۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

...شب بود و باران می‌آمد. زمین سرد بود و آسمان نیز. کوچه ها تنگ و تاریک و خیابان ها جولانگاه دخترانی بود که غمهایشان را ارزان می فروختند. باد٬ برگ‌های بلند ترین درخت زمان را تکان می‌داد. گذشته مبهوتمان می‌کرد و آینده چیزی برای ما نداشت. هیچ نمی دانستیم. از میان سبزی پررنگ برگ‌ها دیدمش که آرام-----آفتاب خانه ی ما غروب کرد.
سالها گذشت٬ هریک از ما جایی از دنیا را فتح کرد. هر بهار به یکدیگر نامه نوشتیم تا اینکه دیگر نه نامه‌ای ماند و نه بهاری. فتوحاتمان با آخرین طوفان قرن به باد رفت.
من کنعانم٬ شرمسارتاریخ و کشتی تو سالهاست از این بندر رفته. خشکسالی دامن دوردست‌ ترین نهر‌ها را گرفته و ما هر روز مرگ را می خواهیم تا پایانی باشد----
اینگونه بود که لیلا ما را تنها گذاشت و رفت.

۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

خداحافظی بهارانه ی من را پذیرا باشید

زنگ بزن. تسلیت بگو.
- نمی تونم.
زنگ بزن٬ مادربزرگت خوشحال میشه.
- زنگ بزنم چی بگم؟  شوهرت که پدربزرگ من هم بود افتاد مرد.
- چقدر بی رحمی.
-  بیشتر مایوسم.
- به همین زودی شد هفت سال.
- چی کار کنم؟ جدی چی کار کنم؟
- نترس. آدم باش.
...بعد بعضی روزها باران می بارد و من بطری به دست روی بام همه ی ساختمان های نیویورک نم دوری را بو می کشم و بعد ریه هایم پر می شود. خفه می شوم. فرو می روم در عمیق ترین دره ی اقیانوس زمان. این همه آدم خودزنی می کنند. خودشان را آتش می زنند. ما که کاری جز صبر نمی دانیم. دودش سر آخر به چشم خودمان می رود. سالها دوری کند می گذرند. درس اعداد است انگار٬ ریاضی سال اول ابتدایی:

۱<۲<۳<۴<۵<۶<۷<....

می بینید عزیزانم؟ وزنه ی هر سال از سال قبل تر سنگین تر است. همه ی شما می میرید. من هم‍٬ می بینمش که شش بام آنطرف تر منتظرم ایستاده.

فرشته ی موقرمز زمان.

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

بهاران

دشت ها فراخند و سواران به خانه نمی رسند
و بهار خلعتی نیست بر تن عریان درخت
سال ها می گذرند و ما تنها تر می شویم
جامه بدر تو ای زیبای زیبایان