۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

دست که می نهی. این دست که می نهی تو همه شب.
- برای چه نمی نشینی؟
- ...
- پس بگو می خواهی بروی.
- این خانه از همان اول هم جای من نبود، لیلا.
- پس من کجا بروم ؟
- ...
- بگو می خواهی بروی، پسر.

می ترسم پهلوم به زمین برسد دیگر بلند نشوم. خاک این خانه سنگین است.

بگو می خواهی بروی....ولی من کجا بروم؟
- خودم هم نمی دانم. خودم هم نمی دانم زنده ام یا مرده.

این خانه باغ پر از صداست. پر از چشم های سرگردان. سر که می نهم به زمین این خانه رگ های سینه و گردنم از سیم سخت تر می پیچد توی گوشت تنم، لیلا.
تو هی زاری کن. توی ریگستان خانه بسیار است. برویم توی هر خانه ای که خودت می خواهی.
- درد این است که هیچ خانه ای خانه ی اول نمی شود.

- خانه ی اول دیگر کجاست.
- خانه ی اول همینجاست که تویش ایستاده ایم لیلا.

بگو می خواهی بروی. بگو. بگو.

بیا دوباره شروع کنیم. تویی که ببر نیستی. تویی که تاکی. پیچیده بر بالای خود.
- پس همینجا بمان. دست هایت. چشمانت. هی کش بیاییم دوتایی و عطر. عطر. عطر.

بمان. همینجا پشت سایه ی کشدار دیوار فرو ریخته ی خانه باغ پدربزرگ.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

***

همیشه همه چیز اینطور بوده که تو دل باخته ای و بعد گریزی نبوده از ثانیه هایی که پشت به هم رو به دیوار سیاه سکوت ایستاده و به قامت سرو...
-که صبر، که صبر؟ که چه کنیم؟ تا کی؟ تو کجایی؟

....حضور جلاد را به نظاره نشسته اند تا بیاید و نور بتاباند بر تاریکی مسلخ.

- خوش آمدید! خوش آمدید!

بعد تو ورق بزن و بگو تا کی.
بعد من جگرم بسوزد که: لیلا! چرا همیشه اینطور بوده، لیلا؟
شب از نیمه می گذرد. شب همیشه از نیمه می گذرد و انگار شب اگر از نیمه نگذرد دیگر شب نیست که از نیمه بگذرد.
جان است.
می رود.

تو ورق می زنی و می پرسی : تا کی؟

همه چیز انقدر آهسته است که می توانی شروع پرتو را ببینی که از میان ترک کاغذ هایی که شصت سال است پنجره را پوشانده به درون می خزند.
همه جا روشن می شود.

تو هنوز ورق می زنی و من فکر می کنم که چرا همیشه همه چیز اینطور بوده که تو دل باخته ای و بعد گریزی نبوده از ثانیه هایی که پشت به هم رو به دیوار سیاه سکوت ایستاده و به قامت سرو...


***

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

دیگر پیرهن گلی ات را در آر.

ماییم و روسری رقصنده در باد. ماییم که می رویم از یاد.

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

دورت بگردم/دورت بگردم

آه ای جوان
ای ارغوان
این حنجره بوسیدنیست.
دف می زنی؟
شب زرتشت شرقهای کهن در میان ما.
در میان ما.
آه ای جوان...
اجازه بده تا ببموسمت.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

یعنی حالم بهم می خوره از این صحبتای برهنه ی توی ملحفه ی سفید پر از کلمه های گه.

سلول شماره 229

می ترسم این دفعه هم مثل دفعه های قبل همه چیز خیلی دیر اتفاق بیافتد. نمی دانم چرا انگار من محکومم به بد زمانی، به اینکه کسی عاشق من بشود و من نخواهمش یا من کسی را بخواهم و او من را نخواهد و بعد سیر این همه خواستن و نخواستن دهان دنیا را که هیچ ، خواهرش را هم به گا می دهد. محکومم، اینقدر محکوم، با تشدید و قد بلند و سایه ی کج حرف "ک" روی خمودگی"ح" ای که پایش می لنگد...
بعد سه سال کسی پیدا شد که هم من خواستمش هم او مرا.
ولی ما هر دو محکومیم.