۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

گرگ هایی که پدرم را نخوردند

سالها پیش, زمانی که کودکی بیش نبودم, وسط یک روز برفی زمستان, پدرم من و مادرم را سوار ماشین کرد. راند و راند تا رسیدیم به جاده چالوس. برف همه جا را پوشانده بود, پدرم با هیجان به ردپای گرگ ها اشاره می کرد و خاطرات تابستانی نوجوانی که در دشت ها قدم می زده و به صدای باد گوش می داده.
مقصدی در کار نبود, قرار شده بود آنقدر جلو برویم تا روز تمام شود. از کودکی عاشق این کارهای پدرم بودم.
غروب که شد ماشین بنا کرد به اذیت کردن.تعمیرگاه رفتیم و بعد یکی دو ساعت بالاخره راه افتادیم. برگشتنه باز بدتر بود. چپ وراست جوش می آورد و هی کنار جاده توقف می کردیم. طرف های ساعت نه شب بود. بخار از کاپوت ماشین بیرون می زد و در نور ماه می رقصید. بالا و بالاتر. پدر هم مشغول ور رفتن با کلی سیم بود که نه آن موقع ازش سر در می آوردم نه الان.
من کلا در این موارد آدم بی مصرفی هستم.
صدای زوزه ی گرگ ها را می شنیدم. واقعا ترسیده بودم. نمی دانم چرا, اما از زمانی که یادم است تصوراتم راجع به مسائل خیلی متفاوت است. یعنی انگار مواد سایکیدلیک توی خونم از زمان تولد مشغول کار بوده اند, یا اینکه فقط خیلی فکر می کنم. بیخود و بی جهت.
ماشین درست نمی شد, می خواستم گریه کنم اما این مسئله که افتخار نشستن در صندلی جلو نصیبم شده بود مغرورم کرده بود. مادرم هم پشت سرم نشسته بود. گاهی اوقات فکر می کنم کاملا بیخیال بوده. اما مادری که من می شناسم, نسخه پیشرفته و زنانه ی من است ضربدر سه به علاوه ی کلی مسائل دیگر که به من و شما ربط ندارد!
خلاصه چشم های نگران من را از توی آینه دیده بوده و انگار گریه کرده بودم که گفته: " چیه می ترسی گرگ باباتو بخوره؟"
گفتم آره.
گفت نترس, نمی خوره.
از این جواب تعجب کردم, و دیگر هم چیزی نگفتم تا رسیدیم خانه. روز بعد پدر به جان ماشین افتاد و عیبش را پیدا کرد.
آقای تعمیرکار محترم سیم های پنکه ماشین-یعنی همانی که روبروی موتور است- را برعکس زده بود. همین شده بود که هوا عوض تو آمدن و خنک کردن موتور, بیرون می رفته و هوای بیرون را هم خنک نمی کرده, چون به اندازه کافی سرد بوده.
شاید نزدیک به هشت سال از آن زمان گذشته باشد, یک تصادف سنگین را هم تجربه کرده ام, و دیگر از مسافرت با ماشین در میانه ی شب-با تمام زیبایی که دارد- می ترسم. اما دلیل نمی شود که از این کار خوشم نیاید.
اما بعد از هشت سال, ساعت سه صبح, چندین هزار کیلومتر دورتر از شهر و وطنم. روی تخت دراز کشیده ام و به این قضیه فکر می کنم که چند هفته است دچار چرخش پوچی شده ام که هیچ ازش سر در نمی آورم
. حالا اسمش را هرچه می خواهید بگذارید.
گرگ ها پدرم را نخوردند. اما دوستم را, دوستانش را, و کلی آدم دیگر را بلعیدند. به همین راحتی.
.......
این نوشته پایان ندارد. شرمنده ام. اگر اینجا بودید یک شکم سیر با هم صحبت می کردیم. اما کلا نوشتنم نمی آید. اگر می آمد که اینقدر شلخته نمی شد.


هیچ نظری موجود نیست: