۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

من لبخند می زنم, پس یک حیوانم

با لبخند, از اینها که برای تلف کردن زمان می فرستند, از آن لبخند های تلخ و بی معنی که یعنی "به تخمم", نوشتم:
:) Where؟
که بعد بگوید
At my place
که بعد برویم با هم بخ...[حذف از ناشر] به همین سادگی.
با لبخند , از اینها که برای تلف کردن زمان می فرستند. از آن لبخند های...
کم کم به خودم نشان می دهم که من هم حیوانم, یک حیوان آیدیالیست. از آنهایی که چهره شان زیباست, ابروهای کلفت و چشم های براقی دارند که.. .چه می دانم.
از آنها که لبخند می زنند و دم تکان می دهند تا دل دختری با چشم های عسلی را به دست بیاورند. دلش که با من است, خودش گفت. اما من یک حیوانم. با لبخندی بر لب. اشک های خشک شده, و دلی... نه اینجا حرف از دل نیست. اینجا فقط کشف انسانی دیگر است. که شده, مثل مهاجران, اما بدون خشونت. کسی را نکشته ام. چشم هایش را خواسته ام. یا نه, شاید نخواسته ام و فقط به دست آمده, به دست آمدنش عذاب می دهد مرا. آینه را روبروی خود گرفته ام, کدر است . لایه ای از خاک, به ضخامت زمان رویش نشسته. کم کم به خودم نشان می دهم که من هم لبخند می زنم .من یک حیوانم.
جواب داد که
At my place
لبخند می زنم. من یک...

پ ن: اوه یادم رفت بهش بگویم برایش یک آهنگ ساخته ام.

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

فی ذاته...

انگار مشکلی بر این همه اضافه شده. تلفن سرخ آنقدر زنگ نزده که صدایش میان نعره ها و ناله های همه ی آوازخوانان برهنه در گوش نشسته. بیرون هم نمی رود. توهم است که بر این همه مشکل اضافه شده. آخ که انسان فی ذاته کرم است. که هیچ نمی فهمد از مغلطه ی کلماتی که فقط بر صفحه سفید...نوشته می شود. این بود:" نوشتن."
نوشتن از بودن, و بودن از هیچ, و هیچ...نوشتن از نبودن می آید انگاری. نه, انسان فی ذاته کرم است. جوهر خودکار تمام شده. هر دفعه زنگ می زند دنیا بر سرم خراب می شود. واقعیت, درشت و گرم. گرمب گرمب سقوط می کند.
خواستن, این امر فانی, و من چشم هایش را می خواهم. برای خودم. تا فرار کنم به زیر, به دور از هرچه هست. حالا همه چیز فقط یک میدان است. و مهی که آن پایین جا خوش کرده. به زیر می رویم , آهسته, دلیرانه, با سبدی از گرمای اشک.
"آه که انسان فی ذاته کرم است."

پ ن: سگ دلتنگ نمی شود, اما دلم مثل سگ تنگ است.



۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

آخرش میم می گذارم

انگار فقط دوست داشتم صدای قطرات باران و تجسم گذر یک دقیقه از زندگی در آغوش انسانی دیگر را تجربه کنم.
یک دقیقه ای که هفت ساعت و نیم طول کشید. دیوانه نشدم تا ذره ذره اش را بخواهم. فقط خواستمش, و بدست آمد. بدست آمدن است که عذابم می دهد. بدست رسیدن است که...نه! نخواستمش! چه زود بدست آمد. و زود بدست آمدنش عذابم داد.
" خود هماره همانگونه که هست در جنون به دست می آید, و این ذات بشریست."
اینها را پیرمرد می گفت که خیره به تصویر زنی ایستاده در مه, به چند شب اقامتش در میدان سرخ فکر می کرد .
هفت ساعت و نیمی که با یک دقیقه رقص با "زوربای یونانی" تمام شد. یک دقیقه ای که دو انسان تجربه کردندش. قطراتی که هیچ بر زمین نرسید تا بر تن های برهنه فرود آید. طره موی طلایی که با ضربه ی زمان بالا و بالاتر می رفت تا قیچی خاطره در جعبه ای کوچک تار تارش را از هم جدا کند. اصلا همدیگر را نمی شناسیم, هیچ وقت نخواستیم و انگار فقط دوست داشتیم صدای قطرات باران و تجسم گذر... مرد بی خانمان بطری الکل را روی زمین گذاشت و لبخند زد. به عمری فکر می کرد که بیست و شش سال پیش برای یک دقیقه هم خوا بگ ی با دختر مو طلایی توی عکس بر باد رفت, چروک های روی عکس گونه ها را پوشانده بود. دهان باز مانده بود از تعجب, که این دو زن چقدر شبیه هم بوده اند. چقدر...انگار تکرار تلخ مضحکه تاریخ فرا رسیده. چشم هایش را بوسیدم.
"پنجاه سنت داری بدی برم مک دونالد؟ گرسنمه! فقط پنجاه سنت..."
باورش نمی شد رفته باشد. سه ماه؟ آن دو تا که سه سال است هیچ ندیده اند برق نگاه یکدیگر را. نوشت که:

درد کشیدم سید. از او درد کشیدم. آزارم داد. بدجور. اما من کله خرم! و به یاد می آوری حتمن که من کله خرم! نه... فعلن که خوب خوابیدی...اما من حالا باز تنهایم سید. تو همدانی و من تهران و غ. رفته و از همه بدتر آن سیب ترش سبز سفت را بگو که حالا تا برسد به این جا یک شهر عاشقش شده است حتمن
و من خوب خوابیدم سید. خوب خوابیدیم. هفت هشت ساعت کم نیست. قطعا از سه ماه کمتر است...از همه بدتر آن سیب ترش سبز سفت را بگو که حالا...یک شهر عاشقش است حتمن. آن هم شهر برکلی سید. برکلی و بعد مسکو. می فهمی؟ برای من دیگر مهم نیست. تمام شده

___________

...خیره به مه, که کوه را در بر گرفته.
"در جاده کسی نیست...
-کسی نیست, بیا زندگی را بدزدیم.
-تو هیچوقت نمی خوای خفه شی؟ یعنی هیچوقت؟
سرها در گریبان خاطره, چشم ها خیره به مه که کوه را..."
گره از زلفش باز نکردم. نه, صرفا یک دقیقه از زندگی بود که هفت ساعت و نیم طول کشید. زلف بر باد داده. زلف بر باد داد...آخرش میم می گذارم.

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

تق تق تق

قطرات باران, پشت سر هم بر شیشه پنجره فرو می آمدند, تق تق تق. کلمات درون ذهنش کم کم بالا و بالاتر می رفتند. سرش را میان زانوانش گذاشته بود, و سعی می کرد از دو طرف بر شقیقه اش فشار بیاورد. خیلی محکم, که گونه هایش کمتر خیس شوند. سقف چکه می کرد. تق تق تق. لب هایش خشک شده بود. انگشتانش روی سینه اش بالا و پایین می رفت. بازی می کرد انگار, گونه هایش از گرمای بوسه پر بود. سرش را بالا آورد و به چشمانش خیره ماند.
"یعنی تو با اون حیوون خوابیدی؟"
قطرات باران پشت سر هم بر شیشه فرو می آمدند. کلمات درون ذهنش کم کم نابود می شدند. ساعت سه بار زنگ زد. تق تق تق

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

مبارکشاه

ای جان من اسیرت, ای عمر من فدایت.
عمر من به آخر آمد به لعل جان فزایت.
تو می روی خرامان...
خواننده تاجیک, نمی دانم چقدر می شناسیدش. احساس زیباییست وقتی می بینم در مملکتی دیگر زبان من, فرهنگ من, ریشه ی من زنده است. نمونه اش مبارکشاه. موسیقی اش زیباست. آنقدر که چشمان دلم سنگین و گرم شد دوباره, هنوز مانده تا سرازیر شود...
"فریاد از آنکه هرگز ترک جفا نکردی..."

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

برای او که با پرواز غازها بر فراز مسکو...

دو کلمه نوشت. که خواهمت دید, تو را...خواهم دید. این دختر رویای هرچه "ابله" است در این دنیای ناچیز. شاید همانیست که میشکین به خاطرش نابود شد. همانیست که دو سال پیش در آغوشش کلمه کلمه می خواندم که:"سه روز تا دیدنت مانده, سه روز, یا...برای تو که با پرواز غاز ها بر فراز مسکو..."
نامش را تکرار می کنم, مبادا از یادم برود. دو سال است نامش را می خوانم, بر هرچه از آن فرهنگ می دانم.
سه روز تا دیدنش مانده. سه روز, یا شاید بیشتر. شاید زنیست که مدت هاست دنبالش بوده ام.می خواهم کنارش بنشینم و با هم فیلمی به زبان او, بدون زیر نویس, ببینیم. تارکوفسکی شاید. نه...غازها پرواز می کنند. میخاییل کالاتزوف. نه...بازگشت.برای او که بعد از اینهمه وقت باز آمده.
"تا خراج ملک ری پردازم به زلفان طلایینش"
بالاخره آمد! سه روز تا دیدنش مانده,سه روز یا شاید بیشتر. از الان ناراحت لحظه ی رفتنش هستم...
دو کلمه نوشت:
До встречи!
که خواهمت دید, تو را...خواهم دید.
----
و من خواندم: Almost Blue
چشمان خیسش...این لحظه تا ابدالدهر در گستره ی زمان تکرار خواهد شد.
خواهمش دید. او را...خواهم دید.

---

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

سفید

خون کم کم پارچه را سرخ می کرد. صورتش زیبا بود, زیباترین چیزی بود که تا حال دیده بودم, نزدیکش رفتم. گونه اش را بوسیدم و آرام در گوشش خواندم:
بعضی شب ها سایه ی حلقه ی پوسیده ی خاطراتی گم شده در زمان دور گردنم چفت می شود, و بعد آنها پارچه ی سفیدی روی صورتم می کشند. دست هایم را باز می گذارند تا پرواز کنم. از پشت پارچه سایه ی دست هایم و انگشتانم را می بینم که روی صورتم می آیند و بر گردنم چنگ می اندازند.
"پاره بشو نیست, زور نزن مردک. زور نزن. برو بشین منتظر شماره ات باش."
ما اینجا شماره بندی شده ایم. همه مان, از رییس گرفته تا نوچه هاش و سر آخر خود ما. نوبت همه می رسد. هفته پیش همه را کشتند. من نمی دیدمشان, صدایشان را می شنیدم که نام زن هایی را می خواندند که طعم لب هایشان را هیچ نچشیده بودم.ترانه هایی را می خواندند که قرار نبود هیچگاه بشنومشان. چند شب پیش یکیشان در گوشم چیزی گفت, سنگینی ترسش را از روی پارچه حس می کردم. قرار بود ترتیبش را بدهند. از نفس هایشان می فهمم, هیچ کدامشان اشک نمی ریزند. فقط نابود می شوند. با چند جمله. شکست می خورند و قطعه قطعه بر سطح تاریک زمان تکرار می شوند. قبل از اینکه نوبتشان برسد آرام گوشه اتاق می نشینند و لحظه های باقی مانده از گرمای تنشان را با دختران خیالی پشت پارچه تقسیم می کنند. بعضی هاشان با در قوطی کنسرو رگ هایشان را با لبخند باز می کنند تا خنده خون را روی سفیدی وجودشان ببینند. چند شب پیش یکیشان صورتش را نزدیکم کرد. حس می کردم تنها من وجود دارم, و تنها من هستم که سنگینی شوم یک متر پارچه سفید را روی صورتم حس می کنم.نفس هایش را می فهمیدم. کارش تمام بود, آرام در گوشم خواند:
"بعضی شب ها سایه ی حلقه ی پوسیده ی خاطراتی گم شده در زمان دور گردنم چفت می شود, و بعد آنها پارچه ی سفیدی روی صورتم می کشند. دست هایم را باز می گذارند تا پرواز کنم. از پشت پارچه سایه ی دست هایم و انگشتانم را می بینم که روی صورتم می آیند و بر گردنم چنگ می اندازند"
قدم ها محکمتر شد, کسی از پشت در فریاد زد:
"پاره بشو نیست, زور نزن مردک. زور نزن. برو بشین منتظر شماره ات باش."


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

قهوه

سیگار دیگر خاکستر ندارد. تکانش می دهم. نفس نمی کشد. طعم خوبی دارد, قهوه را می گویم. سیگار دیگر خاکستر ندارد, ستون سوخته اش چند ثانیه پیش سقوط کرد. ورق کاغذ سفیدیست که می توانستم رویش عاشقانه کوتاهی بنویسم و بگذارم میان مشت های گره شده اش. یک ساعت است مرده. تنش هنوز سفت است. تکانش می دهم.لب هایش هنوز سرخ اند. باد می آید و ترس از دست دادنش خاطرات چند ساله را زنده می کند, اصلا آمده بودم اینجا تا فراموشش کنم. کسی توی گوشم می خواند:" برای اینکه جوان بودی, برای اینکه بیست سالش بود. برای اینکه..."
می گفت از امروز به بعد دیگر سیگار نخواهد کشید. روبرویم نشسته. چشم های روشنش را نگاه می کنم. پک محکمی می زنم. تلخ است, قهوه را می گویم.

----
پی نوشت: در مورد خودم. خوشحالم! منتها الانس که یک بلایی از آسمان نازل شه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

سوخته ها, در بستر:دو داستان ناتمام


وقتی دو یا سه روز بعد می فهمم که فقط من ندیده ام و نگاه متقابل بوده هار تر می شوم...فقط می دانم جسما یکی نیستیم و قرار هم نیست تا سالها بعد چیز دیگری را بفهمم.~مدیا کاشیگر

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

روکسان! چراغ را خاموش کن.




امروز بد شروع شد, یعنی خودم بد شروعش کردم. ساعت هفت و نیم صبح تصمیم گرفتم فیلم مستند "عکاس جنگ" را ببینم. فیلم پروژه ی عکاسی "جیمز ناکوی James Nachtwey" است که از مناطق جنگ زده کزوو شروع می شود, به فلسطین و لبنان می رسد و در اندونزی به پایان می رسد. موسیقی متنش فوق العاده زیباست, که البته از مجموعه آثار النی کارا ایندرو(آهنگساز یونانی,ر.ک. فیلم های تئو آنجلوپولس) انتخاب شده. آغاز فیلم به شدت تکان دهنده است, ناکتوی در کنار خرابه ی سوزان یک روستای متروک ایستاده و عکس می اندازد. کسی نیست, صدای محو گلوله ها تتق تتق کنان از دوردست به گوش می رسد. توجه عکاس به پرتره ای پاره از زنی برهنه جلب می شود که روی زمین, کنار خانه افتاده...پیرزنی گریه می کند. اول صبحی توی کافه بغض کرده بودم. جدا تصمیم دارم حتما "عکاسی جنگ" انجام بدهم. جنگ جاییست که انسانیست دون ترین تصورات نابودی و والا ترین لحظات عشق به زنده ماندن را تجربه می کند, و عکاس نزدیکترین شی به اینهاست. عکاس و بعد پزشک. شاید هم برعکس. چرا می گویم شی؟ چون لحظه ای در عکس گرفتن است که عکاس خود تبدیل به موضوع عکس می شود. لحظه ای هست که دنیا هیچ نیست جز دریچه ای کوچک که عکاس از درونش وجودی را تجربه می کند که وصفش آسان نیست. بهتر است سکوت کرد. من به عنوان بیننده عکس های ناکتوی, به خصوص عکس پیرزن در خرابه می توانم اشک بریزم, در واقع اشک را تقدیم به احساسی می کنم که دوست دارم از شرش خلاص شوم. اما عکاس انگار خودش هیچ حس نمی کند. خود ناکوی در اینباره می گوید:
چرا جنگ را عکس بکنیم؟ آیا می شود طبیعت انسان را که در طی تاریخ گسترش یافته با هنر از بین برد؟ برای من عکاسی گسترش انسانیت است, چیزی که جنگ جلویش را می گیرد. گاهی برای من پیش آمده فکر کنم , اگر مردم ببینند فسفر سفید با صورت کودک چه کرده, اگر ببینند گلوله چطور پای پسر جوان را در لحظه ای نابود می کند...اگر این درد عظیم را بفهمند. اگر این وحشت را بفهمند. خواهند دانست هیچ چیز ارزش این را ندارد که همچین اتفاقی برای حتی یک انسان بیافتد. چه برسد به هزاران نفر...کار عکاس نشان دادن اینها به انسانهاست.
بدترین چیز این است که حس کنم من به عنوان عکاس از بدبختی انسانی دیگر استفاده می کنم. هر روز این را به خودم می گویم.
---
رفته بوم پیش استاد فیزیک , درباره تحقیق در بخش ستاره شناسی(دقیقش را بخواهید "گذرهای سیارات خارج منظومه شمسی ") دنبال استاد دیگری هستم که این پروژه را با هم انجام دهیم. در واقع این موضوعیست که آن استاد دارد رویش کار می کند و من به عنوان نخودی ایشان را همراهی خواهم کرد. ببینیم چه می شود. در هر حال, پرسید از کجا می آیم. گفتم ایران. گفت :"عجب جنتلمنی هستی, اینجا مردم اینطور نیستند. من ایرانی ها را دوست دارم. زمان انقلاب با یک سری از م ا ر ک س ی س ت هایی که اینجا درس می خواندند دوست بودم. متاسفانه بلایی سرشان آمد که می دانی..." کمکم کرد. دستش درد نکند. از این بابت خیلی خوشحالم.
----
دارم اجرای دوباره "رکسان" را به صورت تانگو گوش می دهم. فوق العاده است. موسیقی متن فیلم "مولن روژ" ساخته باز لورمن است. فیلم زیباییست. البته اگر دلتان زود می شکند بهتر است تماشا نکنید وگرنه مثل من تا الان که خیلی وقت است از دیدن فیلم گذشته با خودتان می گویید:
لامصب عجب موزیکال قشنگی بود. ولی چرا...چرا...چرا...نباید اینطوری می شد! عجب ها!
رکسان! چراغ را خاموش کن.می توانی ترکم کنی , اما فریبم نده. رکسان! چراع را خاموش کن...




۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

لاله زار

سه سال بود خبری ازش نداشتم. چند ماه پیش فهمیدم از دوستان نیماست. پدرش را بسیار دوست دارم, خودش هم چهارسال پیش اینقدر روی من تاثیر داشت که شروع کردم فرانسوی خواندن.(که البته سه سال بعد شروع کردم!) یعنی اولین آدم در زندگی من بود که زبان فرانسوی را دوست داشت و سعی کرد به من هم یاد بدهد و تشویقم کند یاد بگیرمش. باری, من را یادش نمی آمد. به نیما گفتم :"بهش بگو..من همون پسره ام!"
حالا امروز بعد از چهار سال صحبت کردیم. پانزده دقیقه طول کشید تا من را یادش بیاید. اما بعد یکهو سیل خاطراتش از من سرازیر شد روی صفحه مانیتور. گفت :" خیلی می خندیدی!...بچه بودی دیگه. چند سالت بود؟ سیزده؟ چند سال زودتر اومده بودی دبیرستان؟"
خوب می فهمیدم چقدر شکسته شده(یا حداقل کلمات روی صفحه همچین چیزی را نشان می دادند) . انگار....چهار سال. به نظر کم می آید. خاطرات دوره ی دبیرستان من خیلی جالب نیستند.
بامزه اینجاست که او دیگر آن عشق به فرانسه اش را از دست داده بود.
اما من همچنان به شدت فیلم و موسیقی فرانسوی می بلعم.
می خواهم بروم فرانسه, نمی شود! حداقل ببینم چه خبر است آنجا.
کار دنیا...
______________
همینطور که صحبت می کردیم این آهنگ را گوش می دادم:
زخمی تر از ترانه ام. حسرت گلوله با منه, وقتی که دست تو می خواد تیر خلاص رو بزنه.
دستای بی صدای ما. نمی رسن به هم دیگه. فاصله بین من و تو همین گلوله بود و بس. منو بزن که خسته ام...
لاله زار کاش می تونستیم تا ابد با تو بمونیم. نارفیقانه ورق خورد دفتر گذشته ی ما. قد کشیدیم توی بن بست, با هم اما تک و تنها...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

بی معرفت بوده انگار, گفتم بی خیالش شود.

محمد فلسفه می خواند. فارسی را با لهجه آلمانی حرف می زد. کم دیدمش اما تاثیرش را گذاشت. لس آنجلس است انگاری. گردنش سر رسیدن به او شکست. آخرش هم به رسم معمول دادندش به یکی دیگر, کارت دعوت عروسیشان توی پاکتی با نوشته های طلایی به دستش رسید . ن. عاشقش شده بود. پنج دقیقه بعد فراموشش شد. از او انتظار بیشتری هم نمی شد داشت. با خنده دستم را گذاشتم روی شانه اش. می خندید. بلند بلند. به قهقهه می مانست . گفت آمریکا ماندنش فقط به خاطر او بوده. بقیه شب, میان خنده های دیگران در مورد دلایل خودکشی صحبت کردیم.محمد فلسفه می خواند, فارسی را با لهجه آلمانی .....
بی معرفت بوده انگار, گفتم بی خیالش شود.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

اتفاقات هیجان انگیز

1. فاینال ها که تا دو هفته دیگر در خدمتمان اند. و ما از الان داریم می خوانیم البته!
2.همراه با نیما دست به یک پروژه فیلم سازی نسبتا بزرگ زده ام. عالی که میگن یعنی این!

از آن نوشته های سنگین روزهای ابریست...

"ببخش که اصلاً مهم نیستی همانطور که ما انگار بخشیده ایم اینرا . ببخش که ایرانی هستی کما اینکه خدا هم انگار بخشیده ایرانی بودن ما را …"
از آن نوشته های سنگین روز های ابری ایست که صبحش در عمق سفید ملحفه ی لکه دارت بیدار می شوی, خبر ها را خوانده نخوانده انگار کسی از آن بالا همینطور محکم سنگ می کوبد بر سرت و تو هی زور می زنی اشک هایت سرازیر نشوند.
این دو سه روزه چقدر عصبانی. چقدر ناراحت. چقدر سنگین بودیم. هر دومان, انگار انگشت نمی رفت سمت شماره ها. شمردن دقایق سخت تر و سخت تر شده. از احساسات سنگین روزهای ابری ایست که صبحش در عمق سفید...
مادر, ما غرق شده ایم انگار. ببخش ما را. ببخش من را. دو هفته است هر روز به آینه ی ترک خورده ی اتاقم نگاه می کنم. فکر مردن سخت است. نون. می گفت دیگر به مرگ فکر نمی کند و حتی دیگر از آن نمی ترسد احمق است که دیگر به آن فکر نمی کند. خودش می گفت. نمی ترسد. دیگر نمی ترسد. دیشب, ماه کامل بود. کسی ندیدش. اما ماه, کامل بود. خودش گفت.
همین چند ساعت پیش بود. که بیهوش لحظات تاریک خواب های آشفته ام را ورق می زدم. روی صورتم مگس هایی به بزرگی نصف کف دست نشسته بودند. نه, روی صورت من نبود. قطار معشوقه های شکسته در امواج دریا بود که بر روی بام خانه ها دف می زدنند. نیوه مانگ بود انگاری. هرچه بود.
طناب. کتاب نیم خوانده ی زندگی. چند کلمه که بی معنی هجی می شوند. معلم حلق آویز از ترکه گیلاس. دختر...کسره را زیر با جوهر قرمز می نویسم. دوباره, دختر ایستاده بر سه پایه ی کرم خورده.
خون از شکاف بزرگ آبی رنگ روی دستم سمت انگشت ها جاری شده و قطره قطره روی سنگفرش خانه مان می چکد. دکتر می گفت زخم گلوله است:" اینطور نمی شود پسرجان. نرسی بهش کارتو ساخته. یه نگاه به دستت بکن...آینه ات رو که شکوندی."
"گویی خیلی محکم بر قلب فرو کرده اند این ها را,شاید نفهمید..."
سنگفرش, مادر قح به ها یک هفته است دارند سطح خانه را با سیمان پر از سنگ می کنند. رنگ ندارد. انگاری یادشان رفته...
کاغذ هایم را دیشب دزد برد. خانه ما که چیزی ندارد. چند حلقه فیلم , چند هزار عکس, چند هزار...سرهنگ را مدت هاست ندیده ام. کسی برایش نامه نمی نویسد. همین روزها باید چیزی برای او بنویسم. شاید از دلتنگیست. مادر ق ح به ها چند سال است سنگهای مشکی را روی صورتمان...چند هزار...
شماره ها جلو چشمم رژه می روند. هیچ نداریم. مادر, ما غرق شده ایم انگار. ببخش ما را.
"ببخش که اصلاً مهم نیستی همانطور که ما انگار بخشیده ایم اینرا . ببخش که ایرانی هستی کما اینکه خدا هم انگار بخشیده ایرانی بودن ما را …"
از آن نوشته های سنگین روزهای ابریست...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

یک شب او را باد با خود برد...

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست.
و در اندوه صدایی جان دادن, که به من می گفت دست هایت را دوست دارم.
---
زندگی شاید ریسمانیست که مردی با خود آنرا از شاخه می آویزد.
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودیست که نگاه من در نیمه ی چشمان تو خود را ویران می سازد.
و در این حسیست که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت...
دل من به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد.
----
یک شب او را باد با خود برد...

عروسک!

