۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

راهرو

چهره اش بر افروخته بود و گونه هایش چون سیب سرخ و چشم هایش به شیرینی دشتی سبز. دست بر کمرش می کشید که قطره های کوچک عرق را چون شبنم بر خود داشت. بالا، پایین، تاریک، روشن. های. های.
بعد نیم روز ناله و تقلا و نفس نفس زدن که تصمیم گرفتند از چهار دیواری سفید کوچکشان بیرون بیایند همه ی دنیا را می شنیدند که برایشان دست تکان می داد و کف می زد.
دستشویی کجاست؟
-اوه، اصلا یادم رفته بود! بیا، اینجا.
و بعد در میان فریاد های شادی و سوت زدن های مردمی که نمی دیدشان قدم به تاریکی راهرو گذاشت. دری را باز کرد، آفتاب را نسیم وار به درونش راند و گفت:

چرا نمی آیی؟ اینجاست! بیا دیگر!
مردد بود. می خواست توی مه و دودی که دو نفری ساخته بودند تا همیشه با او تنها بماند و لب های سرخ اش را مزه مزه کند.


هیچ نظری موجود نیست: