۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

drunk call

گلویت که بیشتر گرفت و چشمانت که گرمتر و گونه هایت که سرخ تر شد می فهمی مستی. یعنی جدا در معنای کلمه مستی، زیاد خورده ای. نه آنگونه که به وضوح در چشم غریبه ای دیده شود. نه، آنطور شوق زنگ زدن در تو بوجود می آید. می خواهی زنگ بزنی و شروع کنی صحبت کردن. به رفیقت می گویی الان قرار است زنگ بزنی، یعنی قرار دارید با هم. مثل قدیم ها که هی حال همدیگر را می پرسیدید. می گوید چقدر خوب است این وقت شب و حتما تماشا خواهد کرد. می پرسد ولی به چه کسی؟ لیست تلفن را بالا و پایین می کنی و می بینی هیچ کسی نیست. می خواهی زنگ بزنی به او، اما قرار نیست دیگر آن شماره ها را انگشت های تو دوباره روی صفحه موبایل فشار بدهند. ولی یادت می آید مستی و قانون هایت را فراموش کرده ای. زنگ می زنی. می خندد. قطع می کنی و فکر می کنی به فاصله و کلماتی که هر روز سردتر می شوند. رفیقت می گوید صبر داشته باش، همه چیز درست می شود. رفیقت را دوست داری.



۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

دم صبح

حالا خوب گوش کن بهت چی میگم. گوش می کنی؟ آهان. دستتو بده بهم. نه، از اینور نه، از اینطرف...آها...آآ...ببین، من مریضم، بهت میگم چرا. اگه احساسی داشته باشم که می دونم قراره منو به گا بده بدتر بهش پا میدم. که بیشتر بکنه تو. می فهمی؟
شب بود، یعنی تا آنجا که یادم می آید آفتاب هنوز بالا نیامده بود. بهتر است بگویم دم سحر. بله، اینطوری بهتر می شود توضیح داد. پس دوباره بخوان:
دم سحر بود، و تو سرت را گذاشته بودی روی سینه ی من و خوابت برده بود. بطری آبجو و زیر سیگاری هم به فاصله ی دست دراز کردن ، زیر پنجره جا خوش کرده بودند. اتاق من خیلی کوچک است، خودت که می دانی. اینجا هم نمی شود خیلی خوب سیگار کشید، این دود سنج های لامذهب که بی حوصله می شوند پشت سر هم زنگشان به صدا در می آید و بعد آتش نشان ها می آیند و باقی قضایا. اصلا چرا اینطور شروع کردم. چرا بی راهه می روم. می خواهم بگویم شب بود، نه، سحر بود. اصلا چه می دانم. بگذار دوباره بگویم:
دم سحر بود، و تو سرت را گذاشته بودی روی سینه ی من و خوابت برده بود. هیچ روزی به اندازه امروز بوی بیمارستان نمی داد. باور کن، اینقدر که بطری بطری پشت سرهم...و تو هم حتی کلامی نمی گفتی که پسر نکن این کارها را. می دانم نباید بکنم. بعد می پرسی مادرم رفته یا نه، خوب رفته. می خواهم بگویم بارها پیش آمده ساعت ها به فضای خالی بینمان فکر کنم، حتی همین امشب. نه؛ همین دم سحر که تو سرت را گذاشته ای روی سینه ی من و خوابت برده. توی گوشت می خوانم:
حالا خوب گوش کن بهت چی میگم. گوش می کنی؟ آهان. دستتو بده بهم. نه، از اینور نه، از اینطرف...آها...آآ...ببین، من مریضم، بهت میگم چرا. اگه احساسی داشته باشم که می دونم قراره منو به گا بده بدتر بهش پا میدم. که بیشتر بکنه تو. می فهمی؟
چرا اینهمه طفره می روی؟ چرا بی راهه می روی؟ صبح شد. امروز خیلی از نامه هایمان را سوزاندم. فکر کنم دوستت دارم. انگار قبل تر ها اعترافش کرده بودم. اگر نکرده ام بگو، فرصت زیاد هست.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

سالن اجتماعات

خسته ام. خیلی خسته، ساعت یازده شب است و من چند خیابان را پشت سر گذاشته ام تا رسیده ام به سالن اجتماعات دانشگاه. روی شیشه ی کدر اعلامیه ای چسبانده اند، با حروف درشت رویش چاپ شده:
S.e.x.u.a.l awareness week
نمی دانم اصلا چه کلمه هایی را دارم می خوانم و چرا باید بخوانمشان. همینطور خیره مانده ام و فکر می کنم چرا اعلامیه ها اینقدر قرمز اند. چرا شهوت گیر افتاده توی لبهای روی شیشه اینقدر گیشه ایست. بعد کم کم می فهمم ساعت یازده شب است و من خیلی خسته ام و چند خیابان را پشت سر گذاشته ام تا رسیده ام اینجا. نمی دانم اصلا چه کلمه هایی را دارم می خوانم. به تو فکر می کنم، باور کن.
بعد متوجه می شوم دختری کنارم ایستاده، موهایش قهوه ایست. او هم انگار مثل من نمی داند چرا امشب ولگردی اش گرفته. می شنامسش؟ تو بگو.
نه! اولین بار است همدیگر را می بینیم. می گوید مرا می شناسد، و عاشق چشم هایم شده. ادامه می دهد که کم پیدا می شود کسی که دوربین به دست تمام خیابان ها را متر کند. چرند می گوید. جواب می دهم چطور ممکن است مرا با ف. اشتباه کند. می خندد.
خیلی قرمزه، نه؟
- چی؟
- این.
- آره.
- ببینم.
- چی رو؟
تو چطوری اعتماد کردی بهش اونوقت؟
- به کی؟ خوب کردم. دادمش دست زندگی. حالا نمی دونم چکار کنم.
- نه! اون مادرج نده اعتماد حالیشه؟
- خوب نیست.
- نیست که نیست. نبود! خودت خراب کردی همه چی رو، خودت هم بشین جمع کن دلتو پس.
- کمکم می کنی؟
- نه. شایدم آره. اما یه شرط داره. امشب کجایی؟
- کجا باشم؟
- خونه من؟
- خونه تو؟
- خونه ی من.
جواب می دهم خسته ام. خیلی خسته، ساعت یازده شب است و من چند خیابان را پشت سر گذاشته ام تا رسیده ام اینجا. تو بگو، تو جای من بودی می رفتی؟ باور کن می رفتی و بعد داستانش را برای من تعریف می کردی.
اما حالا من دیگر خیلی خسته ام و پشت سر هم معنی لحظه هایم را فراموش می کنم. جلو تر می آید. قدم می گذارد روی کفشهایم تا قدش به من برسد و بعد لب هایش را می چسباند به لبهای من. سرم گیج می رود، با خودم فکر می کنم چرا شهوت توی لبهایش اینقدر گیشه ایست. بعد صدای تو سرم را پر می کند. عقب می روم. می خندد. می پرسد چرا ترسو شده ام. جواب می دهم خسته ام. خیلی خسته، ساعت یازده شب است و من چند خیابان را...
حالا دیگر ما معروف شده ایم. خیلی معروف.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

برای تو

فقط یک لمس نگاه تو و رویای سومین حرکت سمفونی پنج کافیست تا من بی خواب شوم و هر دقیقه چند بار دست بکشم روی گونه هایم که خشک و آماده باشند برای دور بعدی که خیس خواهند شد.