۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

گنجشکک

طرف های ظهر گ. دربی بی سی صحبت می کرد.به دوربین نگاه نمی کردیم. بغض داشتیم همه. انگار که دنیا همین چند ساعت پیش, کنار صندوق سفید تمام شده بود بر ما و طلوع خورشید فردا, فردای سبز, را به انتظار نشسته بودیم. سه خبرنگار از شبکه های" ان بی سی"," سی بی اس" و روزنامه ی سان فرانسیسکو کرانیکل پا به پای ما می آمدند و عکس می گرفتند از پرچم سه رنگ ما و شوری که پنج نفری فریادش می کردیم. در انتظار...مواظب گلوله ها باشید. سرد اند. تند اند. بی رحم اند. گلوله ها پوست را می شکافند و روح را نابود می کنند. خون می پاشد روی صورتم. نازنین را اینطور شکستند.
و بعد رویایمان را نقش بر آب کردند. با یک اشاره, انگار که هیچ نبودشان فکری در سر, آنگونه که بفهمند درد ما را. ببینند چه کشیده ایم این چهار سال. اینها درک نمی کنند ما را. و حالا ده نفر توی اتاق سه در سه, در تاریکی مطلق, خیره مانده ایم به تصاویر متحرک شبکه بی بی سی...موسوی حق ما را خواهد گرفت. امید دارم.
روی دیوار فیس بوکش می نویسم, آرام, با اشک هایی که نمی توانم. دیدی چه کردند با ما؟ نابودمان کرند. برادرم اینها را می گفت. ما هیچ شده ایم برادر. ما کمتر از سی درصد مردم این کشوریم. می خواهند این را حقیقت بدانیم و در باتلاقش آنقدر دست و پا بزنیم تا خبه شویم.نازنین را اینطور شکستند, و الان دیگر کسی نیست که بفهمد حرف مرا. خیال می کردم همه اینها تمام خواهد شد. در دل می گفتم
"پدربزرگ, کاش زنده بودی می دیدی فردای سبز ما را...کاش بودی."
و حالا نگرانم...اگر اینطور پیش برود شاید خودم به چهار سال دیگر نرسم. تمام خواهم شد. تمام.
بیزارم از دورغ, بیزارم از تزویز,بیزارم از خشونت.
پس حقیقت چه؟ برادرم...حقیقت را کجا پنهان خواهند کرد؟ خون من و تو را چکار خواهند کرد. اشک های من و میلیون ها ایرانی دیگر را چه خواهند کرد؟ باورت نمی شود خبرنگار ها که پا به پای ما می آمدند و از پرچم سه رنگ و لبخند های ما فیلم می گرفتند عرش را سیر می کردم: "ما پیروزیم! و برای اولین بار دنیا با ما همراه خواهد شد."
اما نه...همه اینها با یک تلفن. با جمله ای که به زور توی یک خط جا می گیرد تبدیل به کابوس شد. طوری که جلوی دوربین اشکهایم سرازیر شد. نه..جلوی دوربین نبود. روبروی هفتاد میلیون مردمی بود که...
کاری نمی شود کرد انگار. لابد...لابد همین است. هفت ساعت است بغض فرو می خورم. نمی توانم جلو رفقا گریه کنم. بد است. زشت است. نه..پسر که گریه نمی کند. س. گریه می کند :"کشورم نابود شد."
الف. هیچ ندارد بگوید, باورتان نمی شود. هفت ساعت است بغض کرده. پنج دقیقه پیش م. گفت که پا به پای موسوی جلو خواهد رفت.
اشک هایم جاری شدند. و گرمب گرمب, مثل فرود سرب داغ بر قلب رفیقم. نازنین را اینطور شکستند.
آخ...گنجشکک اشی مشی...آخ...
بارون میاد خیس میشی/برف میاد گوله میشی/می افتی تو حوض نقاشی
"اما آنها نابودمان کردند برادر!"
م. ! ساکسوفونیست. با موسیقی ات گریه کردم رفیق. خونمان را بر زمین ریختند. از حق ما دفاع خواهد شد برادر...امروز تیرهوایی که شلیک کردند فرار کنید. صبر نکنید, توی چشم هایشان نگاه نکنید که آنها شما را نابود خواهند کرد.
نگران داور هستم که سبز است و سبز خواهند ماند. نگران پیرمردم, که لبخندش هیچوقت محو نمی شد. نگران مردم له شده ام هستم. نگران آینده هستم که بوی خوبی ندارد.
یک شب مهتاب....
به شهری رفته ایم که اولش گ و آخرش آخ...
م. ! تو را به خدا مواظب برادر من باش.

( من با تو کار دارم. سعی کن زنده بمانی امروز. من می ترسم. باورت نمی شود. مراقب برادرم باش...)

هیچ نظری موجود نیست: