۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

And the rain sets in,
it's the angel man.
I'm deranged, my love. Be deranged, my love.

۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

یلدا

خیال می پروراندم برای آینده ای که پیش رویمان بود. شب اول در سکوت گذشت. یلدا بود و خانه خالی. حالا از پس این همه شب فقط صداست که به گوش می رسد. نیمه های شب بود که بیدار شدم. این صدای تپش قلب اوست که گاهی آرام تر از---

لیلا٬ اینجا باران می بارد. نیویورک بعد از طوفان و تنهایی های راننده تاکسی. نور پنجره ی برج ها درلایه های زخیمی از ابر پراکنده شده. نیمه های شب بود که بیدار شدم و برای همه ی تاریخ گریستم. خانه خالیست و من یادم می آید که شب اول در سکوت گذشت.




۱۳۹۳ آذر ۲۱, جمعه

در آخرین نامه اش نوشته:
It is now clear to me that my only friend is gone. Forever

۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه

۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

birdman -- Why (the fuck) am I still in love

رفته بودم بردمن تماشا کنم.
نگو آپاراتچی آنونس خواب زمستانی رو آماده کرده بود.
یاد استانبول افتادم
و اتوبوس خراب شده ی میون جاده های برفی
حتی چشمای باغ وحش باغ وحش (راستی کجاس الان؟)
 و خنده ی لیلا-- و اون روز که محسن تو راه نهنگ ابراهیم منصفی رو آواز خوند و منم خیره مونده بودم به موجای دریا
آره... بهمن ۸۸ داشتم فکر می کردم که یه روز خوب میاد و زار زار گریه کردم. مثه الان خودت.
آنونس که تموم شد دیدم همه ی صورتم مثه اون روز خیسه.
 یه مرد گنده چطوری تو یه دقیقه و ده ثانیه اشکش در میاد.

شب اومدم خونه. سبا می گفت تو دیگه داری پیر میشی. موهات ریخته. هنوز گیر این دختره ی مو قرمزی؟ اسمش چی بود؟ باغ وحش؟
-پاشو بیا اسکایپ ببینم بابا.
 -نه خوابم میاد.
-جاکش.
****
 

۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

 مرگ به سراغ خانه ی ما آمد. همه کوچ کردند. لیلا که می رفت من ساکت بودم. خودم را می دیدم-- خاک بلند شد. جرات حرف زدن نداشتم. صدایی نداشتم. تهران روبروی چشمانمان خاکستر می شد. ما بزرگ می شدیم. سکته ی دومش بود. صبح شنبه بود که پدربزرگ را کف حیاط پیدا کردند. خوابیده بر بازوی شب. هنوز فشار انگشتانش را دور مچ دستم حس می کنم. مادرم گریه می کرد.
.من نمی دونم این برای چی زندگی رو تو آمریکا ول کرد و رفت. اینجا هم که بعد انقلاب کسی رو از آمریکا آدم حساب نمی کردن. دایی بدبختت در نهایت بیچارگی مرد. سر هیچی

 حالا سالها به آرامی می گذرند و ما پیرتر می شویم و پدربزرگ مرده تر. 
لیلای من! مرگ اما فقط در جاده ی کرمانشاه به سراغ ما می آید.

۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

شاید دو هفته پیش بود که عاشقش شدم.
***

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

حال تمامم از آن تو بادا

 دق که ندانی که چیست گرفته ام
دق که ندانی
تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا
گر چه ندارم
خانه در این جا
خانه در آن جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا.

ر.براهنی

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

داشتم یه مستند تدوین می کردم
آدمای احمق راجع به چیزای عمیق حرف می زدن
اینطوری شد که بیخیال زندگی شدم.
خدایا با کیا شدیم هفت میلیارد؟
سرکار بودم که اضطراب وجودم رو گرفت.
سیفون کشیدم یا نه؟
بعد لرز گرفتم.
فکر کنم تب هم کردم.
نکنه همخونه درو وا کنه و بخوره به سیفون نکشیده.
ترسم عمیق تر شد.
از یه جایی به بعد شک داشتم که اصلا دسشتویی رفتم یا نه.
بعد غم زندگیمو برداشت
من کی ام؟ چرا اینجام؟
الان دارم چیکار می کنم؟
آخرین بار کی ریدم؟

۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه


لعنت به اینا. فکر کنم بهتره منتظر من نباشی

 لیلا که سکوت می کند من پر پر می شوم. انگار که دیگر شبی در کار نیست که ستاره هایش را به تماشا بنشینیم. چه که سایه ها روزهای ما را پوشانده اند و ابری نمانده در آسمان که ببارد. خشکسالیست همه جا. از آخرین باری که چهره اش را دیدم هزار سال می گذرد

لیلا
من دیگر پیر شده ام

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

و گاه شب هایی می شد که لیلا-چشمان فروبسته به تاریکی- زمزمه می‌کرد که: مادر! چرا اکنون/چرا اینجا

از آسمان ابر می وزید چونان باد که بر گیسوانش

مادر
چرا من

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

دفتر خاطرات

دلم خیلی برابش تنگ شده بود. دیشب محسن می گفت که خاطره ی من از لیلا و باغ وحش باغ وحش ایراد اساسی دارد. شعر ابراهیم منصفی را نه لیلا بلکه جوانکی در کلاس زبان به او داده. امروز خواب دیدم الیزابت خودکشی کرده و من رفتم سر قبرش. من سر قبر هیچ کسی نمی روم. حتی پدربزرگم که مرد. هوای نیویورک خیلی خوب است و بعید نیست تصمیمش را قاطع کند. امشب دو فیلم از اینگمار برگمان دیدم. خوشحالم که اینها را کم سن و سال تر که بوده ام تماشا نکردم. قطعا خیال می کردم می فهممشان ولی حتما به خودم دروغ می گفته ام. فیلم تمام شد. کمی گریه کردم. همخانه ام از سرکار رسید خانه و بند کرده بود که باید با هم حرف بزنیم. دلش برای ایران تنگ شده. خب مشکل من نیست. رفتم توی اتاق خودم. حوصله صحبت کردن ندارم. به گوشی موبایل خیره ماندم و خیال کردم الیزابت کنارم است. خواستم ببوسمش. باید می بوسیدمش. این همه فرصت های از دست رفته. فاک من چقدر ترسو ام. از این آدم هاست که آخر شب زنگ می زند که
 می تونم بیام خونه ات؟ منم میگم بله. میگه خوب خوبه برای اینکه الان دم درتم.

از اینکه نمی توانم دوستش باشم ناراحتم. از اینکه باید لیلا را از خاطره ام با محسن خط بزنم ناراحت ترم. همیشه فکر می کردم اضافه شدن قطعه بخاطر ما بوده. خیلی حالم بد بود اون روز. حتی الان هم حالم اصلا خوب نیست.
 دل هم خانه ی من برای ایران تنگ شده

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

به‌ خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند



The past is a grotesque animal
And in its eyes you see
How completely wrong you can be

It's so embarrassing to need someone like I do you
How can I explain, I need you here and not here too


You know, things could be different
But they're not


Sometimes I wonder if you're mythologizing me like I do you
Mythologizing me like I do you

I'm so touched by your goodness
You make me feel so criminal
How do you keep it together?
I'm all, all unraveled

I'm gone, I'm just gone
But at least I author my own disaster
At least I author my own disaster

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

این چیزا آدمو خوشحال می کنه

****می دونستی لیلا سه شبه برنگشته خونه؟****

هنوز انگار زمانی باقی مانده بود تا رنگ نارنجی آسمان---

اه اینم که نشد.
- ویسکی می خوری؟ میگن ویسکی آدمو خوشحال می کنه.

بعد بطری خالی می شود. کجا بودیم؟ هنوز انگار زمانی باقی مانده بود تا آبی آسمان رنگ ببازد. تا آبی***خدای من آبی کجاس؟ می دونی چند وقته ندیدمش؟ همینجا زیر دماق خودم داره تو کافه کار می کنه. من بعد شب سال نو دیگه هیچوقت ندیدمش! چشماش خیلی قشنگ بودن. اصن عاشق چشماش شدم.

چقدر سرد شد یهو.
- ویسکی می خوری؟ میگن ویسکی آدمو خوشحال می کنه.
- چی آدمو خوشحال نمی کنه؟
- تو! تو که همیشه اینطوری نشستی. بس کن بابا سی سالت شد.
- سی سالم شد؟ خدایا. فاک.

بطری جدید ظاهر می شود--کجا بودیم؟ آها---هنوز انگار زمانی باقی مانده بود تا---

-جاکش زنت سه روزه برنگشته خونه!
- ها؟ اوه--راس میگی. خب...ویسکی می خوری؟ میگن آدمو خوشحال می کنه.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

نیویورک عجیبه ولی کالیفرنیا عجیب تر

نیویورک هنوز سرده. هنوز بارون میاد. خوب خیلی هم خوب. ولی امروز من یاد یه چیزی افتادم. چهار سال پیش که من و دختر صحرا کنار هم خوابیده بودیم---نمی دونم دفعه ی چندم بود ومن چرا ساعت چهار صبح بیدار بودم و به رنگ آبی روی سقف خیره مونده بودم. اون روزا تو خوابگاه دانشگاه بودم و حواسم بود که قراره ساعت شش و نیم صبح با صدای سوت مربی شنا بیدار شم. هرچی بود اوایل قضیه بود. اون روزا هنوز باغ وحش باغ وحش رو نمی شناختم.
دختر صحرا هم دست بردار نبود: تو باس عاشق من شی.

ساعت پنج صبح بود که یهو از خواب پرید و شروع کرد که: من کجام؟ من کجام؟ من کجام؟

دست کشیدم به موهاش-- گفتم: کاشکی منم می دونستم عزیزم. کاشکی منم می دونستم.

گفت: what---خواستم جواب بدم که دوباره خوابید.

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

اومدم داستان بنویسم. اومدم بنویسم لیلا دیگه قرار نیس اینجا باشه. چون فقط کسایی اینجان که تو زندگی من نیستن. حالا هم هنوز دیر نشده. میشه بهش زنگ نزد. قضیه اینجاس که من پریشب عاشق دوست دخترسابق بتهوون شدم. اینطور هم که پیداس باید از داستان های قبلی درس گرفت. داستان نوشتن سخت شده.

دوست دختر سابق بتهوون اصلا شوخی نیست.

سبا میگه تو قدر هیچی رو نمی دونی. مرد شدی. خرس شدی. فیلمت پخش میشه وضعت اینه. فلان جشنواره میری میگی نه باید اون یکی قبولم می کرد. دختر بهت پا میده تو رد می کنی. یا پا میده و تو بعدش افسرده ای. کی میشه من پای اسکایپ تو رو خوشحال ببینم؟
می خوام بگم کی میشه ما همو پای اسکایپ نبینیم؟ ولی گردنم درد می کنه. انگار که همه زندگیم گردنمه و خودم هیچی نیستم.

گاهی اوقات پای اسکایپ خوابم می بره. با یه آرامش عجیبی. چون می دونم داره تماشام می کنه.


۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

دیگه هیشکی اینجا نیست

میگن بلاگستان داغون شده. میگن اینجا به گا رفته. میگن دیگه هیشکی اینجا نیست. میگن اینجا تنهایی مطلقه. بلاگستان شده مثه قطار ساعت دو و نیم صبح نیویورک. بعضیا جنس بد رسیده بهشون. بعضیا خوابشون برده. بعضیا ایستگاه رو پیدا نمی کنن. یک سری هم قطار اشتباهی سوار شدن. یعنی توی این وضعیت اهمیت من خیلی بالا میره. می دونین؟ چون من دارم اینجا می نویسم و توی فیس بوک نمی نویسم. من الان خیلی مهمم. شمام خیلی مهمین. میگن بلاگستان شده جای آدمایی که تنها می پرن. مثه چشای باغ وحش که دلش جای دیگه اس. بلاگستان شده مثه چشای باغ وحش باغ وحش. هیشکی هیشکی رو نمی شناسه. باغ وحش باغ وحشم دیگه منو نمیشناسه. راستی من کی ام؟ 

بعضی وقتا یه سریا آدمو دوس دارن و آدم نمی فهمه
بعضی وقتا آدم یه سریا رو دوس داره و اونا نمی فهمن
خلاصه یه سری نفهم با هم جمع شدیم و تشکیل اجتماع دادیم
-فامیل دور

۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

هنوز چند ساعت به طلوع آفتاب باقی مانده بود و لیلا همچنان بیدار. ماه به لبه ی کوه ها نرسیده بود که در باز شد و اهل خانه--- اینا رو به اسم من ننویس.
چرا؟
-چون دیگه این اسم من نیس
- پس چی باید صدات کرد؟
- نمی دونم.

۱۳۹۲ دی ۱۳, جمعه

STATE OF PANIC

نگاهش می کنی. خیره شده ای. تو اکنون در بند اویی و اینجا سردتر از همیشه. نگاهش می کردی.
به مایه ای شیفته بودی که جهان را و آدمیان را هیچگاه اینچنین
نگاهش می کنی. در تاریکی و نور نارنجی خیابان. کوچه خالیست و نیویورک سردتر از همیشه
نگاهش می کنی نگاهت می کند. حالا شما دو نگاه نیستید بل سنگینی حزنی فراموش شده. مه و گاریچی پیر که زیر برف می خندد و در فاصله ی نفس هایش های های های انگار گریه می کند
خدایا خدایا امروز کی رو باید چال کنن؟ کی رو باید بفرستن دو متر پایین تر. ها؟**
بعد همه جا سردتر می شود. یخ می زند اصلا و تاریکی را خش خش برگ ها در بر می گیرد و دست ها از زیر برف سر بیرون آورده اند آغشته به خون. انگشتان گره خورده زیر شمشیر.
.خون. خون.خون
نگاهش می کنی. به مایه ای شیفته ای که جهان را و آدمیان را هیچگاه اینچنین
نهنگی در آسمان است
نهنگی در آسمان است
نهنگی در آسمان است
*سرده. خدایا خیلی سرده. خیلی سرده*