۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

بعد پونزده سال، بعد سی سال

به حال اون که نتونیم گریه کنیم، به حال خودمون که می تونیم. به حال مملکتمون، پنهونی. که گربه نفهمه.
- اصن به تو چه، تو که تنت رو هر شب می اندازی رو تخت. نه، اصن رو تن من، و بعد های های های.
- تو چند ساله زن منی؟
- ده، نه بیشتر، دوازده.
- تو این مدت نشناختی منو؟ نه، اصن...خودمم نشناختم خودمو.
- دیشب زنگ زدم بهش. برنداشت. دختره پاک زده به سرش. می ترسم بلا سر خودش بیاره. این شبا همه اش خواب خون می بینم.
همه اش مرگ، همه اش چشم های باز، و همه اش...
- تا اون موقعی که این دستبند دستته و ارواح خاک عمه ات چشمات کور میشه پای صفحه کامپیوتر. نمیشه. نمیشه.
- عمه مرده. عمه مرده. عمه مرد...چهل ساله! بابا میگی چکار کنم؟ برگردیم که جفتمون باید واسش بال بال بزنیم. می فهمی؟ روی همون سکو های چوبی که یه گربه هر روز صبح ساعت شش میرینه پاش.
- واسه من دیگه مهم نیس ناصر. باید بریم. جمع کن، یا نه، بمون با دلبرکای روس. من که کاری ندارم. هیچوقت نداشتم. اما باور کن عاشقتم. باور کن باید بریم ناصر.
- اما نه، اما نه، بذار. باید بنویسمت. باید این کتاب تموم شه لیلا. باید تموم شه. سی ساله دارم می نویسمش. واسه چشات لیلا.
- یادته بچه بودیم؟ یادته؟
- پونزده سالم بود. گربه ی تو, هر روز توی دستم و چشمات....آخ لیلا.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

لوس آنجلس- شب دوم و سوم

دو شب است سرم سوت می کشد از دیدن اینهمه زن و مرد زیبا، و دو روز است توی دالان های تاریک این شهر از ته دل فریاد می کشم و جیغ می زنم. گلویم گرفته. خیلی زیبا بود. آنقدر که کلام کفاف نمی داد. فریاد زدم، بلند و بلند تر، و او می خندید. اینجا همه فریاد می زنند. من می خواهم خالی شوم. هر دفعه این غارها را پشت سر می گذاریم سبک تر می شوم، و باز دوباره چشم هایی دیگر دلم را می رباید. دو شب است سرم سوت می کشد از دیدن اینهمه زن و مرد زیبا. می توان لبخند زد و بوسه فرستاد برایشان، آنها هم جواب لبخند ها و بوسه ها را می دهند. می توان صحبت کرد، ثانیه ای، دقیقه ای...
چهره اش اثیری بود. در میان انبوه جمعیت ایستاده بود و نگاه پرسشگرش را به من دوخته بود. عکس گرفتم. صورتش الان روبرویم است. گفت رنگ سرخ چهره ام را شاد نشان می دهد. جواب دادم متشکرم. به چشمانم خیره ماند و گفت: " آه...چرا چشمات؟ عزیزم..."
سرم را در آغوشش گرفت و گفت: " چه شده؟"
هیچ نمی گفتم. پرسیدم قهوه می خورد یا نه. گلویم گرفته. گونه هایم را بوسید. چشم هایم را بستم، انگشتانش روی گردنم بالا و پایین می رفت. بغض کرده بودم. کودکان اینجا هم بسیار زیبا هستند. آنقدر که دلم می خواهد یکیشان را برای همیشه داشته باشم. گفت پدرش منتظر است و باید برود. نه نامی، نه نشانی، هیچ. اینطور بهتر است. دو شب است سرم سوت می کشد از دیدن اینهمه زن و مرد زیبا، دلم که پر می شود می روم توی یکی از همین دالان های تاریک و فریاد می کشم، جیغ می زنم. بلند و بلند تر.
اینجا جای سوزن انداختن هم ندارد. پر است از آدم هایی که آمده اند تا شاد باشند. توی بلندگو یکی می گوید: به دیزنی لند خوش آمدید. اینجا شاد ترین مکان دنیاست.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

لوس آنجلس- شب اول

سحر از خواب بیدار شدیم و به راه افتادیم. هیچ نخوردم. هنوز سردرد داشتم، و مه همه جا را پوشانده بود. شش ساعت رانندگی رساندمان به این شهر بی روح. عصر راهی سرزمین دیزنی شدیم. نمایش کوتاهی دیدیم و برگشتیم. حال و حوصله دیدن هیچ چیزی را نداشتم و در میانه نمایش بی معنی هم پیامک می فرستادم به دختر نقاش چشم آبی زلف طلایی که شاید حوصله ام سر نرود. دختر خوبیست، روحیه اش با نقاش ها خیلی متفاوت است و این برایم عجیب است. برگشتنه فهمیدم راننده اتوبوس ایرانیست. آقا جعفر چند سالیست اینجا رانندگی می کند. کمی اخموست اما وقتی می خندد دلت شاد می شود. پله ها را بالا آمدم، در را باز کردم و آمدم تو. لپ تاپ روشن مانده بود. هیچ پیغامی نفرستاده بودی. قطع امید کرده ام از تو، مهم نیست. فیس بوک را بالا و پایین می کنم. نوشته: حسینعلی منتظری درگذشت.
چیزی روی دلم سنگینی می کند. می خواهم با هم در پیاده رو های این شهر غریب قدم بزنیم. شاید تو سیگاری دود کنی و من تماشایت کنم. دلم برایت تنگ شده.

سفر

الان مثلا رفته ام سفر، که خیالم راحت باشد، و فکر نکنم به هیچ.آخر فکر کردن هم نمی خواهد. یک مشت شعر و ترانه را ریخته ایم روی صفحه و خیال می کنیم این جورچین به جایی می رسد. نه عزیزم! نه، بگذار امشب را هم تا صبح بیدار بمانم. حالا که دیگر کسی از ما خبری نمی گیرد. آدم ها می آیند و می روند و این گوشی موبایل زنگ نمی خورد. صفحه وبلاگ که دیگر پیشکش روی ماه تو. مادرجان می پرسد چرا نیمه ی خالی لیوان را نگاه می کنیم. دقت کردی؟ می کنیم. گفت به تو هم بگویم که خطرناکی، خوب، هستی دیگر!
شب را باید از تو پس گرفت. تیغ را، مرگ را، و شرمی که ماند روی پیشانی هایمان. بگذار برایت برقصم. تماشا کن. باید ایستاد و خندید به اینکه تاریخ، ما را به هیچ هم نگرفته است، و ما چه خود را بزرگ می بینیم این روزها. تقویم را ورق بزن، و به بیست و چهارم مارس دو هزار و نه خیره بمان. خیلی ساده است، نه؟ ولی من هیچوقت این روز را فراموش نخواهم کرد. ارزش نداشت معادل تاریخ خودم را برایت پیدا کنم.
از اتاق های هتل بدم می آید. قبلا اینطور نبوده ام. الان مثلا رفته ام سفر، که خیالم راحت باشد، و فکر نکنم به هیچ، مثل تاریخ. اما باور کن از این اتاق های کوچک، از این تخت های نرم که تو در آغوششان خوابیده بودی بدم می آید.عزیزم، تو از کلمه های خفت بار و باتوم های لرزان آن بسی جی که ریش هایش از پانزده سالگی به یادگار مانده هم بدتری.
تنها نتیجه این سفر شاید این باشد که بفهمم از هتل ها بدم می آید.

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

شب بخیر عزیزم

تو نیستی. تو هیچوقت نبوده ای و تمام این رازها و بوسه ها و دروغ ها که منقاد چشمانت بوده اند پشیزی ارزش ندارند. باور کن الان خوش ام. آنگونه که تو می خندیدی و می گفتی: مست.
شاید آن هم نباشم اما خوش ام. آخ، گرمم است. باور کن خیلی گرم است. از مادر می پرسم چرا اینقدر گرم است همه چیز. می گوید خوب است، سرد نیست، ملایم است و دلنواز مثل لبخندت. خبر دارد از همه چیز. می دانی؟ عکس هایت را دیده. دلش نمی آید بگوید مستی پسرم.
اما من مست نیستم، بیخوابم، و شرابی نوشیده ام، چهل ساله، از لبانت. نه! باور کن الان بطری شرابم کنار دستم است. رویش نوشته: 1969
یعنی یک سال بعد از نابودی آن پسر، یک سال بعد از نابودی رویایمان که دوتایی زیر پتو به هم بافتیمش، و تو حتی ناله هم نکردی. می دانی...سر بر سینه ی تو گذاشتن حس غریبی داشت.
تو اما بیست سال بعد از این بطری به دنیا آمدی، عجبیب نیست؟
مادرم می گوید شب بخیر.
جواب می دهم شب بخیر آقای معلم.
چیزی نمی گوید.
می گویم حرف هایم را گوش ندهد، چرند می گویم، از بی خوابیست.
رنگ انار. پاراجانف. با هم تماشا کردیمش. نه؟ نکردیم. تو نمی شناختی اش اما مادرم انگار عاشقش شد.
می خواهم گره باز کنم از زلفت. شاهراه بزنم به دلت. از این حرف های کلیشه ای و مزخرف که آدم های عاشق تحویل هم می دهند.
اما باور کن...نه، بگذار اینطور بگویم، لکاته ها را دوست دارم. نمی دانم چرا...نه، حالم بهم می خورد.

"- چرا گذاشتی عاشقت بشم؟ ها؟ من نمی فهمم! اگر قرار بود...نه، ساکت باشم بهتره.
شب بخیر عزیزم."

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

مژده!

الان ای میل رسید از استاد عزیز که پنجشنبه پاشو بیا امتحانت رو بده پسر!
به به

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

اما نمی شود.

دختریست با زیبایی نفس گیر، سن اش با هفت سال فاصله از تو جایی آن دور دور ها برایت بال بال می زند و دست تکان می دهد. ساعت چهار صبح است و پای فیس بوک به تو می گوید تو زیبایی و می خواهدت که معشوق اش باشی، و آنقدر می خواهدت که می گوید همین حالا قطار را بگیر و سر راست بیا بالا تا راست بخوابیم روی یکدیگر. تو، یعنی منی که در آینه ای، نفس ات را آرام بیرون می دهی و لبخند می زنی. خیلی معقول، جواب می دهی متشکرم. اما او همچنان ادامه می دهد و در وصف تو می گوید که زیبایی و راهی نیست جز عشقبازی. آنگونه که انگار خریده است تن ات را با جادوی چشمانش. تو جادو شده بودی. مدت ها پیش. با صدایش، با لمس انگشتانش، با لب هایش. اما نمی خواهی اش. در عین خواستن عذاب می دهی خودت را، می گویی بگذار بماند. بگذار تنها باشی. باید خودت را پید کنی اول. اینگونه فقط تنها تر خواهی شد و غرق خواهی شد در آن سوی دریایی که بین دستانتان جا خوش کرده. توی ذهنت چشم های دیگری بالا و پایین می روند. در خیالت تن دیگری را در آغوش گرفته ای. لبانت بر سرخی لبان دیگری قفل شده و نیستان نگاهت آتش خورده از جرقه ی کلامی دیگر. نه، تو اصلا نمی توانی همخواب آخر هفته کسی باشی. هرچقدر هم که دلفریب باشد. جواب می دهی که این کار نشدنیست، ایرادی نیست بر ملاقات و نوشیدن دو لیوان قهوه و صحبت و آواز و شمع و اشک. اما تو، یعنی منی که در آینه ای، نمی توانی. چون تو عاشق می شوی. در یک نگاه دل می بازی و بعد که او ترک ات کند دیوانه می شوی و سر می گذاری به بیابان خدا. پس نه، همین ها را می گویی. می نویسی که وابسته می شوی. می ترسی از جدایی. از تنها ماندن. تو شجاعی. اما این جای احساسات ات لنگ می زند. تو تن اش را می خواهی. اما نمی شود. برای خودت می گویم. می نویسد هر روز برای تو و کشورت شمع روشن می کند. گونه هایت گرم می شود. می نویسی که احساسات زیبایی دارد، مثل لبخندش. اما نمی شود.

دیالوگ کثیف

{داخلی، کافه}
نگاه کن منو.
- چیه؟
- میگم مثه یه ج ن ده، ک رد منو.
- کی؟ کجا؟ صبر کن! اصلا چرا اینطوری حرف می زنی؟
- چطوری حرف بزنم؟
- می دونم چکارت کرده خوب. لازم نیست بگی.
- میگم مث یه...نه، تو از کجا...
- خفه ! بگو ببینم یعنی من دایی میشم؟
- نه، اما یعنی من بالفطره یه احمقم.
- بیا ببوسمت عزیزم.

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

قاضی شرع

بیا که برایت تا پای مرگ برقصم
ای قاضی شرع من.
بیا.
سیاهی چشمانت.
آن چنان
آی چه بویی بود
آن که میان گیسوانت
آمدنت
تو بیا!
قصه بگو!
که برقصم
که برقصیم
ممم...
آن چنان شبی بود در نگاهت
که بر آمدن خورشیدش را هیچ امید نبود
نبود؟
تو بیا.
آمدی؟
تا پای مرگ!
نمی شد؟
تو بیااااا...ه.
خون ها خواهم فشاند پای حریر چرک آلود کتابت.
آی قاضی شرع من.


۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

بید ار شو

سید چرا بیدار نمیشی؟ چه کارت کرده بود م؟ خودت هم می دانی و خبر داری از هرچه بر ما رفته. حالا حالا ها باید پشت این صفحه درخشان پانزده اینچی بنشینیم و آرزو کنیم ما هم یکی از آنها می بودیم. نه، چرا آرزو؟ هرچه شده دلیلی داشته، از سر خوشی که نیامدیم اینجا سید. خودت خوب می دانی چقدر عذاب داد آن شب که نشست توی ماشین تو، و رفت. لکاته حالیش نبود چه می کند، چرا...بود. من نمی فهمیدم، الان هم که اینها را می نویسم نمی فهمم و شاید هیچوقت نخواهم فهمید. می گفت بعضی شب ها آنقدر می خورد که نعشش را رفقا باید از کف میخانه جمع کنند. قبول که تو هم اینها را گفته بودی. یادم است. از اول هم قرار نبود با هم باشیم. هیجان بود و من چشم هایش را دوست داشتم. همین. جان مادرت پاشو سید. بیا خون کف اتاق را بشوریم با هم. خودم همه اش را تمیز می کنم. تو فقط پاشو. لیاقتت همین بود. مثل مرده ها بیافتی روی کاشی های کهنه ی اتاق، با دندان های بیرون ریخته و مغزی متلاشی. خودت هم می دانی سید، وگرنه آینه را خیلی وقت پیش جلو چشمانت می گرفتم تا خردش کنی. می دانی تو را به طعم نگاهش فروختم؟ به همین راحتی. باید برگردیم دو تایی، ببینیم بدبختیمان از کجا شروع شد.هیچ چیز تمامی ندارد. ببین... جوانک داستانمان را شنید، سرش را گذاشته روی مرمر کنج اتاق و دارد بلند بلند با خودش حرف می زند. یادت هست با هم خیابان پشت خیابان می دویدیم؟ کارمان تمام بود. مثل الان. نمی دانم چرا خیلی وقت است خوابی. حالا بیدار شو سید. بیدار شو

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

حقیقت

من جاکش نیستم که ! والله!

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

تمام شد

ولدمار نشسته روبرویم و غمباد کرده. کم مانده بزند زیر گریه، به روسی ازش می پرسم چه شده و به چه فکر می کنذ.
دسته موی بلوندش را کنار می زند و دست می کشد بر صورتش.
جواب می دهد: Zhezni
زندگی.
به فارسی می گویم من هم همینطور رفیق.
به چوب خراشیده ی میز کهنه خیره می شوم تا اشک هایش را نبینم.
ادامه می دهد: پریروز برگه های طلاق را امضا کردم. تمام شد.
_______________
دو روز است که هیچ نخورده ام. مادرم به زور غذا می دهد به من، می گوید با این همه دوا که برای سرماخوردگی می خوری خوب
نیست گرسنه بمانی پسر. اما من نمی توانم چیزی بخورم. اشتها ندارم.
________________
دیشب سه نفری نشسته بودیم توی رستوران تاریک. گارسون ها هم فهمیده بودند وضعیت خراب است. پرسیدند نوشیدنی می خواهید؟ ف. جوابشان را داد، میان کلماتش وودکا بالا و پایین می رفت. گفت برویم سر اصل مطلب. تمام قاشق چنگال ها را کشید کنار، گفت اینطوری احساس امنیت بیشتری می کند. لبخند زد. خندیدم.
عینکش را روی شیب بینی اش کمی بالا برد و گفت: ببین الف. ساکت نمان. باید حرف بزنی. حالم بد می شود از دست تو. باورت می شود؟ تو واقعا مشکل داری دوست من. باید عوض بشی.
با اندکی صبر به آن یکی نگاه کرد و گفت: و تو مادر-ج نده! باید توضیح بدی به ما!
داستانش را گفت. راستش حوصله گوش دادن نداشتم و علاقه ای هم نداشتم چیزی بشنوم. این رستوران رفتن هم کاری بود که باید انجام می شد. لب به غذا نزدم. سرم سنگین بود و دلم پر.
گفت بنظرش کاری که کرده ایرادی نداشته و نیازی به پشیمان بودن هم ندارد که یعنی عمرن عذر خواهی کند.
تلویزیون بازی بسکتبال پخش می کرد، هیچوقت از این بازی خوشم نیامده. سعی کردم لبخند بزنم. نمی دانم چرا.
می خواستم ببخشمش ولی اینها را که گفت اصلا بیخیال همه چیز شدم. کم کم بلند شدیم، هر سه مان. دست دادیم و همدیگر را بغل کردیم.
گفتم مواظب خودش باشد.
تمام شد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

اسب های پای تپه



اما اینگونه است که هماره باید ساکت ماند و گل لبخند را بر صورتت نقاشی کرد. اینگونه است که اسب های پای تپه را مجالی نیست برای مردن

مغازه دار پیر نشانی کوچک را از اینطرف به آنطرف می کند. فکر می کند زندگیش از آن دست بی معنیست که قدم زدن های پر تکبر مرد سیاهپوش که خطی سرخ بر پیشانی و پیراهنش نقش بسته

"...و تو زیر تلماسه های زمان پنهان مانده ای. آنگونه ناپیدا که ثانیه ها را..."

برف می آید. برف می آید و کودکان بر تپه ی مه آلود می دوند تا درختی را بیابند و در آغوشش بکشند. خونشان سراسر رودخانه را پوشانده. چه که آنها سالیان سال است بر جریان سرد این مزار خفته اند.
...تا درختی را...
در آغوشش...
تک ضربه ای ناگاه، در گوشش خواند:
نگو. نگو. هیچ نگو.

آری عزیزکم :
اینگونه است که هماره باید ساکت ماند و گل لبخند را بر صورتت نقاشی کرد. اینگونه است که اسب های پای تپه را مجالی نیست برای مردن

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

او که حریری نازک و مواج بر تن داشت

نمی دانم از کجا آمده بود. ساعت چهار صبح بود و آفتاب هنوز سر بالا رفتن از پله ی صبح را نداشت. دخترکی بود چهار ساله، دست در دست مادرش، که آرام، با فاصله ای کم از زمین سرد حرکت می کرد. دختر تند تند قدم بر می داشت تا به او برسد، که حریری نازک و مواج بر تن داشت. با هر قدم لرزه ای بر گل های سفید دوخته شده بر لبه ی دامنش می افتاد، و قلب من آنجا بود. نمی دانم این ترکیب اثیری از کدام طبقه ی آسمان فرود آمده بود. هر چه بود وحشت کرده بودم. آنچنان که هیچم در قاب احساس نگنجیده بود. ترس ذره ذره ی استخوان هایم را می خورد و روحم را می تراشید. حس می کردم خودم هم چندین قدم با زمین فاصله دارم و در نگاه لبریز از پرسش دخترک بالا تر می روم. نباید اینطور می شد. نباید اینچنین غرق در خون می مردند. مرگ هرچه آهسته تر بیاید دردناک تر است و به وقت آمدنش شوری دارد هول انگیز که سیل گلوله هم توان نشان دادنش را ندارد. گلوله که می خوری جهان لحظه ی پیش چشمت روشن می شود.پیشانی ات تیر می کشد و بر سینه ات باری سنگینی می کند که هستی در کنارش، با عرق سرد بر پیشانی، عریان خواهد ماند. او همین را می خواست.
"حتی فرشتگان نیز..."
این را دخترک گفت، با چشمانی که در نور مهتاب آبی می نمود و زلفانی طلایی که در لحظه های خسته ی انتهای شب هم برق خاطراتی کهن را در خود داشت.

"... این چنین نخواهند مرد."
مادرش بود. اولین بار که دیدمش بیست و چند سالی بیش نداشت و لبانس سرخ بود؛ چون خون پدرش.
چون خون پدرش که به زمین ریخته نشده خشک شده بود و تکه تکه از مهلکه ی زمان گریخته بود. باور کن.
یادم نمی آید اولین بوسه اش کجا و چرا بر لبانم نشست؛ که اولین بود و اولین ها همیشه تلخ بوده اند.چشم بند است و زنجیر پولادین است که چفت می شود دور چشم ها و پاها، که قدم برداشتنت سخت شود و لگد کردن گل های روییده بر انتهای راه پله، آسان. آنچنان که مادرش را می شناختم از خودش چیزی نمی دانستم، چرا که هیچوقت ندیده بودیم یکدیگر را، تا آن دم صبح کذایی. لکاته بود و دیگر قدیسی نبود که برایش راه ها ساخته بودند همه ی مردان شهر و کریمانه جان پشت جان نثارش کرده بودند. من یکی از آنها بودم. برای لحظه ای، نیم روزی، هفته ای، ماهی، یا حتی سالی. چرا که لحظه های مه گرفته ی تپه های ده، سالیانی دراز بود که در انتظار عاشقی بودند که نداند و ندانسته بر جانش چوب حراج بزند.
"چرا هیچوقت ندیده بودیم یکدیگر را؟"
این زن همه چیز بود و هیچ چیز نبود. آنچنان که حتی قبل از جوشیدن بی حساب خونش و بی قراری بی لگام تنش اثیری قدم بر می داشت. چون اکنون که انگشتان کوچک دخترم...
" آی پدر، چرا هیچوقت ندیده بودیم یکدیگر را؟
سگ های ده عادت دارند این ساعت ها از ته دل پارس کنند. انگار که تاریخ را هیچ فرصتی نبوده برای آنها، که آزادانه پارس کنند. خود من، هر بار شده سگی پارس کند از خانه بیرون کردمش. با فحش و لگد. حالا بگذار پارس کنند. آنقدر واق واق کنند تا جانشان در بیاید.
"جانمان در آمد پدر، آخر چرا، چرا محکوممان کردی به نیستی؟"
روز آخر لب هایش را بوسیدم. می دانستم دیگر نخواهم دید چشم هایش را و دختری که به یادگارمان مانده بود. کسی آمده بود برای پس گرفتن جانش، که پیش چشم مردم شهرش ارزشی داشت والا.
" چیزی بگو!"
خیلی وقت بود می دانستم. به جایی نمی رسید. تهدید شده بودیم. تهدید شده بودم. گلوله پشت گلوله توی هفت تیر گذاشته بودم. سه تا برای خودمان و بقیه اش برای همه ی سگ های شهر. شلیک کرده بودم و غرش نور برای لحظه ای همه ی اتاق را پوشانده بود. درنگ کردم، اولین بار بود که رنگ اتاقمان را می دیدم. سپید بود. سپید و بکر مثل قلب هایمان. تفنگم خالی بود. چون فاصله ی بین بوسه و نفس. جمله ای بود که قبل دیدارمان بر دیوار آسمان می نوشت:
"حتی فرشتگان نیز..."
چون فاصله ی بین بوسه و نفس، آنقدر بی صداست که دریا می خواهد از اشک که موج هایش سد بشکنند و من بر آن دریا قایق خواهم راند.
گلوله ها هم اسیر بودند. خون می پاشید روی دیوار و رگ ها پاره می شد و چشم ها از حدقه در می آمد و قهقهه ی مرد پشت پرده بلند تر می شد. چراغ ها خاموش شد و من بر خاک افتادم. مردی هراسان در را باز کرد که فرار کند، تا نبیند چه کرده. قرارمان همان ساعت همیشگی بود. باید چهره اش را می پوشاندم با شاخه های گل یاس و بوسه های عاشق ترین مردان جهان، باشد تا زمان از هذیان بازگشت ها خالی شود. باید همدیگر را می دیدیم. من، او، و دختر رویاهایمان. قرارمان همان ساعت همیشگی بود. نمی دانم از کجا آمده بود. هیچوقت نخواهم فهمید. ساعت چهار صبح بود و آفتاب هنوز سر بالا رفتن از پله ی صبح را نداشت. ترس ذره ذره ی استخوان هایم را می خورد و روحم را می تراشید دخترکی بود چهار ساله، دست در دست مادرش، که آرام، با فاصله ای کم از زمین سرد حرکت می کرد. دختر تند تند قدم بر می داشت که شاید روزی روزگاری به مادرش برسد. رودی از خون و اشک زمین را پوشانده بود و کسی آن دور ها مشت بر آینه ی روبروی چهره اش می کوبید و می خندید با او که حریری نازک و مواج بر تن داشت.
دخترک لبخند زد. دختر من که حالا دیگر مادری بود میان مادران خسته ی ده. انگشتش را بالا آورد و نوشت:
"حتی ف..."
بقیه جمله اش در تاریکی گلوله و روشنی هذیان سرود مرگ ناپدید شد.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

شماره ی چشمانش را گم کرده ام

دلم برای صورتت تنگ شده.
به کسی نگویی.
در آغوشت خواهم خفت.

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

راهرو

چهره اش بر افروخته بود و گونه هایش چون سیب سرخ و چشم هایش به شیرینی دشتی سبز. دست بر کمرش می کشید که قطره های کوچک عرق را چون شبنم بر خود داشت. بالا، پایین، تاریک، روشن. های. های.
بعد نیم روز ناله و تقلا و نفس نفس زدن که تصمیم گرفتند از چهار دیواری سفید کوچکشان بیرون بیایند همه ی دنیا را می شنیدند که برایشان دست تکان می داد و کف می زد.
دستشویی کجاست؟
-اوه، اصلا یادم رفته بود! بیا، اینجا.
و بعد در میان فریاد های شادی و سوت زدن های مردمی که نمی دیدشان قدم به تاریکی راهرو گذاشت. دری را باز کرد، آفتاب را نسیم وار به درونش راند و گفت:

چرا نمی آیی؟ اینجاست! بیا دیگر!
مردد بود. می خواست توی مه و دودی که دو نفری ساخته بودند تا همیشه با او تنها بماند و لب های سرخ اش را مزه مزه کند.


۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

دنیا

چشم هایش اثیریست وعکس دوست پسر هایش را حذف می کند. گول استاتوس فیس بوک اش را نخور. همه تاریخ انقضا دارند. یکی یکی. نوبت شما هم می شود.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

Полюшко Поле

دختری که روبرویم نشسته چهره ی زیبایی دارد. خیلی خسته ام و لحظه را مجالی برای آلوده شدن نیست. می گذارم نگاه هایمان بکر بمانند. می خواهم چیزی بگویم.
بجایش چشم هایم را می بندم و در دل این سرود را می خوانم.
Полюшко Поле
پولیوشکا پولیه...پولیوشکا پولیه...
توی دلم همه ی قشون قزاق رژه می روند. زمین زیر پایشان به سردی عرقیست که قطره قطره روی پیشانی هایشان نشسته. زمین. این زمین مال آنها نبود. آسمان ساعت هاست بر سرمان فرود آمده و آن بالا چیزی نیست جز خاطرات رنگ هایی که نامشان را نمی دانستم.
خون رفقایشان را توی قمقمه هاشان پر کرده اند تا سر وقت با اشک هایشان در هم بکوبند و آنقدر بکوبند تا...
چه می گویم
بخوان
Полюшко Поле
پولیوشکا پولیه...پولیوشکا پولیه...
یاد شب های مسکو افتاده ام. همین ها را بلند می خواندیم. آسمان آن روزها خیال مردن نداشت.


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

شوق

گاهی وقت ها هست که توی قطار، در میان بطلان لحظات بی اساسم به او فکر می کنم. بی هیچ دلیلی ، حتی بدون هیچ خواستی از او، زیرا که ما خیلی وقت است برای یکدیگر تمام شده ایم. یعنی نه انجامی آنگونه که سزاوار من یا او بوده باشد. پایانی خود خواسته و تحمیل جبر فاصله ها و روزگاری که در تبانی بی رحمانه اش با کلمات، نگاه ها را یکی یکی می دزدد. عجیب عجوزه ایست این گوی چرخان. هرچه می دوی بهش نمی رسی. بر می گردد تا نگاهت کند. لبخند می زند و بعد تو می میمیری. تو و همه ی رویاهایی که بر جزیره ی متروک دو چشم بنا کرد ه بودی.
توی فرودگاه به همین ها فکر می کردم. چه که این دو ساله چیز دیگری نبود برای نابود کردن جز روحی که خود با دست خود به فنا می بریمش. آرام به ستون خاکستری تکیه داده بودم و با نشان عقاب لهستانی روی کلاه بره ام بازی می کردم.
"آی ، راحت باش...اینجا را ببین، چقدر فرق دارد با فرودگاه خمین. دختران مو طلایی را ببین که لبخند زنان می آیند به ینگه دنیا. شاید بار اولشان باشد. یا چه می دانم...وای که چقدر احساساتمان متفاوت است.
-دستشویی کجاست؟
- ببین، چقدر موهایش شبیه الف. بود! ...ببخش، ببخش.
- ...
- مرد! گریه نداره که عزیزم.. صبر داشته باش، خیلی ها هم همین ویزای تخمی رو داشتن. این دختر های رومانیایی چه خوشگلن!
- یک شب. نه بیشتر. می دانی که از من بر نمی آید.
- خودم میام پیشت یه روزی...هوم؟
- نه... باید خیلی دور باشیم از هم."
"
مادرم آمد، لبخند زدم. بعد از دو سال هنوز می شود چهره ای را دید و لبخند زد و فهمید که این احساس هرچند کوتاه ، اما از سلاله ی آنهاییست که لحظه ای می آیند تا بفهمی چه ها را از دست داده ای. آه کشیدم، نه آن چنان که کسی بشنود و نه آنگونه که کسی ببیند. لبخند زدم. ساده دلیست دیگر. حالا همه می پرسند چقدر خوشحالی.
انگار خوشحالم. اما مدت هاست نخندیده ام.
توی دلم لکه ایست ، عطشی دارد جان فرسا، ستاره ی تاریکی را می ماند.... آنگونه که باید برایش خواند

سویدای دل من تاقیامت
مباد از شوق سودای تو خالی .

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

بی خانمانی

این داستان-بدجور- ادامه خواهد داشت.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

دریچه ای به گدشته


جای همه شما خالی دیشب با فرانکلین و توماش رفتیم شهر برکلی که یکی از دوستان عزیز را ملاقات کنیم. شب خوبی بود. در راه برگشتن به خانه، توماش داستان جالبی را تعریف کرد. دفترچه ای کشف کرده از خاطرات پدربزرگش، هم نام اند. صفحه ی اول امضا خورده:
تقدیم به نوه ی عزیزم توماش. ورشو. 1987
در این دفترچه او به روایت خاطراتش از جنگ جهانی دوم و پدرش پرداخته. پدر او عضو فعال جنبش آزادی بخش ورشو بوده. در یکی از ماموریت ها قرار بوده یک مامور گشتاپو نازی را ترور کنند. هنرمند بوده. توی خرابه ها و سنگر ها آکاردئون می زده، و یک شب که توی ساختمانی متروک یک پیانو پیدا کرده بودند زیباترین شب عمرش بود. در هر حال، آدمی نبوده که این کار از دستش بر بیاید. ولی جنگ این چیزها سرش نمی شود.... خنجر را در آورده و محکم در زیر گرده ی مامور گشتاپو فرو کرده. صدایی که شنیده تا آخر عمر با یک جمله در دفترچه و چند صحنه در در رویا هایش تکرار می شده:
صدای پاره شدن نخاع مرد، و بعد، ناله ای کوتاه.
حالا این را بخوان:
یادم می آید سرباز روسی که در خانه را شکسته بود و داخل شده بود، تمام خانه را گشت به دنبال غذا. قایم اش کرده بودیم. آن روزها ورشو غوغا بود. شهر نبود دیگر. پیدایشان کرد. عصبانی بود. رفت بیرون. ولادیمیر می گفت به زن همسایه هم تجاوز کرده.
دو ساعت بعد فرمانده گردانشان آمد. من دم در ایستاده بودم. تفنگش را گذاشت روی شقیقه ی مرد و شلیک کرد.

عزممان را جزم کرده ایم که نوشته ها را از لهستانی به انگلیسی برگردانیم و بعد داستان ها را گسترش دهیم و اینجا در آمریکا به چاپ برسانیم. قطعا نسخه فارسی و فرانسوی هم در پی خواهد داشت. اگر روزگار یاری کند حتما در ایران هم به چاپ خواهیم رساندش.
سرگذشت جالبی دارد این آدم.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

چنین گفت

برایم نوشت:
I will light a candle for you, and for your home- when I dance in the morning

اشک از چشمانم سرازیر شد، و بعد در پهنای صورت پایین رفت و...
رویاهایی می پرورانیم، زیبای من.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

یک نوشته ی سخیف ولی پرکاربرد

اینجانب باید فراخی مقعد را کاهشی عظیم داده و کمی درس بخواند بلکه کلاس ها را نیافتد، و بعد آنقدر درس بخواند که بورسیه بگیرد و برود دانشگاه برکلی خیر سرش موسیقی بخواند یا چه می دانم هر رشته ای که عشقش بود. در این میان، خدا بزند پس کله ی عشق و عاشقی. زندگی نمانده اصلا، چه برسد به درس.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

یلدا

یلدا که بشود ما رفتنی خواهیم شد. هر دو مان، بالاخره خواهیم گریخت از این رویای سرد و تاریک، که مزبله ی احساسات خرد شده ی کودک دیروز است. خیلی وقت است نه در کابوس هایم بوده، نه در رویاهایم. تنم عطر زلفش را فراموش کرده. طعم سیگار بعد از اولین هم خوابگی را نیز. شب بعد از فهمیدن رازهای تنش رویای دختری را دیدم که پیوسته دستم را روی سینه اش می گذاشت و می خواست من تپش قلبش را حس کنم، و بفهمم که وجود دارد. اما من- متکبرانه- تنم را برهنه نکردم و نخواستمش که این همه رویا را زندگی کند. بعدها فهمیدم که او آن دختری نبود که لحظه ها را به آنی زیر پای گذاشته بود همه ی وجودش خاطره ی لحظه ای بود که سنگینی تن اش را روی سینه ام حس کردم. شیرین بود. غریب بود. اما از حقیقت تجاوز نمی کرد. اثیری نبود مثل سبزی چشمانش. دردش که طغیان کرد چشمانم را بستم که سقفی که فرو می ریخت را نبینم. دست می ساییدم بر لبه ی پنجره که باز مانده بود و قطرات باران را خوشامد می گفت که از آسمان خاکستری آهسته توی اتاق سرک می کشیدند که تن هایمان را ببینند. دستش را روی شانه ام گذاشته بود و دسته دسته موهای مرا میان انگشتانش می گرداند و می گفت سیاه اند. تاریک اند. کسی ما را نمی دید. نمی دانم، چشمانم و دستانم گره شده بود بر کمر و چهره اش که گلگون بود و نم اشک و عرق را در خود داشت. لبخند زدم، هیچ نمی گفت و آرام بود. انگار همه ی طوفان برای نابودی کشتی ذهن من بود که در دریای یخ زده ی قلبش تقلا می کرد. تاریک بود؛ نه آنقدر که لبانش را نبینم. بی صدا بوسه می دزدیدم و هیچ کلامی نمیافتم که ارزش گفتن داشته باشد،چه، که توصیفی نداشت آن دیوانگی. اشک هایش که نمی دانم چطور خشک شده بود را پاک کرد و پرسید چگونه ای دلبرم؟
و من پاسخی نداشتم. سکوت برای آسمان بود و پرندگانی که سوی شرق می رفتند. جایی که هر شب ما را فرا می خواند. من آسمان بودم و او از من کلام می خواست که ببارانم بر لبش و سرخی گونه ها و سپیدی سینه. ثانیه ها می گذشت، منتظر بود و من چون ابراهیم مغموم در آتش سلسله ی مویش می سوختم و لب از لب نمی گشودم که این آتش بر من بهشتی نبود که ابراهیم را در بر گرفت.
می سوختم و تنم می لرزید و نمی دانستم تاریک که بشود او خودش را روبرویم خواهد گشود و خواهد نشست پشت سرم تا آخرین بوسه ها را از لب برباید و نرم نرم سکوت را عاشق کند و بگذارد من بر حلقه ی تن اش آنقدر بکوبم تا ناله ی چند هزار سال انسان را یاد آور شود. دریا شدم. دلم، تنم، روحم، و دریا از آن چشم هایش بود. لب هایش را یافتم. بوسیدم. آنقدر که سیر شوم از هرچه بود و نبود در ارث خاطره ی آن عصر که ثانیه ای بود و قرنی شد و عمری طول کشید.
در آغوش هم می گریستیم و من می لرزیدم، و انگشتانم یخ زده بود. دود سیگارش را فوت می کرد سمت سپیدی دیوار که بر سرمان آوار شد. آسمان تاریک بود و من نمی دانستم یلدا که بشود ما رفتنی خواهیم شد. هر دو مان. حالا که دیگر حتی نیم نگاهی هم به یکدیگر نمی اندازیم.

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

باشه، چون تو می خوای : اندر فواید عشق دیجیتالی

تو وقتی آخر جمله هات نقطه می گذاری یعنی وضعت خرابه, چی شده؟ تعریف کن برام!
-هیچی عزیزم, مسئله خاصی نیست. باور کن
-نه عزیز من، ببین اینا چقدر با هم فرق دارن
Yes.
Yes!
Yes...
:) .
______
دو ساعت بعد
______
-الف! تو خیلی ساکتی. خیلی. خیلی. قطعا چیزی شده...اگر فکر می کنی می تونم کمکی کنم بگو بهم
- نه بخدا هیچیم نیست قربونت برم. هیچی...باور کن فردا صبح بهتر میشم
- نه، الان خوب شو، خواهش می کنم!ء
- باشه ، چون تو می خوای!ء

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

با هم

اینکه نزدیک ترین آدم به من، کتک خورده و با کلاشنیکف تهدید شده و لباس هایش را به زور در آورده اند اصلا خوب نیست. صبح همه ی اینها را که می شنیدم خنده ام گرفته بود. بس که شیرین تعریفشان می کرد و من هم تازه از خواب بیدار شده بودم. دنیای من در میانه خوابالودگی، دنیای عجیبیست. می توانم به پست ترین و کثیف ترین چیزها هم از ته دلم بخندم و به هیچ جایم حسابشان نکنم. اما الان دلم پر است، خودش هم می گفت:" صبر کن تا چند ساعت دیگر"
بغض کرده ام. دلم می خواست با هم می بودیم، با هم کتک می خوردیم با هم می افتادیم زندان. با هم، مثل دختری که الان سمت راستم نشسته و به بیرون خیره مانده. اتومبیلمان به سرعت, زیر آسمان ابری, جاده ی سبز را طی می کند و او عین خیالش هم نیست که مدت هاست چیزی سمت چپ گلویم را می فشارد. قرار شده با هم برسیم لب ساحل, و بعد, من نابود خواهم شد. تا ابد، تا به سر رسیدن همه ی درد ها.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

همه چی طبیعیه

خوبی تو؟ چی شد؟ پیداش کردی؟ خبری شد ازش؟
- نه, ببین جدا مهم نیست. دوست داشتم فارسی بلد بود و بهم زنگ می زد و می گفت سلام تا جوابش رو بدم: سلام و زهرمار!
-اوهوم. رفتارش اصلا خوب نبود.
- رفتار؟ مثل ج*ده ها رفتار کرد, اونم از نوع ارزونش.
- ....
- ببخشید, می دونی من اینطور صحبت نمی کنم هیچوقت.
- عصبانی هستی, طبیعیه.
-نه عزیزم, طبیعی نیست.
-شاید.
-متاسفم از حرفی که زدم.
- عصبانی هستی. طبیعیه.
-نکن این کارو، به گ* میدی خودتو.
-آره خوب...احتمالا طبیعیه.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

سراغ تو هم میایم


طرف های ساعت سه بامداد بود, پستچی محکم در زد, می دانستم او بود. از قبل با هم هماهنگ کرده بودیم اگر پیامی رسید-هر زمانی که باشد- سریعا برساندش به دستم. اینجا کسی روز و شب نمی شناسد, همه عاشقند بر دخترانی که از خانه گریخته اند. از ترس پدرانی که آنها را بدهکار می دانند-برای بوجود آوردنشان, چه که وجود برای آنها, آنگونه تلخ در یک ورق پوسیده خلاصه شده بود- و تنها راه باز پس دهی همه ی زحمات, تن فروشی بود. نرخ را هم پدران تعیین می کردند. ده دلار, پانزده دلار, که سالها در اسارت بمانند.
در یک شب بارانی, زیر چراق نئونی آبی, چشم های دختری مرا ربود, و من نجاتش دادم. ما با هم دریا ها را رنگ می کردیم و سر به سر تلگرافچی می گذاشتیم که آسمانش همیشه خدا خاکستری بود. عشق بازی هم نمی کردیم, یعنی نه آنقدر که دیگرانش می خواستند. قرار بود با هم فرار کنیم پشت آخرین موجی که درست پنجاه و دو ثانیه مانده به ساعت سه بامداد روی دریایی ظاهر می شد که گوسفندان بر آن نمی چریدند. اما نشد, نخواست, خسته بود انگار, و ثانیه ها امحاء چند لحظه ی آخری بودند و تلخی اش درد شب های چهاردهم را تداعی می کرد.
چه می گویم؟ نامه از تلگراف خانه بود:
برسد به دست الف.
مردکه بی ناموس. نقطه.
محض اطلاعت بگم. نقطه.
یادم افتاد که برق چشمان او را هیچ دختر دیگری نداشت, و دیگر هم مانند او را پیدا نخواهم کرد. کلام در او خلاصه شده بود و خاطره هم...ورق خیس بود و مچاله. صدای زنگوله گوسفند های روی تپه که چوپانشان را گم کرده بودند به گوش می رسید. از دور صدای پستچی می آمد که فریاد می زد: بخدا من بی تقصیرم, خودش...خودش بود...خودش خواست. من...بی...
و ناگهان صدایش تغییر کرد, انگار که بغضش ترکیده باشد یا سیفون توالت را توی دهانش زده باشند, یا چه می دانم. هر چه بود خون می پاشید روی شیشه ی پنجره. پستچی زانو زده بود و آینه به دست گلوی جر خورده اش را تماشا می کرد, آینه را مسلخ چهره ی گلگون زنی پر کرده بود که نمی خواست کلام و خاطره را از آن خود کند. پستچی لبخند می زد. گوسفندان هم, و دختر سکوت کرده بود.
بقیه تلگراف را خواندم:
کشتیمش. نقطه
زیر لگد.نقطه
جیغ می زد و اسم تو و اون پستچی مادرقحبه رو بلند می گفت. نقطه.
سراغ تو هم میایم کثافت.
نقطه.
...
"طرف های ساعت سه بامداد بود, پستچی محکم در زد, می دانستم او بود. قرار بود با هم فرار کنیم پشت آخرین موجی که درست پنجاه و دو ثانیه مانده به ساعت سه بامداد روی دریا ظاهر می شد."

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

نتیجه اخلاقی

می توان یک مرده بود بر تخت بیمارستان, یا مادر مرده ای توی قبرستان.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

دفعه اول

ایشون آقای * هستند. بعد توی گوشش گفت: " دفعه اول با موزیک این بود دیگه...یادته؟"
و دستش را کشید بر کمر دخترک که آرام می خندید.


تلفن نیمه شب

ساعت دوازده و نیم یک شب بارانی, میان سرفه ی دود و غرش آسمان, یکهو زنگ تلفن به صدا در آمد. شماره ناشناس بود. جواب دادم: الو؟
از آن طرف صدایی نمی آمد, و من هم- بیکار و پر حوصله- سر زمین گذاشتن گوشی را نداشتم. چند ثانیه صبر کردم.
صدایش آمد, خودش بود, بغض کرده بود و لهجه اش هم غلیظ تر شده بود.
"دلم تنگ شده, می خوام ببینمت."
باران محکم به شیشه می خورد, نمی شد جواب مثبت داد. به هیچوجه.
"نمی تونی. نمیشه, الان نه...ولی شاید وقتی دیگر."
- وقتی دیگر؟ یعنی چه؟
- یعنی همین...شاید وقتی دیگر."
خودش خیلی وقت پیش گفته بود همه چیز تمام شده. یعنی از همان دفعه ی آخر که بعد شش ماه می دیدمش. قهوه اش را ناتمام گذاشته بود و با لبخند مصنوعی گفته بود: "چقدر خوبه می بینمت."
بهتر بود همه چیز آنگونه, پایان یافته,باقی می ماند.

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

نفس

صدای دلم را شنید که محکم شکست. گفت: " خوشحال شدم دیدمت." در آغوشم گرفت و رفت و مرا جلوی چراغ راهنمایی که قرمز شده بود تنها گذاشت. گاهی اوقات وقتی میان جمله جمله ی اجراهای سی سال پیش آن مرد, چشم های او را می بینم, نفسم بند می آید.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

من و سنتوری

اوه, ایشون روی معشوقه علی سنتوری رو هم سفید کرد!

___________
پی نوشت: وقتی اعصابت خرده و هیچ راهی برای خلاصی پیدا نمی کنی پاشو موسیقی آذری ات را بگذار و با صدای بلند بگو: فااااااک!!

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

زهرمار!

تلفظ نام رفیقم که روسی و فارسی و لهستانی را با هم حرف می زند را فراموش کرده بودم. پرسیدم: نامت را چطور تلفظ کنم؟
گفت: ولدمار, آسونه...مثل زهرمار!

پسرم پسرم

می دانی چقدر سختی کشیدم این مدت, خودت هم می دانی او چقدر عذابم داد. دیدی؟ نه؟ دیشب توی رادیو موقع ضبط برنامه گلویم ناگهان گرفت و نزدیک بود بغض کنم, اما نگه اش داشتم. میکروفون را کنار گذاشتم و رفتم بیرون. توی دستشویی به آینه خیر ماندم و آرام طوری که قطره ها نشوند گفتم: " احمق! هنوز هم عاشقی!"
---
پدر می گوید: پسرم, آدم هایی مثل تو فقط دو چیز نابودشان می کند: سیاست, و زن.
شاید توی دلش ادامه داده: که خوشبختانه تو هر دو تا را داری پسرم!

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

لذت

بی قراری زیر بارانی که بر پیکر هر دو مان یکسان می بارد؛ لذت بخش است.

شما شاهکارید خانم!

دو تا کتابی که می خواستی رو برات کنار گذاشتم.
-تا کی ببینیم هم را!
- دقت کردی شش ماهه ندیدمت؟
-آره, سرم شلوغ بود.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

خداحافظ

روبرویم نشسته, طراحی می کند. سیگاری میان دو انگشتش جا خوش کرده. می گیرمش, پک آرامی می زنم. مثل همیشه بدمزه است. بر می گردانمش, و نفسم را بیرون می دهم. با دود, حس عجیبی دارد. سرفه می کنم. این کارها به من نیامده. لبخند می زنم. می خندد.
گل نراقی توی گوش هر دوتایمان می خواند: " از تیر آه گذر کنم."
ترجمه همه ی جمله هایش را می داند.شب تا صبح برایش همه را گفته ام. در عین دوست داشتن, نمی خواهمش. نه, در عین "تمنا" نمی خواهم. دوست می دارم و می خواهم که دوست نداشته باشم. به یادم می آید و می خواهم از یاد برود. حالا دوست دارم همه چیز فراموش شود. بتوانم در آغوش بفشارمش, بدون لحظه ای فکر به هرچه بین ما و دیگران بوده.
اصلا نمی دانم, شاید او همان آدم قبلی نیست. خیلی شبیه هم بودند. انگار دوباره به سویم برگشته, یا خاطره اش, آنگونه که دوست داشتم.
یاد "سولاریس" افتادم, همه ی خاطرات روزی باز خواهند گشت. اما تضمینی نیست که همانگونه که ما در ذهن پروراندیمشان باقی مانده باشند. همه چیز می پژمرد. حالا حتی چهره ی فرشته ای که زمانی دلبسته اش بودم و همه ی لحظات پاک به دورش می چرخید روسپیان بیست و پنج دلاری را می ماند که کنار خیابان دامن هایشان را بالا زده اند. رویا پروردن زیباست, اما تاریخ, عجولانه و سنگدلانه همه چیز را کنار می زند. تاریخ زن پیریست که حرف هیچ کس جز خودش را قبول ندارد. او همچنان یک فرشته است.
اما تاریخ...آی از آینه های شکس..ت..ه.
تمام شد. من هم تمام شدم. او هم...نمی دانم.
باز دوباره می خواند: "بهار ما گذشته, گذشته ها گذشته."
در آغوشش می فشارم و می بوسمش, که بار آخرمان باشد.
خداحافظ زیبا.

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

اعتراف

باید اعتراف کنم, احساس می کنم آدم های اطرافم از جنس مخالفشان-حالا چون اینگونه بحث ها را با مردان بیشتر داشته ام تا زنان- انتظارات محدودی دارند, و این محدودیت گاهی فقط در حوزه ی بدست آوردن تن آنها خلاصه می شود و بس.
تحقیق که چه عرض کنم, بررسی شخصی من در میان دوستان و آشنایان مرا به این نتیجه رهنمون کرده که کازابلانکا و مولن روژ بازی من اصولا پشیزی ارزش ندارد. یعنی در منظر اجتماعی ؛ اولویت و اهمیت بر تصرف کردن تن دوطرف در کوتاهترین مدت ممکنه است.
از این قانون نانوشته تا وقتی بر سرم نازل نشد خبری نداشتم, اما یک چیزی در فرهنگ "دیت"(همان قرارهای خودمان) کردن آمریکایی هست که می گوید شما در دیت سوم باید س ک س داشته باشید و اگر نداشته باشید طرف مقابل شما احساس می کند که شما علاقه ندارید از مرز "دوستی" پا را فرا تر بگذارید.
حالا فکر نکنید من هر هفته دو تا از این قوانین "سه دیت ناقابل" را رعایت می کنم ها, جان خودم.
خوب و بد این قضیه را نمی دانم, اما چیزی که حس می کنم آن است که بعد از مدتی شخص نویسنده ارضای ذهنی و روحی نشده. خوب, از بدو ورود و قرار گرفتن در محیط دانشگاه به این نتیجه رسیده ام که دغدغه های ذهنی من "به شدت" با بقیه آدم هایی که می بینم فرق دارد و همین باعث شده از ارتباط هایم حتی در منظر دوستی راضی نباشم.
حالا اینها را که می نویسم، میان کلام باید عرض کنم که متوجه شده ام فوق العاده با اروپایی ها راحت ترم و احساس نزدیکی می کنم. این را علاقه هایمان در فیلم و موسیقی و ادبیات ثابت می کند. دوستان اروپایی ام سواد بیشتر و علائق وسیع تری دارند. در این میان از اعلام یک بیان خاص برای تعریف جمعیت انبوهی از جوانان آمریکایی هم بی زارم و به هیچوجه نمی گویم در میان اینها آدم های جالب پیدا نمی شود.
اتفاقا آمریکایی های فوق العاده ای را ملاقات کرده ام, با هم فیلم ساخته ایم, عکاسی کرده ایم, و خلاصه گرم گرفته ایم. اما در کل, بر این جمله تاکید می کنم که دغدغه هایمان متفاوت است. اینجا مردم گرفتار روزمرگی اند. نمی دانم چطور توضیح دهم. ولی همه چیز دارد تکرار می شود. هر روز مثل روزهای دیگر, چه می دانم پارتی هاشان برایم یکنواخت است و همین است که خیلی آن اطراف آفتابی نمی شوم.
با توماش-رفیق لهستانی- صحبت می کردم راجع به تفاوت های فرهنگ خوش باشی و شراب خواری در بلوک شرق و آمریکا. جمله ی جالبی گفت: " ببین, توی لهستان, یوگوسلاوی , روسیه...و کشور هایی از این دست الکل می خورند تا "خوش" باشند. برقصند. و در این میان موسیقی کولی وار-بگیرید چیزی شبیه گوران برگوویچ- هم گوش بدهند.(شکر کلام: چیزی مثل کاری که خودمان می کنیم.) اما اینجا الکل را "مصرف" می کنند. آنقدر می خورند تا بالا بیاورند و کارشان به بیمارستان برسد, و این بنظرم بی معنیست."
بگذریم. برگردیم سر قرار گذاشتن ها, احساس می کنم اینجا انتظارات زن و مرد از یکدیگر( اصلاح کنم, مردان از زنان.) در حد بدن هاست(قطعا این مورد مولد هر حرکیست؟ درست؟ لذت بدست آوردن طرف مقابل. از لحظه ای که اسیرش می شوی)
در هر حال, احساس می کنم, باید با کسانی بگردم که کش دادن ها و رمانتیک بازی ها را درک کنند. شعر که می گویی برایشان نگویند: اوه, ایت ایز نایس. تنک یو.
امید جلیلی می گفت:اگر برای یک دختر بریتانیایی رگ دستت را بزنی و با خون برایش شعر بنویسی باید اول مجبورش کنی بخواند. بعد که خواند می گوید: اوه , اوکی!
در هر حال, باید اعتراف کنم که تجربه قانون های نانوشته ی اجتماعی که رگ هایش را دقیقا نمی شناختم عجیب بود.
حتی لذت فاتح شدن هم عجیب بود,و باز از لغت "فتح" کردن خوشم نمی آید. من که باشم که کسی را تصرف کنم!؟
بجای فتح باید...نمی دانم چه کلمه ای می شود گذاشت.
خلاصه سر همین تردید ها, و خنگ بازی هاست دیگر.
اصلا همه چیز عجیب است.

پی نوشت: فکر نمی کنم این نوشته کسی را برنجاند اما اگر مخ من سه کار می کند و چرند می گویم لطفا سریعا گوشزد کنید. چون خودم یک همچین فکر هایی دارم.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

Mais pourqoui

C'est un jour comme un autre et pourtant tu t'en va
Tu t'en vas vers un autre sans me dire, un seul mot.
Je ne comprends pas, comprends pas.

...

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

از این لحظات کم گیر میاد

صدای او, مثل آوازی در گام می مینور بود. نه, شاید محزون تر...چه می دانم, من که هیچوقت از گام های موسیقی سر در نیاوردم!
این که نگاهی, لبخندی, صدایی, ترسی, یا حتی رویایی مرا به یاد او بیاندازد وحشتناک است.
یا سرفه ی دختری که میز بغل نشسته و با دوست پسرش لاس می زند که دقیقا یک پرده و نیم پایین تر از سرفه های او بود.
توی دلم گفتم: یعنی از اون بیشتر سیگار میکشه یا اینکه کلا صداش کلفت تره؟ اصلا چه ربطی داره. درست رو بخوان!
ویرم گرفته بود صدایش را بشنوم, نمی دانستم چطور سر صحبت را می توان باز کرد:
"هوای گرمیه خانم. نه؟"
اه, نه, باید طور دیگری جلو برد. تا ابد که نمی شود وضع هوا را جویا شد. می شود؟
دوباره سرفه کرد, دلم می خواست با هم سرفه می کردیم. ترکیب آتونال بامزه ای می شد. باور کن! همین آتونال بودنمان کار دستمان خواهد داد بنابراین باید بیخیالش شوم.
"شاید صدا و لمس نگاه ها بهتر از هرچیز دیگری باشد. مثلا حتی چشم بسته هم می توان گفت طرف چطور نگاهت می کند. سنگینی خاصی دارد. "
همه ی اینها را روی کاغذ می نوشتم مبادا یادم برود. مردی شروع کرد تند تند روسی صحبت کردن, سرم را برگرداندم دیدم رفقا با چشم هایی که برق می زد با مرد موطلایی صحبت می کردند. فیلشان یاد هندوستان کرده بود انگار. موسیقی را قطع کردم تا بشنوم چه می گویند و چند کلمه ای که می شود فهمید را بفهمم. رویهم رفته زبان زیباییست, موسیقی دارد.همین کافیست.
صحبتشان قطع شد. مرد موطلایی بلند شد و آمد طرفم, نگاهی به ورق ها کرد و با لهجه ای عجیب پرسید: شوما... ایرانی هستی؟
گفتم : بله, خوشوقتم! شما اهل کجایی؟
-من لهستانیم!
- چقدر جالب! فارسی از کجا یاد گرفتی؟
-خانمم ایرانی بود. لهجه دارم نه؟
- فارسی رو خیلی خوب صحبت می کنی! آفرین!
و بعد یکی از دوستان لهستانی بلند شد و سان فرانسیسکویی که من بهش یاد داده بودم را بلغور کرد:
"باهاش سن فرانسیسکو رفتم!"
مرد موطلایی خندید: " با تو؟ نه من با تو سن فرانسیسکو نمی رم!"
بلند گفتم: دایی جا ناپلئون؟؟ تو اون کتاب رو خواندی؟
لبخند زد و گفت: "بله."
و رفت.
کمی به همدیگر نگاه کردیم. پرسیدند فارسیش خوب بود. گفتم لهجه عجیبی داشت. بعد به نوشته هایم خیره ماندم و توصیف ناتمام.
بله, صدایش آوازی در یکی از گام های مینور بود. مثل چشم هایش.
صدای آهنگ را بلند کردم و خواندم: لا لا لای لای لای...کاتیوشا!
و این "کاتیوشا" تنها کلمه ای بود که از کل آهنگ می فهمیدم.
و باقی مسائل.
به دختری که کنارش نشسته بودم نگاه کردم. موطلایی, چشم های سبز,پوست سفید, و نگاه هایی که انگار همین الان جذب مسئله مهیجی شده که ته مزه توتون و قهوه را با هم دارد! تند تند روی کاغذ طرح می زد. پرسیدم: این طرحت... آخرش چه می شود؟
گفت: چشم های توست. که مثل آوازیست در یکی از گام های مینور! چه کار می کنی با خودت؟ چیزی بگو!
-هاها! بیا اینو تماشا کن.
-کیوسک, عشق سرعت.
نمی دانم چرا اصلا این آهنگ بخصوص را پخش کردم! شاید چون زیر نویس انگلیسی داشت. نمی دانم.
زیر نویس ها را می خواند, و لبخند می زد. توی دلم از هرکسی که زحمت زیرنویس گذاشتن را کشیده بود تشکر کردم.
-اه , این تهران شما بی شباهت به مسکو نیست ها!
تعجب کردم,مانده بودم چه بگویم.
خندیدم, و خندیدم....بی آنکه بفهمم چرا.



روز از نو

امان از این کابوس های شبانه که آرام ,در آینه روزها و رودها, از نو تکرار می شوند.
حیف کسی نیست لحظه ای امان دهدمان از این درد که گلو را می فشارد و قلب را فسرده , و اندک اندک انبوه می شود. تا جایی که کلام در مقابلش سر فرو می آورد. کم آورده گویی؛ و چشم ها, این دریچه های ابدی لب به سخن می گشایند که: ببند, ببند چشم هایت را, بل لمس دستانت آینه ای را فرو شوید, و بساید هرچه زنگ است و بریزدشان پای مزبله ی عشقبازی غریبه ها.
"و او غریب نبود, چه که چشم هایش فریاد می کرد این تک رنگ ابدی پای در بند را: سبز"
لب گشودم که بگویم: آخ...سبز!
امان نداد. حیف کسی نیست لحظه ای امان دهدمان از این درد که جان را می فشارد!
تا ثانیه ای در بر گیردمان.
لب گشود, با چشمانش:
بعضی روزها, باد بوی فریاد ها و خون های ابدی را با خود می آورد.
من خسته ام, بیش از آن که تصورش را بکنم, و بیش از آنکه در مخیله ی او بگنجد.
حالا توی آینه به خودت لبخند بزن که :"باید جلو رفت. بیخیال, هوم؟"
کسی توی گوشم-به زبانی غریب- خواند: "روز از نو..."
در دل ادامه داد: به گا رفت.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

تنها

مرثیه هایی برای آزادی، تنها دارایی های من.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

وای همه اش

همه اش دلم می گیره. همه اش تنم اسیره. خنجر زدم خوب نشد. بر بط زدم خوب نشد.

پی نوشت: محسن جان, آلبوم جدید مبارک آقا!

Revelations at 3 AM: or what not to ask

I call. A phone rings in a distance.
Hey!
- oh hi!
- It was a great night.
- Oh, for me too.
- Yeaa...Umm...do you know where is my wallet?

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

مشکل فلسفی-منطقی

پدر زن احتمالی آینده من پیانیست بود, استاد دانشگاه, و یک آدم خیلی محترم. همسر احتمالی آینده من هم دختر خوبی بود, پیانیست بود ؛ مثل پدرش. زیبایی از چهره, و هنر, از هر انگشتش فوران می کرد. همدیگر را دوست داشتیم وپدرش هم من را. منتها این وسط یک مشکل کوچک فلسفی-منطقی اذیتم می کرد. آینده ی احتمالی من وجود خارجی نداشت.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

دنیا سراسر سبز است

چهره, آینه را می بخشد. چون کرم که چنکگ را.
تقاضا, به اجابتش التماس می کند: می توانی مرا ببخشی؟
شاید وقتی حکایتمان به اتمام رسید, ما به سرزمین بهار های ابدی برویم.
گروه موسیقی, ترانه مشترکمان را می نوازد.
و دنیا, سراسر سبز است.

چند خط از شعری به همین نام از تام ویتس بود که ترجمه کردم.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

تردید

مثل دختر های هجده ساله, هنوز چند صباح از مرگم نگذشته, سوار بر آهوی لنگ شهوت, بر رختخوابی می خوابد که هنوز بوی تن مرا می دهد. درست مثل دختر های هجده ساله.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

تا از جان گذرم....

چه شد آن همه پیمان
که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز
خبری نشد از آن...

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

حقیقت

هرجاکشی هستم, باشم. آسمان مال من است.

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

برهنه

من لخت شده‌ام. نه آن لختی که تو فکر می‌کنی. نه آنگونه که بودیم, به هیچوجه. دارم می گویم من لخت شده ام. می فهمی؟
هر دفعه که آن لعنتی ها آمدند من برهنه شده ام. نه آنگونه که بودیم, و تو فکر می کنی. افکارت را برای خودت نگه دار. می فهمی؟
آنها هر جا و ساعتی دنبالم اند. همین دیشب صدایشان را شنیدم, که انگشت سبابه را تا کرده بودند و محکم می کوبیدند روی در. می دانم, خیلی خوب می دانم که همچین اتفاقی نیافتاده. اما همان ضربه ی لعنتی مرا برهنه کرد. ما که اول و آخرش باید برهنه بمانیم, این همه لباس عوض کردن دیگر برای چیست؟
شهر و کشور نمی شناسند, این لعنتی ها همه جا هستند, پشت هر دری, نهفته در هر نگاهی, و نشسته بر هر لبی. هرجا بروم باز همین آش است و همان کاسه. فکر کردی شهر و کشورم را عوض نکردم؟ پس مرض داشتم بیایم اینجا؟ فکر کرده ای بیکار بوده ام؟
نه, من از دست آنها و نگاه هایشان فرار کرده ام! من لخت شده ام. نه آن لختی که تو فکر می کنی. نه آنگونه که بودیم. به هیچوجه. تو اینها را نمی فهمی, چون تو برهنه نبوده ای. هیچوقت, حتی در طولانی ترین عشق بازی هایت هم همیشه تی شرت تنت بوده. مضحک است. اما حالا دیگر همه چیز تمام شده. نفس نمی کشی, تنت سرد شده و چشم هایت بی فروغ, از همین می ترسیدم. من از اول, از همان ثانیه اول, از این لحظه می ترسیدم. نفس بکش, نفس بکش, نفس...
آنها مرا گیر خواهند آورد, نمی ترسم. فقط می خواستم بهت بگویم دوستت داشتم. من برهنه ام. نه آن برهنه ای که تو فکر می کنی. نه آنگونه که بودیم.

---------
پی نوشت: در چند جا از متن "پستچی در نمی زند" در وبسایت تهران اونیو استفاده شده.

من در نقش آقای ه.

وکیلم توصیفی بسیار ساده و مشخص از واقعیت دارد. هرچه که هست, هست.
به من می گوید: ” می دونم که ریده شده به قلبت ، ولی باید واقعیت رو قبول کنی.”
اما من از خودم می پرسم: ” یعنی همه اون زمزمه ها، عشق ها، زندگی ها، همه اش دروغ بود؟”
شاید باورت نشود, اما من, نه الان بلکه هیچوقت... باور کن, هیچوقت نمی توانم فراموش کنم. یعنی تخمی تخمی من دیر رسیدم و کاروان رفت, با تو, که دستهایت را دور شانه های ساربان لعنتی حلقه کرده بودی؟
نه, باورم نمی شود. نه الان, بلکه هیچوقت.

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

نگاه

نگاه های پراز پرسش آدمی که توی کافه به دنبال کسی می گردد که تا حال ندیده را دوست دارم. شاید اصلا رفقای اینترنتی بوده اند و حالا دفعه اول است که همدیگر را می بینند.

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

نکته

نیکوتین را نباید به عنوان ویتامین مصرف کرد.

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

تو تا حالا با صدای ترومبون گریه کردی؟

"ما پهلوانان پنبه ایم.از بام تهران جسته ایم, هستیم, اما خسته ایم"
مگسی روی دستم نشسته بود. اول گذاشتم کمی برای خودش بچرخد, بعد خسته شدم و دستم را تکان دادم که برود. نمی پرید. بیشتر تکان دادم, محکم چسبیده بود به من, انگار که از چیزی ترسیده باشد و به دنبال کسی بوده که حمایتش کند. بیشتر تکانش دادم. سقوط کرد و افتاد روی زمین. دیگر تکان نخورد. مگس مرده بود.
من تاحالا مرگ طبیعی یک مگس را ندیده بودم. باورتان می شود؟ اینقدر که ما این موجودات را فقط و فقط به خاطر زشت بودنشان می کشیم, هیچوقت هم فکر نمی کنیم که آقاجان این بیچاره زندگی دارد.
روز اول ماه مهر, آقای مدیر یکی از همین مگس ها را کشت. به ضرب مشتی آهنین, که بر سر ما هم فرو آمد.
ما که مگسی بیش نبودیم برای تعالیم عالی آنها.
باورت می شود "مهر" آمده؟ دلم تنگ شده برای قدم زدن های طولانی توی خیابان شریعتی, و گنبد آبی و برگ های سبز, و جویی که آب در آن مثل زندگی, همیشه جریان داشت.
ماه مهر برای من همیشه آمیخته با کابوس و شیرینی بوده. از یک طرف همیشه در مدرسه غریب بوده ام و از طرف دیگر یک سری رفقا بودند, و هستند که مثل برادرانم دوستشان دارم. خرد مگسانی بیش نبودیم.
ما همیشه "آینده" بودیم برای آنها, پشتیبان مملکت و کسانی که باید "آینده" را بسازند. آینده ای که فقط جواز تخریبش را صادر کرده بودند!
آقای مدیر, رادیو, آقای ناظم و دیگران.
همیشه حالم به هم می خورد از جلادی که سر گوسفند را, روز اول ماه مهر, می برید.
خون, باورم نمی شد. خون می بارید بر آن زمین لعنت شده, و توی جو راه می افتاد, آرام آرام, طوری که پنج دقیقه مانده به مدرسه می فهمیدی که خون ریخته اند برای آینده ات. می دانی؟ این آینده, مضحک بود.
مزبله بود برای کلمات پیش پا افتاده , و مسلخ بود برای گوسفندانی که می چریدند. آرام و سرخوش.
"مهر, شاد و سرخوش,چست و چابک, می کنیم جان, زیر چکش, ترنم فحش, خنجر از پشت. چهره گلگون. بر پهنه ی فلات ایران."
_______________
باورش نمی شود, می دانم هیچوقت باور نخواهد کرد. دیگر از او و چشمانش می ترسم. گلویم گرفته. احساساتم را محکم قورت می دهم تا نفهمد.
"من تا حالا با ترکیب صدای ترومبون, ترومپت, درام, و چند خط شعر طنز, اشک نریخته بودم. تو چطور؟"
می خندد.
بخدا اینها همه از معجزات ینگه دنیاست. باور نداری. می دانم.

رویای خیس

نمی دانست که من, هر شب, با لباس خیس به خواب می روم تا با رویاهای لب چاه یکی شوم.

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

اتوبوس: چهار مینیمال

نعش یکی توی اتوبوس جا ماند , و خاطره اش رسید به خانه.حالا توی آینه به خودش خیره مانده و ثانیه ها را می شمرد که روی هم تلنبار می شوند.
____
کنار هم نشسته بودیم, او از پنجره بیرون را تماشا می کرد, و ماشین هایی که آرام آرام از کنارمان می گذشتند. با انگشتانش بازی می کردم و فکر هایم را بلند بلند برایش تعریف می کردم. پیرمرد روبرویمان نگاهی به ما کرد و گفت: موقع عشق بازی حتی لبخند هم نزنید! اخم بکنید, مخصوصا تو-و با انگشتش به من اشاره کرد- س ک س ی تره!
____
این معصومیت, و انتظار, مرا به خنده انداخته. جدی می گویم.
____
نعش یکی توی اتوبوس جا ماند , و خاطره اش رسید به خانه.حالا توی آینه به خودش خیره مانده و ثانیه ها را می شمرد که روی هم تلنبار می شوند.
بعد این چند عصر فاصله, از دیدن دوباره ی چهره اش می ترسم. یا حتی نگاهش, که بی قرارم کرده. اینها همه رویاست, که مثل سگ هار به دنبالم افتاده.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

My hot date

یه جورایی خیلی بدشانسیه وقتی قراره با خوشگلترین دخترشهر برکلی پاشی بری بیرون, بعد روز قبلش یک تبخال گنده پشت لبت سبز بشه, نه؟

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

گرگ هایی که پدرم را نخوردند

سالها پیش, زمانی که کودکی بیش نبودم, وسط یک روز برفی زمستان, پدرم من و مادرم را سوار ماشین کرد. راند و راند تا رسیدیم به جاده چالوس. برف همه جا را پوشانده بود, پدرم با هیجان به ردپای گرگ ها اشاره می کرد و خاطرات تابستانی نوجوانی که در دشت ها قدم می زده و به صدای باد گوش می داده.
مقصدی در کار نبود, قرار شده بود آنقدر جلو برویم تا روز تمام شود. از کودکی عاشق این کارهای پدرم بودم.
غروب که شد ماشین بنا کرد به اذیت کردن.تعمیرگاه رفتیم و بعد یکی دو ساعت بالاخره راه افتادیم. برگشتنه باز بدتر بود. چپ وراست جوش می آورد و هی کنار جاده توقف می کردیم. طرف های ساعت نه شب بود. بخار از کاپوت ماشین بیرون می زد و در نور ماه می رقصید. بالا و بالاتر. پدر هم مشغول ور رفتن با کلی سیم بود که نه آن موقع ازش سر در می آوردم نه الان.
من کلا در این موارد آدم بی مصرفی هستم.
صدای زوزه ی گرگ ها را می شنیدم. واقعا ترسیده بودم. نمی دانم چرا, اما از زمانی که یادم است تصوراتم راجع به مسائل خیلی متفاوت است. یعنی انگار مواد سایکیدلیک توی خونم از زمان تولد مشغول کار بوده اند, یا اینکه فقط خیلی فکر می کنم. بیخود و بی جهت.
ماشین درست نمی شد, می خواستم گریه کنم اما این مسئله که افتخار نشستن در صندلی جلو نصیبم شده بود مغرورم کرده بود. مادرم هم پشت سرم نشسته بود. گاهی اوقات فکر می کنم کاملا بیخیال بوده. اما مادری که من می شناسم, نسخه پیشرفته و زنانه ی من است ضربدر سه به علاوه ی کلی مسائل دیگر که به من و شما ربط ندارد!
خلاصه چشم های نگران من را از توی آینه دیده بوده و انگار گریه کرده بودم که گفته: " چیه می ترسی گرگ باباتو بخوره؟"
گفتم آره.
گفت نترس, نمی خوره.
از این جواب تعجب کردم, و دیگر هم چیزی نگفتم تا رسیدیم خانه. روز بعد پدر به جان ماشین افتاد و عیبش را پیدا کرد.
آقای تعمیرکار محترم سیم های پنکه ماشین-یعنی همانی که روبروی موتور است- را برعکس زده بود. همین شده بود که هوا عوض تو آمدن و خنک کردن موتور, بیرون می رفته و هوای بیرون را هم خنک نمی کرده, چون به اندازه کافی سرد بوده.
شاید نزدیک به هشت سال از آن زمان گذشته باشد, یک تصادف سنگین را هم تجربه کرده ام, و دیگر از مسافرت با ماشین در میانه ی شب-با تمام زیبایی که دارد- می ترسم. اما دلیل نمی شود که از این کار خوشم نیاید.
اما بعد از هشت سال, ساعت سه صبح, چندین هزار کیلومتر دورتر از شهر و وطنم. روی تخت دراز کشیده ام و به این قضیه فکر می کنم که چند هفته است دچار چرخش پوچی شده ام که هیچ ازش سر در نمی آورم
. حالا اسمش را هرچه می خواهید بگذارید.
گرگ ها پدرم را نخوردند. اما دوستم را, دوستانش را, و کلی آدم دیگر را بلعیدند. به همین راحتی.
.......
این نوشته پایان ندارد. شرمنده ام. اگر اینجا بودید یک شکم سیر با هم صحبت می کردیم. اما کلا نوشتنم نمی آید. اگر می آمد که اینقدر شلخته نمی شد.


۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

Heartbreak

مشترک مورد نظر در دسترس نخواهد بود, خواهشمندیم دیگر با این شماره تماس نگیرید.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

ابله

اینها را که می نویسم, خیال نکنید پسرک دچار جنون شده, یا چیزی بهش نرسیده. خودم هم نمی دانم, شاید جدا دچار جنون شده ام و افتاده ام به دور انکار. اینکه لب هایم, توی آینه-که هیچ اعتمادی هم بهش نیست- آبی شده اصلا مهم نیست. یا اینکه طاق باز نمی خوابم مبادا سقف که فرو ریخت مثل تمبری بشوم روی تخت. حالا که بهش فکر می کنم, می بینم همان بهتر که بشود. تمبر بشوم روی نامه ی این بستر. که نه گیرنده دارد نه فرستنده. خالیست. سفید, و زیبا. بگذار سرخ شود. بگذار بخندد مردم بی لبخند. باز بامداد سر رسید و من بی زبان شده ام. باز, آبی آسمان قبل از طلوع تلخ است و ترسناک. مگر اینکه از روی شن های ساحل نگاهش کنند. می گویند قبل از طلوع خورشید پرتو ای از رنگ سبز پرتاب می شود سوی آسمان. و بعد صبح می آید. به همین راحتی.
نوشتم سبز, یاد برگ های درختان تبریزی افتادم. بالای قبر آن دو. که نامی هم رویشان نقش نبسته بود.اصلا کسی نبود که بخواهد بنویسد. خاک را هم من, با بیلچه توی صندوق عقب ماشین بر رویشان ریختم. ساعت ها طول کشید. اشک می ریختم, نه, اصلا فریاد می زدم. اما کسی نبود. کارم که تمام شد, نشستم کنار دو کپه ی خاک خیس و بطری کنیاک را از جیب کتم در آوردم و سر کشیدمش, همه اش را, و بعد بالا آوردم.
وسط های شب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم و نشستم روی موزاییک های کف آشپزخانه. تنها جایی که می شد راحت و بدون مزاحمت چیزی خواند. جلد کتاب سرخ بود. روی صفحه ی اول نوشته بود: از تنهایی مگریز, به تنهایی مگریز.
با خواندن این جمله, وارد صحنه ی عشق بازی دو نفری شدم که سه سال پیش همینجا, دقیقا روی موزاییک های سرد و خشک آشپزخانه همدیگر را در آغوش گرفته بودند, و این تنها بازمانده ی آنها بود.همه ی جمله را با جوهر مشکی نوشته بود. ولی اشتباه کرده بود, دفعه ی قبل, روی کتاب من همین ها را با جوهر آبی نوشته بود, و دقیقا همین کتاب بود.
روی صندلی نشسته بودم و تماشایشان می کردم. هر موسیقی که داشتم, از بلندگوهای کوچک توی گوشم پخش می شد. می خندیدم, و بعد همه چیز از روی صورتم محو شد. لبخند نمی زدم. اشک هایم سرازیر بود.
کارشان که تمام شد, لباس هایشان را پوشیدند و رفتند. دخترک قبل از رفتن گونه ام را بوسید. کتابشان جا مانده بود.
وسط های شب بیدار شدم. چراغ روشن بود. نشستم روی موزاییک های کف آشپزخانه. چیزی روی سینه ام سنگینی می کرد. یاد مونیخ افتادم. جسد هایمان, که روی آب شناور بود, و چشم هایش. توی یکی از کوچه ها, در آغوشش گرفتم.
این کتاب دست من چه می کرد؟ آن صفحه در آن کتاب چه می کند؟ بخدا فقط برای من نوشته بودش, و من باورش کردم. راست می گفت. آن چشمها هیچ وقت دروغ نمی گفتند.
لحظه, خدای من, لحظه همان گونه ای که باور شده باقی خواهند ماند.دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست.
ما همدیگر را خیلی دوست داشتیم و آن روز, روزعروسی مان بود. هنوز خطبه را نخوانده بودند که او سر رسید و فریاد زد: دخترک با من بیا!
او بلند شد, خیلی آرام و متین. سرش را برگرداند طرفم, لبخند زد. گفت باید برود, و آن دو رفتند.
ماه ها گذشت و من به دنبالش همه جا را گشتم. از همه ی کوه ها بالا رفتم. از همه ی رودها گذشتم. مرز پشت مرز رد کردم. فقط برای او.
دو ماه پیش از کنار باغ های روستایی سردسیر گذشتم که بهاری بی رمق را پشت سر می گذاشت. درختان تبریزی همه جا بودند, و من از نوازش های آرام باد روی گونه هایم مست بودم. یاد بوسه هایش افتادم, همین روزها بود. سال های سال پیش و در دنیایی دیگر.
کنار جاده ماشین مشکی بزرگی به شکلی عجیب پارک کرده بود. درهایش باز بود و گل خیس رویشان را پوشانده بود. نزدیک تر رفتم. مگس ها بیشتر شدند. لحظه ای ایستادم. به گذشته فکر کردم و به صحنه ی شومی که نمی دانستم چه خواهد بود.
آرام آرام قدم برداشتم, صدای ثانیه ها و قدم هایم را می شنیدم که سوی ابدیت می رفت. توی ماشین جسد های بیجان دخترک و آن مرد, غرق در خون لخته شده, در حال پوسیدن بود. جسد مرد ورم کرده بود, ولی دخترک سالم بود. آنقدر که می خواستم بیدارش کنم.
"بیدار شو! من از سرزمین های دور می آیم!"
اینها را که می نویسم, خیال نکنید پسرک دچار جنون شده, یا چیزی بهش نرسیده. خودم هم نمی دانم, شاید جدا دچار جنون شده ام و افتاده ام به دور انکار. دارم دیوانه می شوم. باورم نمی شود او به همین راحتی...با مردی که خباثت از چهره اش می بارید...رفت.
وسط های شب بیدار شدم. چراغ را روشن کردم و نشستم روی موزاییک های کف آشپزخانه. تنها جایی که می شد راحت و بدون مزاحمت چیزی خواند. یاد بوسه هایش افتادم, همین روزها بود. سال های سال پیش و در دنیایی دیگر. جلد کتاب سرخ بود. رویش نوشته بود: ابله.
نزدیک طلوع خورشید است, و آسمان بی ستاره, و حزن آلود. می گویند قبل از طلوع خورشید پرتو ای از رنگ سبز پرتاب می شود سوی آسمان. و بعد صبح می آید. به همین راحتی.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

وان نایت استند

یعنی وقتی من پرسیدم که سیگار می کشی یا نه.یعنی وقتی به این جمله خندیدی و صورتت مثل آتش زیر خاکستر, سرخ و سرد بود.
یعنی پسرانی که در آینه پشت سرت می خندیدند, و دلقکی با کلاه بوقی منگوله دار که روی رودخانه ی وولگا پارو می زد. یعنی ناله ی آمیخته با سرفه ی ساعت, و چشمان درون قاب عکس که به تو لبخند می زد. تویی که باورت نمی شد چقدر ثانیه شمردم, و سعی کردم گذر این روزهای تابستانی را نفهمم, که فاجعه بود برای آن همه ای که سبز بودند, رنگ چشمانت. حالا برای خودت می گویم که حساب کنی. هشت میلیون ثاینه از آخرین باری که دیدمت گذشته و تو برنگشتی. مسافر شهر سرد. شاید دلت اسیر آینه ها شد دوباره, یا نگاهت با نگاه غاز ها- که آرام آرام از فراز شهر می گذشتند- گره خورد. یعنی جنگ کی تمام شد؟ یادت هست؟ یادت هست؟
دوستت داشتم, اما هیچ وقت باورم نمی شود که به اینجا رسیده ایم.

پی نوشت: روز نهم از ماه نهم در سال نهم ااز قرن بیست و یک هم چیزی بود مثل بقیه روزها. نبودید ببینید اینجا چه غوغایی کردند بر سرش. روزمرگیست دیگر. سرآخر همه چیز می رود توی تقویم. مثل خود تو.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

دپرسیون: یا مادرق*به ها دو بار می میرند

ساعت پنج بامداد بود و او تازه به خانه رسیده بود. نوشتم خانه, ولی او خانه نداشت. سالها بود این کلمه برایش غریبی می کرد. آینه های توی اتاق را می شمرد و به چند ساعت گذشته فکر می کرد, و آدمک هایش که صورت هایشان را نسیم زمان, آرام آرام, تراشیده بود و بعد آنچنان شاد با پارچه ی سبز به دورشان می رقصید.
کافور, دلش کافور می خواست, و نمی دانست چرا. اصلا نمی دانست برای چه باید بخواهد چیزی را که نمی شناسد. خواستن ها هم این روزها برایش عجیب بود.
آدمک هایش: آنها می خندیدند, می رقصیدند, و می مردند. بی اینکه چیزی بفهمند.
از آن همه درختی که قطع شد, و آن همه سالی که گذشت فقط ده جثه ی عریان باقی مانده بود. کوچک و ناچیز.
از میان آنها هم فقط یکی می خواست که با او بماند.
چشم هایش را بست و به دختری فکر کرد که دو شب پیش توی اتاق کشته شد. به سه گلوله ی کوچکی که وارد سینه اش شد, و خونی که از دهانش بیرون نیامد. خونی که می ترسید کشف شود, و خونی که نمی دانست وجود داشتن یعنی چه. انگار بودن خیلی چیزها به دیده شدنشان بسته است. مثل همین سرخی که وقتی دیده شد که او دیگر نبود. به همین راحتی, آن کثافت, دختر رویاها را کشت. حال که خودش مدت ها پیش مرده بود.
دخترک کافور می خواست. نمی دانست چرا.
چشم هایش را بست و سعی کرد آن اتاق را مجسم کند, ولی نمی توانست. سخت بود. آینه ها همه جا بودند و هرچه می دید تنها خودش بود که انگار میان دو آینه -که تازگی ها کسی برق انداخته بودشان- گیر کرده بود.
حالا دیگر شخصیت های داستان از تعداد انگشتان یک دست هم کمتر بودند و همه شان یا کشته شده بودند, یا فراموش.
مردی پشت در خوابیده بود, با سه گلوله در کمر و دریایی از خون که می خروشید. دخترک - گویی پشیمان- می خواست چیزی بگوید.
کلمه ای, جمله ای شاید, که بگوید: "متاسفم عزیزم, متاسفم, اما نمی شد. نمی شد."
و بعد مرد ناگهان بر می گردد و این بار دخترک بر زمین می افتد. با سه گلوله در کمر و دریایی از خون که...
صورتی نداشت که لبخند بزند, اما توانست. نمی دانم چطور, اما لبخند زد و گفت:
"برای تو, و همه ی رویاهایت متاسفم. اما مادرقحبه ها دوبار می میرند."
ساعت پنج بامداد بود و او تازه به خانه رسیده بود. گونه هایش گرم بود و کاغذ های روی میز, خیس. و من قاتل دختر رویاهایم را اینگونه ملاقات کردم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

کثافت کاری

پنجره ها پایین بود.
از بلندگو های ماشین صدای کسی می آمد که می خواند:" کسی چیزی نگوید, کسی فریاد نزند. یک شب دیگر است, یک شب معولی. یک شب دیگر در نانت"
پسر بلند بلند خندید که:
" پس پیداش کردی ها؟ این روس ها آسونن. همه شون. اینه که انگار پدر مادراشون می خوان زود آبشون کنن برن. ایرانیا هم دارن اینطوری میشن...آره بابا."
ته سیگارم را پرت کردم بیرون.
حالا دیگر آکاردئونیست بیدار شده بود وآوازه خوان همچنان می خواند.کسی فریاد نمی زد.
شب های نانت طولانی اند و ملال انگیز, آدم هایش هم.
آزادی زیباست. آزادی زیباست. اگر بفهمی اش.
...و موسیقی ناگهان قطع شد.
آهان! اونوقت شما به دوست دختر من میگین "ج ن د ه" ؟
پنجره ها پایین بود.
و موهای طلایی اش...
"آره, حالا غیرتی نشو جان مادرت."

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

شب

دستش را گذاشته بود روی صورتش و بلند بلند این کلمات را روبروی آینه تکرار می کرد
"کثیفه, همه چی کثیفه, نمی دونم چی کار کنم. اما همه چی کثیفه"
روزها و ماه ها از آخرین نگاهی که به چشمان سبز آن دخترک دوخته بود می گذشت, فاصله ها در پس گذر کند و تلخ ثانیه ها طولانی تر و سهمگین تر می شدند.
ساعت هشت بار به صدا در آمد. شب آغاز شده بود و او هیچ نداشت بگوید. حیران بود که چرا اینقدر همه چیز سریع گذشته و چرا آنها یکدیگر را نمی فهمند.
"حتما کس دیگری در کار است"
برایش مهم نبود, به هیچ وجه.
"به تخمم هم نیست. هر کار می خواد بکنه"
اما می دانست نمی تواند ببیند و تحمل فهمیدن این حقیقت را ندارد که او هر کار خواسته کرده است. این همه وقت جدایی بی دلیل و تاثیر نیست. آینه صدایش می کرد. همه چیز از سردی به زیبایی شومی رسیده بود و او میان برگ های سبز و نارنجی کف اتاقش می رقصید.
آینه صدایش می کرد, دستش را گذاشته بود روی صورتش و بلند بلند این کلمات را...
"دیگه بسه, دیگه بسه...نمی دونم. اما دیگه بسه."

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

می دانم می دانم می دانم

مرا خود با تو سری در میان هست
وگر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست

سعدی

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

حال من خوب است, اما تو باور نکن

با مادر, برادر, دوست و آشنا, و یا اصلا هرکسی که باشد که از دیار دیگری چند کلامی بخواهد با من حرف بزند, تک جمله ای دارم که برای همه شان تکرار می شود : "بد نیستم"
می گویند از پدربزرگم به ارث برده ام. صدایشان سنگین می شود و می گویند: "بچه ی حاج آقایی دیگه!"
حاج آقای ما هم مرد خوبیست, بد کرده به بعضی ها و خلقش گاه و بی گاه تنگ می شود. اخلاق حاجی هاست انگار, که روزگار جوانی زیاد کار کرده اند و پولی هم در بساط داشته اند و بعد یکهو به سرشان زده که :"خوب می شود طور دیگری با بقیه رفتار کرد."
ولی من حاج آقا را دوست داشته ام, با همه ی کلمات سنگین و بد خلقی ها و سخت گیری های مذهبی. عارف است انگار, عارفی نه در معنای کلام که در معنای سه حرفی-آنگونه که معلم در کلاس عربی با داد و فریاد در سرمان فرو می کرد- عربی اش.
"ع-ر-ف. "
شناخت وسیعی دارد در ادبیات و شعر و بعد از این هم همه مذهبی بودنش است که در کودکی به درد ما نخورد جز اینکه برای گذران وقت پای صحبتش بنشینیم و عجیب هم خوب صحبت می کرد. نطقش که باز می شد دیگر کسی جلودار نمی شد.
"حاج آقاست دیگر پسرم, گوش بده حرف هایش را."
و اینها را مادربزرگ می گفت, که کم هم خدمت نکرد به ما که چند ساله بودیم و از این سر خانه تا آن سرش را روی سر می گذاشتیم. آن خانه چند نسل را در خود بزرگ کرده, بزرگ هم هست. خیلی بزرگ, آنقدر بزرگ هست که در تهران درندشت و محله ی قدیمی
به چشم بیاید. کتابخانه دایی جان اولین ارتباط من در کودکی با ادبیات غرب بود انگار. کلکسیونی بود از هزاران کتاب به فرانسوی و انگلیسی که نمی دانم آن مرحوم از کجا بدست آورده بوده. روی بعضی ها مهر کتابخانه دانشگاه میشیگان خورده بود.
دایی از آدم هایی بوده که بدون هیچ برنامه قبلی تصمیم گرفته بمیرد و بعد هم مرده.
نمی دانم, چیز دیگری یادم نمی آید از آن خانه. جز شمع هایی که روی ایوان جا خوش کرده اند و چند کودک که آن دورها توی باغچه بازی می کنند. نمی خواهم حاج آقا یادم بیافتد. احساس می کنم خیلی چیز ها را قرار است فراموش...نه, فراموش نمی کنم.
این روزها همه چیز عجیب شده. زیاد می نویسم, اما نوشته ها را باد خاطرات می برد به فنا. تلفن که زنگ می زند یا پیامی که از اینترنت می رسد اگر مادر, برادر, دوست و آشنا, و یا اصلا هرکسی باشد که از دیار دیگر چند کلامی بخواهد با من حرف بزند, تک جمله ای دارم که برای همه شان تکرار می شود : "حال من خوب است"
اما تو باور نکن.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

زاغ سیاه


این روزها حالم خوب نیست. یعنی اصلا خوب نیست. به هیچ وجه.
یاد این صحنه ی فیلم "زاغ" از هانری کلوزو افتاده ام. زن به دکتر می گوید
But you were in love with me that night

-Yes, but I was depressed. Now I'm leaving for good

محتوای فیلم هم اصلا رمانتیک نیست. همین یک صحبتشان یک دنیا چیز پشتش خوابیده. حالا همینطوری خواسته باشم افاضه اطلاعات کنم باید بگویم که این فیلم را می شود اساس سینمای نوآر در فرانسه قلمداد کرد. خلاصه جزو اولین فیلم هایی بوده که باعث گسترش تکنیکی داستان و نورپردازی در این سبک شده. بگذریم.
پی نوشت: دلم باران می خواهد, یک چیزی که حال و هوا را عوض کند. تنوع. پیشنهاد می کنم برای تنوع سراغ هیچ دختری مخصوصا اهل مسکو و آن طرف ها نروید فعلا که عواقب در پی دارد.
ثمین می گوید تورنتو خیلی وقت است مدام باران می آید. کاش می شد آنجا رفت یک مدت.

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

تانگوی تک نفره

حالا اصلا نمی فهمم دنیا به کدام طرف می چرخد , چپ یا راست فرقی ندارد. فقط می دانم کم دارد, یک سری چیز اساسی کم دارد. فکر می کنم چه ممکن است باشد که اینقدر عذابم می دهد, ساعت ها بیدار می مانم و خط های زندگی ام را می شمارم. رنگی ها را کنار می گذارم. جاهایی پر از احساس است. بعد از چند ساعت دور اتاق راه رفتن, لیوان قهوه بالاخره از لب طاقچه سقوط می کند و روی زمین چوبی کف اتاق هزاران تکه ای را می سازد که خوش رنگ است. خوش مزه هم باید باشد.
اصلا نمی فهمم چه خبر است این روزها. بیهودگی از گوشه ی تاریک اتاق به سویم می خزد. باید شمعی روشن کنم. اینطور نمی شود.
چشمانم جایی را نمی بیند. دو درخت خشک شده از کف اتاقم سر بر آورده اند. چند لحظه می ایستم:" اینجا کجاست؟"
موسیقی را بلند تر می کنم. می افتم زمین- به زانو و خموش- دستانم را بر سر می گذارم و محکم فشار می دهم.
دنیا به هیچ طرفی نمی چرخد, و چه زیباست این تانگوی تک نفره.

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

استالینگراد, چهل و دو, جایی که دنیا تمام شد

سی ام فوریه, 1942
عزیزکم,
اینجا تا چشم کار می کند برف زمین را پوشانده. سفید است همه چیز, سکوت روز و شب را زجه ی مادران و غرش توپ های دشمن می شکند. توگویی چیز دیگر به گوش نمی رسد. اصلا هیچ چیز درکار نیست. خیلی سرد است, و کمی که بگذرد دیگر هیچ چیزی حس نمی کنی. انگشتانت, گونه هایت, لب هایت, حتی فکرت هم کم کم از کار می افتد. و این از خوبی های سرماست. جواب بطری بطری مورفین توی کمد دکتر هاینر را می دهد.
دیروز همه مان را به صف کردند, از یک سر تا سر دیگرش دو کیلومتر می شد انگاری. روبرویمان یک دسته آدم بود که باید به اتهامی که نمی دانستیم چیست تیرباران می شدند. اسلحه هایمان را گرفتند و به ترتیب دوباره باز پس دادند. از دور چهره هاشان بی نهایت کودکانه بود و بیش از حد نامفهوم. کار ما فقط چند شلیک کوچک بود. اصل کار را کسی انجام می داد که با صبر و حوصله, یکی یکی, بوسه ی گلوله های طلایی را هدیه می کرد به پیشانی آنها.
کار که تمام شد نزدیکتر رفتم, دقیق که چهره ها را برانداز کردم ناگهان گریه ام گرفت, چهره ی کودک مرا یاد پسرکی انداخت که در عکس ها با مادرم پیک نیک می رفت, غذا می پخت, بازی می کرد, گاه و بی گاه هم خنده ی بلندی می زد. بغل دستی هایم هم از چپ و راست یکهو زدند زیر گریه. بلند بلند با هق هق هایی که مثل سک سکه قطع و وصل می شد.
لبخند کوچکی بر لب داشت, از گوشه ی لبش خون بیرون زده بود و پاشیده بود روی گونه ها. صورت هایشان کم کم تغییر شکل می داد, پیشانی هایشان کشیده می شد و بینی هاشان بزرگتر. کم کم شبیه تر به ما می شدند. یکی از رفقا جنازه ی کودک که حالا دیگر عین خودش شده بود را در آغوش کشیده بود و آرام آرام چیزی در گوشش می خواند. بقیه صف هم یا بر سر خود می کوفتند یا می گریستند.
چند دقیقه بعد فرمانده دستور تخلیه داد, همه اجساد را جمع کردیم روبروی یک خرابه و سوزاندیمشان.
هنوز مانده تا پاییز برسد, باید یک بهار و تابستان لعنتی دیگر را پشت سر بگذاریم.و بعد برگها که دوباره مردند یاد شعری بیافتم که برایت نوشتم. می دانم همه چیز تمام شده و بنا هم نبود بیایم این لعنت آباد را زیر پا بگذارم تا دوباره چشم هایت را همه جا ببینم. باز دوباره یاد آن زنک افتادم. ویرا لین. صفحه اش را زیاد گوش می کردی. یادت هست؟
"دوباره همدیگر را خواهیم دید, شاید یک روزی که دیگر تاریکی دنیا را نپوشانیده باشد."
نمی دانم چقدر دیگر زنده خواهم ماند. ولی بدان خوشحالم. خوشحالم در این ناکجا آباد و در این سرمایی که امان از تن و روحم بریده هنوز هم می توانم اشک بریزم. هنوز هم می توانم بر این کابوسی که خودمان ساخته ایم بگریم.
دوستدارت,
گوستاو
استالینگراد

پی نوشت: به پدر و مادر در برلین سلام برسان, نمی دانم خط ها هنوز وصل اند یا نه. مواظب خودت باش.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

بخورد توی سرش

طرف افسرده اس, میگه آرتیستم.

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

تشکر

آقا به خدا یک تولد کوچولو موچولوی ما ارزش اینقدر بزن و بکوب نداره. خسته نباشید رفقا, عکس ها رو دیدم. دست همه درست.
تولد این بنده حقیر هم مبارک. انشالله این تن فدای همه شمایی که امروز جانتان را به خطر انداختید.

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

چند نکته

چون چیزی برای گفتن ندارم و اعصابم داغان است به این نکات اشاره می کنم:
1. خانم محترم, به من نگو آقا. باشه؟ فقط این کلمه را استفاده نکن چون شما بالا بروی پایین بیایی بنده را دارای عقل,بلوغ, و اختیار نمی دانی. متاسفم.
2. برای نمک ماجرا: از روس ها دوری کنید.

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

آبدارچی

روی زمین نشسته ایم. لیلا سیگار می کشد. فریبا کتاب های کتابخانه ام را نگاه می کند و لب پایینی اش را می گزد. از بچگی دوستش داشتم. حالا عاشقش شده ام. خودش نمی داند, فریبا را می گویم. چشم هایش سبز است. موهایش قهوه ای تیره. یاد دختر اسپانیایی ای افتادم که با آن گیتاریست فرار کرد. از دست من بوده انگار. اجساد سوخته شان را ته دره پیدا کردند. لیلا مچ دستش را می بوسد, امتحان می کند چقدر رنگ رویش می ماند. می پرسم چرا دست هایش دیگر مثل قدیم ها توی آینه دنبال دست های من نمی گردد, چرا نگاهش را از من می دزدد. لبخند می زند. کسی در می زند. به قندان روبرویم نگاه می کنم. لیلا و فریبا رفته اند. احمد آقا تو آمده, سینی چای را روبرویم گرفته. می پرسد :" خانم ها کجا هستند آقا؟" پاسخی نمی دهم. یک لیوان چای روبرویم است. احمد آقا, آبدارچی خیالی من, پنج دقیقه پیش اتاق را ترک کرد.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

انگار هیچوقت کسی را نداشته

چکار می شود کرد که حتی پیانویی که عاشقش هست را از دست داده. حالا هی روی صندلی مشکی اش می نشیند و کلاویه ها را فشار می دهد تا آهنگی بسازد و بلکه اشکی بریزد بر چند آوایی که پشت سر هم سکوت را می شکنند. اشکی که می ریزد بر توانیست که سکوت را شکسته. بر احساسیست که خود -به سان برگی در بند باد- از این سیاه و سفید های زیبا بیرون آورده. اشکیست از دردی که
"آخ چرا بعد این همه سال هنوز یک قطعه از شوپن را نمی توانی بزنی."
و این دخترک چقدر زیبا حرف می زد. که بود, نامش را یادم رفته. عجیب است. سرش را می گذارد لبه ی مشکی پیانوی کهنه ی خانه و
فشار می دهد. آنقدر فشار می دهد که خون گودی بالای ابروانش را می پوشاند و می چکد روی دستش که محکم کاسه ی زانو را فشار داده و منتظر لحظه ی موعود است. اینها همه بی معنیست, می دانم. توگویی نمیست از سردی عرق روی پیشانی, پس از عشقبازی با این همه صوتی که صدایش خط آسمان را می شکند؛ و شادی "توانستن" . که بله, سکوت را شکستم. آی عشق, سکوت را شکستم. برای تو.
عجب شب نحسیست, خالیست. آن دورها سگی ناله می کند. چند نفر آرام و آهسته زیر نور مهتاب قدم می زنند. کوچه پر از درخت است. یکیشان دیگری را دربغل گرفته. لبش را به گونه اش نزدیک می کند و بعد آهسته در ملجاء چند ثانیه تاریکی محض, گیسوانش را می بوسد و لب هایش را هم. دخترک لبخند می زند. سفیدی چشمانش, زیر نورکمرنگ تیرچراغ برق به سرخی می گراید. زیرلب می گوید:
"چکار می شود کرد که حتی پیانویی که عاشقش هست را از دست داده."
و بعد خط گرم اشک از گونه ها صفحه صورتش را زیبا می کند ؛ که بعد این همه روزها و در بستر این همه لحظه , بعد این همه کلمه که پخش شد بر تصاویر گنگ روزگار... هنوز یک قطعه پولونز را هم نتوانسته است بزند.
چشم هایش را می بندد, بد بیاری بوده انگار. دو سال است استاد ندارد. انگار هیچ وقت کسی را نداشته.

...و همه چیز اینگونه شروع شد.

خیلی وقت است افتاده ام در حوض نقاشی ات. هرچقدر هم که با درد ناله کردی, فریاد کردی که :"لب حوض ما مشین."
حالا دیگر امواج این حوض لایتناهیست که محکم می خورد بر سینه و درد سالیان را با خون از گلو می شوید تا پخش شود بر بوم آسمان و خرقه ی سفید فراش باشی که آن دورها, ساتور بدست قهقهه می زند.

نه! تمامش کنیم, که شماره ها را آب نبرد

دلم برای این خانمه تنگ شده. از آن یکی که عاشقش بودم بدم می آید. دیگری را با آب انار فریب می دهم که دوستش دارم. با آن یکی در یاهو مسنجر عقد کرده ام, عروسی مان می ماند برای وقتی که شیرینی اش را خریدیم. یکی دیگر یک قاره آنطرف تر. یکی بالای درخت. یکی زیر آب. یکی توی زمین. کتاب معادلات دیفرانسیل هم باز است به حال خودش, و شیطانی که رویش می شاشد تا شماره هایش را آب ببرد.
یکی از اینها می گفت: "سرفه هم که می کنم تنهایم آقا. می دانی, همه اش همین است."
پاسخش را که می دادی کلام را باز می گذاشتی تا نغز برون آید و گرم. لب هایت از بوسه ای به واژه ای می رسید و دهانت باز می شد که فریاد کند:
"نازنین را اینگونه شکستند. هم از آغاز پیرانه. خسته."
حروف الفبایی که اول نامشان است را اصلا نمی دانستم و حتی هیچ نفهمیدم چرا خدا اینها را گذاشته اول کلمه شان. می توانست جای دیگری بگذارد.
گاهی آدم اشتباه می کند. فکر می کند عاشق است اما نه, تو گویی معتاد بوده به نام دیگری . لابد اصلا مشکل داشته, می دانی گاهی چیزی سنگینی می کند. جمله ایست که می خواهد فریاد شود اما کلام را مجالی نیست بر آن. نه, بگذار تمامش کنیم, که شماره ها را آب نبرد. بگذار تمامش کنیم که چشم هایت اینگونه سرخ نشود از نام س ب ز کسی که خون با عشق از دهانش به بیرون ریخت تا جمله ای را میان بهت فریاد ها, با غل غل گرم واژه ها تکرار کند:
نه, بگذار تمامش کنیم, که شماره ها را آب نبرد.
بگذار تمامت کنم رفیق.حالا تو ایراد بگیر که چرا ادبیاتت عوض می شود یک جمله در میان. باور کن احساسم نفس به نفس عوض می شود و آنچه در میان می ماند پوچیست که سنگین است و ملال آور. فاصله ی میان هر نفس نام آدم هاست. نام کسانیست که زمانی بودند و دیگر نیستند. زیر آب . بالای درخت. لب جو. توی قلب.
دلم برای این خانمه تنگ شده.
________________
مسخره است که تقدیم بشود به کسی.

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

اضافه

حالم از دیشب بهتر است, تب ندارم. همچنین مشغول خواندن درس. ولی چشممان آب نمی خورد.

41

اینها که می نویسم هذیان اند. تب دارم. درجه اش از دست رفته. فقط می دانم می خواهم احساسم را ثبت کنم. دارم می لرزم. ناله می کنم.پاهایم...آی پاهایم که روزی روزگاری خیابان شریعتی را به زیر می گذاشت.درد از سینه فواره می کند. حسین علیزاده سلانه در دست می نوازد. روبرویم نشسته. نور آبی صورتش را پوشانده , من از درد ناله می کنم. گاهی کلماتی به میان می آید, بیشتر که گوش می کنم صدای خودم را می شنوم, می گوید:
ببین چقدر تاریکه, آبیه, و چقدر تکه. یکی, خودتی. آبی همه اطاق را پوشانده. ببین...
کف دستم را روی صورت فشار می دهم. در تاریکی چیزی جلوی چشمانم برق می زند. پلک هایم را محکم روی هم فشار می دهم. کسی فریاد می زند. صدای پای مردم می آید, می دوند سمت ناکجا. سوی آینده ای شاید, که نداریمش. صدای گلوله می آید.
اشک از چشمان دختران برهنه جاری شده. می لرزم. انگشتانم هم.
پشت سرم, همه چیز منفجر شده. گونه هایم خیس است. روبرویم نشسته, چهره اش...
دیگر همه چیز نامفهوم است.
به کلاسم فکر می کنم که ولش کرده ام. یکهو زیادی سخت شد. اشکم را در آورده, می خواهم "دراپ" اش کنم.که حذف شود, مثل ولد ز ن ا. خیلی خوب, راحت...و با درد.
اینها که می نویسم هذیان اند. تب دارم. درجه اش...

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

تکدیب می کنیم

ما نوشته قبلی را تکذیب می کنیم, حذفش کردیم که کسی هم نخواندش.
الف , ث و شرکا

طرف ما

طرف ما واقعا کجاست؟ هویت شکسته مان؟ کشورمان؟ خودمان؟ طرف ما غرب و شرق نمی شناسد. طرف ما از وقتی "ما , ما شدیم" بوجود آمد
نمی دانم, قطعا یک سری از تجربیات خواننده را من هرگز نداشته ام و نخواهم داشت. اما درد یکیست. پایانش اما شاید یکی نباشد. نه, قطعا یکی نیست. قطعا دردهایمان نباید ما را به انفعال بکشد. این را همه مان خیلی خوب می دانیم و میلیون ها انسان هم برای اثبات کردنش خیابان ها را س ب زپوش کردند. همچنان صدها نفرشان با سرخی خون.
در هر حال این همه ,نتیجه ی سرخوردگی تفکر طبقه ای از جامعه است که افکارش با جریان اصلی جامعه فوق العاده متفاوت است. و این خودادامه دردیست که از ثانیه صفر شروع شده. احساس هیچ بودن در برابر این همه تضاد.
ولی باید به جلو تاخت. من نمی دانم, هرچه باشد...باید کارکرد و جلو رفت.
قبلا هم این ویدیو را فرستاده بودم, حیف کسانی که باید ببینندش "اصلا نمی خواهند" بشنوند این صدا را, نمی خواهند ببینند.
ولی نه, باید برسد به گوششان. پخش اش کنید, شاید ثانیه ای , لحظه ای, هر چند کوتاه, به دهه هایی که پشت سر گذاشتیم فکر کنند.


۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

خداحافظ رفیق( به یاد کسی که اشتباهی شهید شد)

هی رفیق, می دانی دو سه سال می شد که ندیده بودیم یکدیگر را. انگار قسمت همین بوده, لابد دنیا انقدر پلید شده که پشت گذر تلخ این همه ثانیه چهره ی تو را, با چشمان بسته و سینه ی دریده و فواره ی خونی در پی فریاد انسان هایی که خدا را- در نیمه شبی که آمدن صبحش را هیچ امیدی نیست- بلند بلند صدا می کنند بر من تحمیل کرده.
هی رفیق, می دانی دو سه سالی می شد ندیده بودیم یکدیگر را. بالاخره چند روز پیش چهره ات را دیدم, در صفحه ی خاک خورده ی خیابان و دست بند س ب ز ی که بر میله ی زندان چفت شده. با خون, و ناله ی صد ساله ی یک ملت.
هی رفیق, خاطره ها داشتیم ,نه؟ یادم نمی آید. راستش دیگر مهم نیست. می دانی , من دیگر اشک نمی ریزم برای مملکتم . بس است انگار, راه به سوی گذشته نداریم, باید جلو رفت, فدا کرد هر چه هست و نیست را, تا دیگر تو را تکرار نکند. تا دیگر خونت آسفالت خیابانی که صدها بار طی اش کردیم را رنگی نکند. چهره ات در تاریخ ثبت شد. آرزوها داشتی انگار. شاید یک روزی می آمدی اینجا, جایی من هر روز و هر ثانیه از آن دورتر می شوم.
هی رفیق, نمی دانم کجای تنت را نشانه رفتند. هرچه بود, گلوله هاشان بر قلبم فرو آمد. دیگر بغضی که هفته ی پیش دامنم را گرفته بود از پس این روزها دوان دوان سوی آینده رفته. که تکرار شود, و تکرار کند ما را. و شیون های انسان هایی که کنارت خدا را صدا می زدند. نه , فرصت نشستن و گریستن نیست. باید به جلو تاخت...باید خود را در ذات درد-که عجیب بی صداست-تمام کرد.
هی رفیق, می دانی...دلم برایت تنگ شده بود. حیف, بد جایی همدیگر را دیدیم. می دانی, شاید اشتباه بود. اصلا انگار دوستیمان اشتباه بود. یا نه...شاید گلوله ها اشتباه می کنند. چقدر بچه بودی آن روزها.
بوی یاس می آید, بوی شکستن, بوی خون, وحشت, و مرگ که همراه ما تکرار می کند زندگی را.
خداحافظ رفیق.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

چند بدم؟

صاف توی چشمان سبزش نگاه کردم و گفتم: "چند بدم کودتام کنی؟"
ریز ریز خندید و گفت : "اوی اوی...موش بخوردت."

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

کاش فردا کشته می شدم

کاش فردا کشته می شدم
و از خونم لاله ای می رویید
که زندگی را به چهار ضربه ی ابدیت
باز, مزه می کرد
کاش فردا کشته می شدم و از خونم لاله ای می رویید
که عشق را
در شاخه ای طرد
تقدیم به چهره ی آبی غمزده ی تو
در ثانیه ای
با ماندن
در می آمیخت
کاش فردا کشته می شدم
و از خونم فریادی می رویید
که زندگی را به چهار ضربه ی ابدیت
باز, مزه می کرد

"آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست"

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

برای آنهایی که رنگ ها را فریاد می کنند

گلچهره ی من. اشک هایت را با چه پاک کنم؟ چه بگویمت که هیچ نمی دانم از این همه اتفاقی که پشت سر هم دارد میافتد. این سیل که هیچ قصد آرمیدن ندارد. انگار من و تو و ده ها ملیون آدم را با خود خواهد برد, سوی ابدیت.
گلچهره ی من. آنهمه موسیقی که برای تو ساخته ام همه رنجانیدن صد کلمه ایست که بی محابا در ذهن تکرار می شود. دلیل ندارد, هدف ندارد. همه بودن رنگیست که برایش خون فشاندیم. خون فشاندند.
همه فرصت زندگی را دست و زبان بسته شکستیم. دست و زبان بسته شکستند, ما را. که هیچ نداشتیم در سر جز تقلای از در برون رفتن. فکر ماندن در هرم مکانی که نفس هایش صد حضور تاریک شیطانی بود "کلاه بوقی منگوله دار" بر سر می خواند ما را.
و همه اینها , نظاره گر بودند. مرگ ما را . که ناله می کردیم "نجات دهید, نجات دهید."
اما آنها رفته بودند, تا هیچ برنگردند سوی ما. هیچ نفهمند چه رفته است بر تن های له شده ی مردمانی که رنگ ها را فریاد می کردند.
مردم عزیز اند. همه آنها که رفته اند. همه آنها که مانده اند. تک تک آنهایی که گلوله را در گردن رفیقشان دیدند و شیون می کردند رنگ
را...
امید را
و ماندن را...
تا بمانیم و برقصیم در سیلی از گلوله که بی امان می بارد بر رگ های پاره ی گردن.
گلچهره ی من, کاش این بزم را پایانی بود.
آسمان آبیست, و آرام.
تک پرنده ای پرواز می کند دریای خون را
و من دوباره عاشق شده ام.
گلهچهره ی من. سهم ما از زندگی رنج است. درد است. اشک است. و نه بیشتر.

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

گنجشکک

طرف های ظهر گ. دربی بی سی صحبت می کرد.به دوربین نگاه نمی کردیم. بغض داشتیم همه. انگار که دنیا همین چند ساعت پیش, کنار صندوق سفید تمام شده بود بر ما و طلوع خورشید فردا, فردای سبز, را به انتظار نشسته بودیم. سه خبرنگار از شبکه های" ان بی سی"," سی بی اس" و روزنامه ی سان فرانسیسکو کرانیکل پا به پای ما می آمدند و عکس می گرفتند از پرچم سه رنگ ما و شوری که پنج نفری فریادش می کردیم. در انتظار...مواظب گلوله ها باشید. سرد اند. تند اند. بی رحم اند. گلوله ها پوست را می شکافند و روح را نابود می کنند. خون می پاشد روی صورتم. نازنین را اینطور شکستند.
و بعد رویایمان را نقش بر آب کردند. با یک اشاره, انگار که هیچ نبودشان فکری در سر, آنگونه که بفهمند درد ما را. ببینند چه کشیده ایم این چهار سال. اینها درک نمی کنند ما را. و حالا ده نفر توی اتاق سه در سه, در تاریکی مطلق, خیره مانده ایم به تصاویر متحرک شبکه بی بی سی...موسوی حق ما را خواهد گرفت. امید دارم.
روی دیوار فیس بوکش می نویسم, آرام, با اشک هایی که نمی توانم. دیدی چه کردند با ما؟ نابودمان کرند. برادرم اینها را می گفت. ما هیچ شده ایم برادر. ما کمتر از سی درصد مردم این کشوریم. می خواهند این را حقیقت بدانیم و در باتلاقش آنقدر دست و پا بزنیم تا خبه شویم.نازنین را اینطور شکستند, و الان دیگر کسی نیست که بفهمد حرف مرا. خیال می کردم همه اینها تمام خواهد شد. در دل می گفتم
"پدربزرگ, کاش زنده بودی می دیدی فردای سبز ما را...کاش بودی."
و حالا نگرانم...اگر اینطور پیش برود شاید خودم به چهار سال دیگر نرسم. تمام خواهم شد. تمام.
بیزارم از دورغ, بیزارم از تزویز,بیزارم از خشونت.
پس حقیقت چه؟ برادرم...حقیقت را کجا پنهان خواهند کرد؟ خون من و تو را چکار خواهند کرد. اشک های من و میلیون ها ایرانی دیگر را چه خواهند کرد؟ باورت نمی شود خبرنگار ها که پا به پای ما می آمدند و از پرچم سه رنگ و لبخند های ما فیلم می گرفتند عرش را سیر می کردم: "ما پیروزیم! و برای اولین بار دنیا با ما همراه خواهد شد."
اما نه...همه اینها با یک تلفن. با جمله ای که به زور توی یک خط جا می گیرد تبدیل به کابوس شد. طوری که جلوی دوربین اشکهایم سرازیر شد. نه..جلوی دوربین نبود. روبروی هفتاد میلیون مردمی بود که...
کاری نمی شود کرد انگار. لابد...لابد همین است. هفت ساعت است بغض فرو می خورم. نمی توانم جلو رفقا گریه کنم. بد است. زشت است. نه..پسر که گریه نمی کند. س. گریه می کند :"کشورم نابود شد."
الف. هیچ ندارد بگوید, باورتان نمی شود. هفت ساعت است بغض کرده. پنج دقیقه پیش م. گفت که پا به پای موسوی جلو خواهد رفت.
اشک هایم جاری شدند. و گرمب گرمب, مثل فرود سرب داغ بر قلب رفیقم. نازنین را اینطور شکستند.
آخ...گنجشکک اشی مشی...آخ...
بارون میاد خیس میشی/برف میاد گوله میشی/می افتی تو حوض نقاشی
"اما آنها نابودمان کردند برادر!"
م. ! ساکسوفونیست. با موسیقی ات گریه کردم رفیق. خونمان را بر زمین ریختند. از حق ما دفاع خواهد شد برادر...امروز تیرهوایی که شلیک کردند فرار کنید. صبر نکنید, توی چشم هایشان نگاه نکنید که آنها شما را نابود خواهند کرد.
نگران داور هستم که سبز است و سبز خواهند ماند. نگران پیرمردم, که لبخندش هیچوقت محو نمی شد. نگران مردم له شده ام هستم. نگران آینده هستم که بوی خوبی ندارد.
یک شب مهتاب....
به شهری رفته ایم که اولش گ و آخرش آخ...
م. ! تو را به خدا مواظب برادر من باش.

( من با تو کار دارم. سعی کن زنده بمانی امروز. من می ترسم. باورت نمی شود. مراقب برادرم باش...)

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

تمام شده, باورت نمی شود...

و حالا می گویند شهر شلوغ است. خیابان ها در تصرف آدم هاییست که زمانی رفقایم بودند. قدم هایی که با هم برداشته شد. محکم, سرد, و به صلابت سه کلمه از خواندن, ماندن, و گذشتن.
بیچاره نام قطعه را یادش نمی آمد.یادش رفته بود آن سه خط موسیقی را برای چه کسی نوشته بود.
فلوت زن پیر سرش را بالا گرفت, دستش را توی جیبش کرد و دستمال سفیدی را بیرون آورد:
" نکن پسرم, این کار را نکن با خودت. بیا بگیر این را...تمام شده. باورت نمی شود...من هم باورم نمی شد. پنجاه سال پیش بود انگاری. دیوار خانه مان را ریختند پایین, به دنبال آن مرد. نکن پسرم, این کار را نکن با خودت. تمام شده. باورت نمی شود..."
و حالا می گویند شهر شلوغ است. سه روز است آدمی که اینها را در گوش خودش می خواند نابود شده. رفته زیر سه لایه خاک زمان. زیر سه خط از یک موسیقی. فلوت زن سه ماه پیش مرد. یادم رفت بهش بگویم نام قطعه ای را که هر روز صبح برایم می زد.

آبی

شنیده ام می خواهی کنچرتو را تمام کنی؟
-سعی می کنم, سعی خواهم کرد.
[اشک در چشمانش جمع شده ]نمی توانی, حق نداری. می فهمی؟ حق نداری!
هیچ وقت مثل اصلی نخواهد شد. می فهمی؟
-گفتم سعی می کنم. تمام نخواهد شد. می دانم, اما بهت می گویم چرا. همه اش یک راه بود...به خیالم, کاری کنم دوباره گریه کنی. بدوی...تنها راهی که وادارت کند بگویی "می خواهم" یا "نمی خواهم"
-اما این منصفانه نیست!
-برای من راه دیگری نگذاشتی.
-تو حق نداری...
-----
سلام, شما معشوقه همسرمن بودید؟
-بله. این...
-بچه از اونه؟
-بله. حالا شما از من متنفر خواهید شد.
-نمی دانم.
-عاشقت بود.
-بله, می خواهید بدانید کی, کجا, چند بار درهفته؟
-نه.
-متاسفم.
-----
آقایان پرایزنر و کیشلوفسکی, برای بار دهم نابود شدم. متشکرم. همه چیز دوباره شروع خواهد شد . باورتان نمی شود, تو کریستف که گذاشتی رفتی. اما من هستم. باور کن آقای پرایزنر, باور کن وقتی نت ها قطره قطره تبدیل به موسیقی می شدند من دور اتاق می رقصیدم. باور کن مریم مقدس سقوط کرده ای که ژولیت از خودش درست کرد را ده بار تکرار کردم. و شما دو نفر شدید خاطره ی ده ساله ی ذهنی که خیابان را زیر پا می گذاشت تا از دکه زیر پله ها کارهای شما را بگیرد. با آن همه کلنگی که از آسمان می بارید. باورت نمی شود آقای پرایزنر که مثل ژولیت بعد عشق بازی در تنگ شیشه ای دوازده خط گم شده ی موسیقی اتحاد تمام کشور ها گریستم. برای مریم مقدسی که بر صلیب انسانیت از عرش به خاک سوخته ی دوازده خط گم شده ی موسیقی اتحاد.... آبی. سفید. سرخ.
تکرار می کنم آقای پرایزنر: آبی, سفید, سرخ
تمامش نمی کنم. باشد, خودش تمام خواهد شد. تمام خواهد شد.

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

خداحافظ آقا.

امروز شاید شاد ترین, هیجان انگیز ترین روز زندگی باشد. حزن غریبی دارد اما. ترس از آینده...
دو نفر رو بروی هم نشسته بودند و بلند بلند حرف می زدند, من از اینترنت تماشایشان می کردم. حس عجیبی داشت. صدای فریدون فروغی از بلندگو پخش می شد. تلفن پشت سر هم زنگ می زد. از تهران بودند. شهر زیبا شده بوده انگار.زیبا, شلوغ, و خطرناک. شب با س. حرف زدم, نگران بود. بی خواب شده ام. آینده با سرعت به سمت ما می آید. باشد, می ترسم, شادم, محزونم, هیجان زده ام. من خود "آینده" ام. من می سازمش. ما می سازیمش.الف . شادی صدای مرا خیلی خوب فهمید. ب. هم همینطور. خوشحالم اینها درک می کنند موقعیت ها را و خوب است که سعی می کنند بیشتر بدانند و در احساسات من شریک باشند. امروز تنها نبودم.
سعی کردم نباشم. امروز من همراه با پنجاه میلیون انسان دیگر چشم به تلویزیون دوخته بودم. پیغام داد که دلش برایم تنگ خواهد شد, باشد.عجیب است که یکهو خسته شدم از او. از الف. بارها به خود گفته بودم که از اول جز لحظه ای کوتاه بر چشمانش-و نه چیزی دیگر- عاشق نبوده ام. مصداق دل بریدن است انگار. بد است که یکهو او اینگونه واله شده و من هیچ درک نمی کنم, خسته ام از مجنون بازی. ولی نه, فراموشش کن... امروز شاید شاد ترین, هیجان انگیز ترین روز زندگی باشد. حزن غریبی دارد اما. ترس از آینده...
سپید...نگو , تو را به خدا نگو. حالا نوشتی باز خواهد گشت. و بعد آن کلمه چند حرفی ترسناک را گفتی که با "ک" شروع می شود و انتهایش ترس است و ترس. باورت نمی شود چقدر خوشحال,هیجان زده, نگران, و محزونم. حس عجیبیست سپید. نگو این حرف ها را..تو را به خدا قسم نگو...

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

فی الحال...

سه تا پیام آخر را که نگاه می کنم خنده ام می گیرد. زمان زیادی از نوشتنشان نگذشته اما عجیب بی محتوا هستند و زاده ی نگرانی هایی سنگین, اما انگار تنها راه حل انتظار کشیدن و دوری از منفی بافی بیش از حد است. وقتش رسیده بشینم مثل یک آدم دو تا نوشته طولانی منتشر کنم باشد که سر انگشتانم لذت دنیوی و اخروی ببرند.
فی الحال(!): همه رای بدهید. متشکرم.

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

من لبخند می زنم, پس یک حیوانم

با لبخند, از اینها که برای تلف کردن زمان می فرستند, از آن لبخند های تلخ و بی معنی که یعنی "به تخمم", نوشتم:
:) Where؟
که بعد بگوید
At my place
که بعد برویم با هم بخ...[حذف از ناشر] به همین سادگی.
با لبخند , از اینها که برای تلف کردن زمان می فرستند. از آن لبخند های...
کم کم به خودم نشان می دهم که من هم حیوانم, یک حیوان آیدیالیست. از آنهایی که چهره شان زیباست, ابروهای کلفت و چشم های براقی دارند که.. .چه می دانم.
از آنها که لبخند می زنند و دم تکان می دهند تا دل دختری با چشم های عسلی را به دست بیاورند. دلش که با من است, خودش گفت. اما من یک حیوانم. با لبخندی بر لب. اشک های خشک شده, و دلی... نه اینجا حرف از دل نیست. اینجا فقط کشف انسانی دیگر است. که شده, مثل مهاجران, اما بدون خشونت. کسی را نکشته ام. چشم هایش را خواسته ام. یا نه, شاید نخواسته ام و فقط به دست آمده, به دست آمدنش عذاب می دهد مرا. آینه را روبروی خود گرفته ام, کدر است . لایه ای از خاک, به ضخامت زمان رویش نشسته. کم کم به خودم نشان می دهم که من هم لبخند می زنم .من یک حیوانم.
جواب داد که
At my place
لبخند می زنم. من یک...

پ ن: اوه یادم رفت بهش بگویم برایش یک آهنگ ساخته ام.

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

فی ذاته...

انگار مشکلی بر این همه اضافه شده. تلفن سرخ آنقدر زنگ نزده که صدایش میان نعره ها و ناله های همه ی آوازخوانان برهنه در گوش نشسته. بیرون هم نمی رود. توهم است که بر این همه مشکل اضافه شده. آخ که انسان فی ذاته کرم است. که هیچ نمی فهمد از مغلطه ی کلماتی که فقط بر صفحه سفید...نوشته می شود. این بود:" نوشتن."
نوشتن از بودن, و بودن از هیچ, و هیچ...نوشتن از نبودن می آید انگاری. نه, انسان فی ذاته کرم است. جوهر خودکار تمام شده. هر دفعه زنگ می زند دنیا بر سرم خراب می شود. واقعیت, درشت و گرم. گرمب گرمب سقوط می کند.
خواستن, این امر فانی, و من چشم هایش را می خواهم. برای خودم. تا فرار کنم به زیر, به دور از هرچه هست. حالا همه چیز فقط یک میدان است. و مهی که آن پایین جا خوش کرده. به زیر می رویم , آهسته, دلیرانه, با سبدی از گرمای اشک.
"آه که انسان فی ذاته کرم است."

پ ن: سگ دلتنگ نمی شود, اما دلم مثل سگ تنگ است.



۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

آخرش میم می گذارم

انگار فقط دوست داشتم صدای قطرات باران و تجسم گذر یک دقیقه از زندگی در آغوش انسانی دیگر را تجربه کنم.
یک دقیقه ای که هفت ساعت و نیم طول کشید. دیوانه نشدم تا ذره ذره اش را بخواهم. فقط خواستمش, و بدست آمد. بدست آمدن است که عذابم می دهد. بدست رسیدن است که...نه! نخواستمش! چه زود بدست آمد. و زود بدست آمدنش عذابم داد.
" خود هماره همانگونه که هست در جنون به دست می آید, و این ذات بشریست."
اینها را پیرمرد می گفت که خیره به تصویر زنی ایستاده در مه, به چند شب اقامتش در میدان سرخ فکر می کرد .
هفت ساعت و نیمی که با یک دقیقه رقص با "زوربای یونانی" تمام شد. یک دقیقه ای که دو انسان تجربه کردندش. قطراتی که هیچ بر زمین نرسید تا بر تن های برهنه فرود آید. طره موی طلایی که با ضربه ی زمان بالا و بالاتر می رفت تا قیچی خاطره در جعبه ای کوچک تار تارش را از هم جدا کند. اصلا همدیگر را نمی شناسیم, هیچ وقت نخواستیم و انگار فقط دوست داشتیم صدای قطرات باران و تجسم گذر... مرد بی خانمان بطری الکل را روی زمین گذاشت و لبخند زد. به عمری فکر می کرد که بیست و شش سال پیش برای یک دقیقه هم خوا بگ ی با دختر مو طلایی توی عکس بر باد رفت, چروک های روی عکس گونه ها را پوشانده بود. دهان باز مانده بود از تعجب, که این دو زن چقدر شبیه هم بوده اند. چقدر...انگار تکرار تلخ مضحکه تاریخ فرا رسیده. چشم هایش را بوسیدم.
"پنجاه سنت داری بدی برم مک دونالد؟ گرسنمه! فقط پنجاه سنت..."
باورش نمی شد رفته باشد. سه ماه؟ آن دو تا که سه سال است هیچ ندیده اند برق نگاه یکدیگر را. نوشت که:

درد کشیدم سید. از او درد کشیدم. آزارم داد. بدجور. اما من کله خرم! و به یاد می آوری حتمن که من کله خرم! نه... فعلن که خوب خوابیدی...اما من حالا باز تنهایم سید. تو همدانی و من تهران و غ. رفته و از همه بدتر آن سیب ترش سبز سفت را بگو که حالا تا برسد به این جا یک شهر عاشقش شده است حتمن
و من خوب خوابیدم سید. خوب خوابیدیم. هفت هشت ساعت کم نیست. قطعا از سه ماه کمتر است...از همه بدتر آن سیب ترش سبز سفت را بگو که حالا...یک شهر عاشقش است حتمن. آن هم شهر برکلی سید. برکلی و بعد مسکو. می فهمی؟ برای من دیگر مهم نیست. تمام شده

___________

...خیره به مه, که کوه را در بر گرفته.
"در جاده کسی نیست...
-کسی نیست, بیا زندگی را بدزدیم.
-تو هیچوقت نمی خوای خفه شی؟ یعنی هیچوقت؟
سرها در گریبان خاطره, چشم ها خیره به مه که کوه را..."
گره از زلفش باز نکردم. نه, صرفا یک دقیقه از زندگی بود که هفت ساعت و نیم طول کشید. زلف بر باد داده. زلف بر باد داد...آخرش میم می گذارم.

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

تق تق تق

قطرات باران, پشت سر هم بر شیشه پنجره فرو می آمدند, تق تق تق. کلمات درون ذهنش کم کم بالا و بالاتر می رفتند. سرش را میان زانوانش گذاشته بود, و سعی می کرد از دو طرف بر شقیقه اش فشار بیاورد. خیلی محکم, که گونه هایش کمتر خیس شوند. سقف چکه می کرد. تق تق تق. لب هایش خشک شده بود. انگشتانش روی سینه اش بالا و پایین می رفت. بازی می کرد انگار, گونه هایش از گرمای بوسه پر بود. سرش را بالا آورد و به چشمانش خیره ماند.
"یعنی تو با اون حیوون خوابیدی؟"
قطرات باران پشت سر هم بر شیشه فرو می آمدند. کلمات درون ذهنش کم کم نابود می شدند. ساعت سه بار زنگ زد. تق تق تق

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

مبارکشاه

ای جان من اسیرت, ای عمر من فدایت.
عمر من به آخر آمد به لعل جان فزایت.
تو می روی خرامان...
خواننده تاجیک, نمی دانم چقدر می شناسیدش. احساس زیباییست وقتی می بینم در مملکتی دیگر زبان من, فرهنگ من, ریشه ی من زنده است. نمونه اش مبارکشاه. موسیقی اش زیباست. آنقدر که چشمان دلم سنگین و گرم شد دوباره, هنوز مانده تا سرازیر شود...
"فریاد از آنکه هرگز ترک جفا نکردی..."

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

برای او که با پرواز غازها بر فراز مسکو...

دو کلمه نوشت. که خواهمت دید, تو را...خواهم دید. این دختر رویای هرچه "ابله" است در این دنیای ناچیز. شاید همانیست که میشکین به خاطرش نابود شد. همانیست که دو سال پیش در آغوشش کلمه کلمه می خواندم که:"سه روز تا دیدنت مانده, سه روز, یا...برای تو که با پرواز غاز ها بر فراز مسکو..."
نامش را تکرار می کنم, مبادا از یادم برود. دو سال است نامش را می خوانم, بر هرچه از آن فرهنگ می دانم.
سه روز تا دیدنش مانده. سه روز, یا شاید بیشتر. شاید زنیست که مدت هاست دنبالش بوده ام.می خواهم کنارش بنشینم و با هم فیلمی به زبان او, بدون زیر نویس, ببینیم. تارکوفسکی شاید. نه...غازها پرواز می کنند. میخاییل کالاتزوف. نه...بازگشت.برای او که بعد از اینهمه وقت باز آمده.
"تا خراج ملک ری پردازم به زلفان طلایینش"
بالاخره آمد! سه روز تا دیدنش مانده,سه روز یا شاید بیشتر. از الان ناراحت لحظه ی رفتنش هستم...
دو کلمه نوشت:
До встречи!
که خواهمت دید, تو را...خواهم دید.
----
و من خواندم: Almost Blue
چشمان خیسش...این لحظه تا ابدالدهر در گستره ی زمان تکرار خواهد شد.
خواهمش دید. او را...خواهم دید.

---