با بایرام نشسته بودیم توی پیتزا فروشی, دخترکی همراه با چند آمریکایی که مثل مکزیکی ها لباس پوشیده بودند آمد نشست میز کناری ما.
این دختر زیبا بود. بسیار زیبا بود. هنوز تصویر چشم هایش موهای پشت گردنم اذیت می کند(احساسیست که وقتی یکهو بی خود و بی جهت از یکی خوشم می آید نسیبم می شود. انگار وسط سینه ام هم چیزی غیژ قیژ می کند) این دختر انگار نسخه آمریکایی و جوان شده کایلی مینوگ خواننده ی استرالیایی بود...و او چقدر زیبا بود.
پی نوشت: کو ن سوزیش اینجاست که اون آمریکایی ها ریخت و قیافه ی مزخرفی داشتند(قضیه توهین به ملت مکزیکی نیست , قصد این کار را ندارم, کلا قیافه هاشان مزخرف بود.). بایرام هم می خواست دل من را آرام کند گفت: " سیب سرخ را دست چلاق می چیند آقا!"
مشکل اینجاست که واقعا با خیلی از دختر ها(آدم ها) بیشتر از یک مدت مشخص نمی توانم حرف بزنم. بعد از آن انگار هر دو حوصله مان از یکدیگر سر می رود. بعد اگر یکی پیدا شود که چهار کلام حرف حساب بتوان زد باهاش یا زود قهر می کند و می رود پی کسی دیگر یا اینکه کلهم به هم می زند یا اینکه...اصلا بی خیال آقا. یکی دو لیوان(! لیوان!) زهرمار حالمان را خوش کرده انگاری. من بروم بخوابم.
ولی چقدر خوشگل بود لامصب...عروسک!
به قول بایرام:"عروسکی عروسکی چه خوشگل و با نمکی..."

فضانوردی ها

خیلی خبر خوبیست, برای خودم. اینکه خب مدتیست به صورت جدی دارم به ایده های اصلی خودم فکر می کنم. علاقه مبرم به "اکتشافات فضایی" که این مهم هر نوع فضایی را در بر می گیرد!
اما مبحث اصلی هماان Space Exploration
هست, یک موضوعی که بسیار حیاتی هست امکان پرتاب جسم(حالا بگیرید سفینه, محموله, و امثالهم) به فضا بدون استفاده از موشک است. این یعنی چیزی بیش از فوق العاده. هزینه سوخت برای هر کیلو بار چیزی در حدود ده تا بیست هزار دلار تمام می شود. اما با روش هایی که موشک در کار نیست می توان هزینه را به پانصد دلار هم رساند. طرح "هارپ" از جمله این طرح هاست. یعنی با یک تفنگ خیلی بزرگ اشیا را به سمت فضا پرت می کنند. که حداکثرش پانصد کیلومتر بوده تا الان. در هر حال من این طرح را خیلی نمی پسیندم. یک سری طرح دیگر هست که جذابیت بیشتری دارند. متاسفانه حالش را ندارم بنویسم.
حالا ما این رشته رو می ریم جلو...راهمان ندادند ناسا می رویم پی یک کار دیگر. پزشکی شاید.
خداییش وضعمان خراب است!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

نحسی از امروز می بارد

صبح خبر دادند سید حسینی رفت. همسایه عزیزم. رضا سید حسینی, تقریبا هر روز می دیدمش. یک روز نشد بروم بگویم:"استاد دوستت دارم, ترجمه هات عالین." خانه اش را دوست داشتم, یعنی همیشه از بالکن خانه مان می دیدمش که کتابی در دست دارد یا دارد پیپش را چاق می کند. مصاحبه اش در شرق که چاپ شد می خواستم بروم زنگ خانه اش را بزنم...حالا گلدان هایش را کی هر روز آب می دهد؟
امید داشتم وقتی برگشتم بروم سراغش. حیف. چه حیف. چند دقیقه بیشتر نیست بیدار شده ام.
دلارا را کشتند, به همین راحتی. سخت است, فاجعه بار تر این است که در سه دقیقه ای که بیدار شده ام فقط "رقصنده در تاریکی" فون تریر جلو چشمم است و آویزان ماندن بیورک موقع آواز خواندن...می خواند:
"این آخرین آواز ماست عزیز, باورش نمی کنند. این آخرین آواز ماست اگر باورش کنند."
هنوز نمی دانم برای سید حسینی , همسایه ی...حیف.همین دیروز بود که دکتر داشت محکم روی قلب او ضربه می زد تا بیدار نگه اش دارد, دیروز بود که ناگهان حالم از...
بیدار شده نشده دنبال کسی می گردم سرم را بگذارم روی سینه اش:
"نحسی از امروز می بارد."