۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

انگار هیچوقت کسی را نداشته

چکار می شود کرد که حتی پیانویی که عاشقش هست را از دست داده. حالا هی روی صندلی مشکی اش می نشیند و کلاویه ها را فشار می دهد تا آهنگی بسازد و بلکه اشکی بریزد بر چند آوایی که پشت سر هم سکوت را می شکنند. اشکی که می ریزد بر توانیست که سکوت را شکسته. بر احساسیست که خود -به سان برگی در بند باد- از این سیاه و سفید های زیبا بیرون آورده. اشکیست از دردی که
"آخ چرا بعد این همه سال هنوز یک قطعه از شوپن را نمی توانی بزنی."
و این دخترک چقدر زیبا حرف می زد. که بود, نامش را یادم رفته. عجیب است. سرش را می گذارد لبه ی مشکی پیانوی کهنه ی خانه و
فشار می دهد. آنقدر فشار می دهد که خون گودی بالای ابروانش را می پوشاند و می چکد روی دستش که محکم کاسه ی زانو را فشار داده و منتظر لحظه ی موعود است. اینها همه بی معنیست, می دانم. توگویی نمیست از سردی عرق روی پیشانی, پس از عشقبازی با این همه صوتی که صدایش خط آسمان را می شکند؛ و شادی "توانستن" . که بله, سکوت را شکستم. آی عشق, سکوت را شکستم. برای تو.
عجب شب نحسیست, خالیست. آن دورها سگی ناله می کند. چند نفر آرام و آهسته زیر نور مهتاب قدم می زنند. کوچه پر از درخت است. یکیشان دیگری را دربغل گرفته. لبش را به گونه اش نزدیک می کند و بعد آهسته در ملجاء چند ثانیه تاریکی محض, گیسوانش را می بوسد و لب هایش را هم. دخترک لبخند می زند. سفیدی چشمانش, زیر نورکمرنگ تیرچراغ برق به سرخی می گراید. زیرلب می گوید:
"چکار می شود کرد که حتی پیانویی که عاشقش هست را از دست داده."
و بعد خط گرم اشک از گونه ها صفحه صورتش را زیبا می کند ؛ که بعد این همه روزها و در بستر این همه لحظه , بعد این همه کلمه که پخش شد بر تصاویر گنگ روزگار... هنوز یک قطعه پولونز را هم نتوانسته است بزند.
چشم هایش را می بندد, بد بیاری بوده انگار. دو سال است استاد ندارد. انگار هیچ وقت کسی را نداشته.

هیچ نظری موجود نیست: