۱۳۹۵ تیر ۹, چهارشنبه

کلودیوس! تو بگو عشق ما چی شد؟

 حالا که تمام رودهای جهان هم مرا سیراب نمی کنند. حالا که لبانم خشک است و چشمانم وهم دیدنت را در تاریک‌ترین کوچه‌ها دنبال می کنند. راست بگو...رازهای کدام قرن را در سینه داری؟
اوه، تبهکاری من پلید است و آسمان را به گند می‌آلاید
نخستین و کهن‌ترین لعنی که نازل شد بر آن سنگینی می‌کند
کشتن برادر! با آنکه دلم سخت مشتاق دعا خواندن است، اما از آن عاجزم

۱۳۹۵ تیر ۱, سه‌شنبه

آه اوفلیای مغموم

بعد شعله ای در دل آسمان گرفت٬ ولی باران نیامد. باد بود و مه بود و کوه هایی بلند و من پشت دشت های فراخ تنت یا شاید ته دره ی تاریکت به انتظار نشسته بودم و بعد شعله ای در دل آسمان گرفت٬ ولی باران نیامد. شاید تو نیایی. شاید تو دیگر نباشی. شاید بمیراند زاینده رود.
باد بود و مه بود و خورشید پشت کوه هایی بلند.
تو بخوان٬ تو که خود شبی.

۱۳۹۵ خرداد ۱۲, چهارشنبه

ولیعصر کدوم طرفی بود؟

عزیزم٬ من خیلی وقته گم شدم. یک عصر خلوت ماه اسفند بود٬ فهمیدم تکه های مختلف تن من مثه دونه های برف٬ فکر نشستن روی شونه ی خیلی ها رو داشتن ولی زود آب شدن. تا کی بگیم کردیم نشد؟ ولی در اون عصر خلوت ماه اسفند٬ برف روی شونه های تو نشسته بود و از اون دور دورا هم صدای جنگ میومد. توی لبخندت داستانی بود که روزها بعد من و فرانسس ایستاده بر پشت بام خانه شما با چشمامون برای هم تعریف کردیم. بعد جفتمون زدیم زیر گریه٬ ولی من خنده ام گرفته بود. کی فکرشو می کرد؟ اون شب روی کاناپه کهنه گفتی خودت منو می بری خونه. انگار نه انگار که تهران نه جای منه نه هیچوقت جای تو بوده. تو که چشمات رنگ دود و دهنت مزه‌ی لیمو ندیده.
عزیزم٬ حالا که همه مرده های خرداد خاک شدن٬ تو خیلی دوری و رنگای قاب‌های نقاشی خیلی‌های دیگه رو دیدی. حالا که من هرروز صبح آرزو می‌کنم بتونم بخوابم و دیگه هیچوقت بلند نشم. حالا که دیگه اسفند هم تموم شد و از برف بالای کوه ها خبری نیس. حالا دیگه هر روز بیدار میشم و با خودم آواز می خونم:
Ah, I want to know the same thing. I want to know, how's it going to end