۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

دفتر خاطرات

دلم خیلی برابش تنگ شده بود. دیشب محسن می گفت که خاطره ی من از لیلا و باغ وحش باغ وحش ایراد اساسی دارد. شعر ابراهیم منصفی را نه لیلا بلکه جوانکی در کلاس زبان به او داده. امروز خواب دیدم الیزابت خودکشی کرده و من رفتم سر قبرش. من سر قبر هیچ کسی نمی روم. حتی پدربزرگم که مرد. هوای نیویورک خیلی خوب است و بعید نیست تصمیمش را قاطع کند. امشب دو فیلم از اینگمار برگمان دیدم. خوشحالم که اینها را کم سن و سال تر که بوده ام تماشا نکردم. قطعا خیال می کردم می فهممشان ولی حتما به خودم دروغ می گفته ام. فیلم تمام شد. کمی گریه کردم. همخانه ام از سرکار رسید خانه و بند کرده بود که باید با هم حرف بزنیم. دلش برای ایران تنگ شده. خب مشکل من نیست. رفتم توی اتاق خودم. حوصله صحبت کردن ندارم. به گوشی موبایل خیره ماندم و خیال کردم الیزابت کنارم است. خواستم ببوسمش. باید می بوسیدمش. این همه فرصت های از دست رفته. فاک من چقدر ترسو ام. از این آدم هاست که آخر شب زنگ می زند که
 می تونم بیام خونه ات؟ منم میگم بله. میگه خوب خوبه برای اینکه الان دم درتم.

از اینکه نمی توانم دوستش باشم ناراحتم. از اینکه باید لیلا را از خاطره ام با محسن خط بزنم ناراحت ترم. همیشه فکر می کردم اضافه شدن قطعه بخاطر ما بوده. خیلی حالم بد بود اون روز. حتی الان هم حالم اصلا خوب نیست.
 دل هم خانه ی من برای ایران تنگ شده