۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

تانگوی تک نفره

حالا اصلا نمی فهمم دنیا به کدام طرف می چرخد , چپ یا راست فرقی ندارد. فقط می دانم کم دارد, یک سری چیز اساسی کم دارد. فکر می کنم چه ممکن است باشد که اینقدر عذابم می دهد, ساعت ها بیدار می مانم و خط های زندگی ام را می شمارم. رنگی ها را کنار می گذارم. جاهایی پر از احساس است. بعد از چند ساعت دور اتاق راه رفتن, لیوان قهوه بالاخره از لب طاقچه سقوط می کند و روی زمین چوبی کف اتاق هزاران تکه ای را می سازد که خوش رنگ است. خوش مزه هم باید باشد.
اصلا نمی فهمم چه خبر است این روزها. بیهودگی از گوشه ی تاریک اتاق به سویم می خزد. باید شمعی روشن کنم. اینطور نمی شود.
چشمانم جایی را نمی بیند. دو درخت خشک شده از کف اتاقم سر بر آورده اند. چند لحظه می ایستم:" اینجا کجاست؟"
موسیقی را بلند تر می کنم. می افتم زمین- به زانو و خموش- دستانم را بر سر می گذارم و محکم فشار می دهم.
دنیا به هیچ طرفی نمی چرخد, و چه زیباست این تانگوی تک نفره.

۱ نظر:

کاویان گفت...

تاکنون نظری داده نشده است.
و دیگر هیچ،...