۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

تو تا حالا با صدای ترومبون گریه کردی؟

"ما پهلوانان پنبه ایم.از بام تهران جسته ایم, هستیم, اما خسته ایم"
مگسی روی دستم نشسته بود. اول گذاشتم کمی برای خودش بچرخد, بعد خسته شدم و دستم را تکان دادم که برود. نمی پرید. بیشتر تکان دادم, محکم چسبیده بود به من, انگار که از چیزی ترسیده باشد و به دنبال کسی بوده که حمایتش کند. بیشتر تکانش دادم. سقوط کرد و افتاد روی زمین. دیگر تکان نخورد. مگس مرده بود.
من تاحالا مرگ طبیعی یک مگس را ندیده بودم. باورتان می شود؟ اینقدر که ما این موجودات را فقط و فقط به خاطر زشت بودنشان می کشیم, هیچوقت هم فکر نمی کنیم که آقاجان این بیچاره زندگی دارد.
روز اول ماه مهر, آقای مدیر یکی از همین مگس ها را کشت. به ضرب مشتی آهنین, که بر سر ما هم فرو آمد.
ما که مگسی بیش نبودیم برای تعالیم عالی آنها.
باورت می شود "مهر" آمده؟ دلم تنگ شده برای قدم زدن های طولانی توی خیابان شریعتی, و گنبد آبی و برگ های سبز, و جویی که آب در آن مثل زندگی, همیشه جریان داشت.
ماه مهر برای من همیشه آمیخته با کابوس و شیرینی بوده. از یک طرف همیشه در مدرسه غریب بوده ام و از طرف دیگر یک سری رفقا بودند, و هستند که مثل برادرانم دوستشان دارم. خرد مگسانی بیش نبودیم.
ما همیشه "آینده" بودیم برای آنها, پشتیبان مملکت و کسانی که باید "آینده" را بسازند. آینده ای که فقط جواز تخریبش را صادر کرده بودند!
آقای مدیر, رادیو, آقای ناظم و دیگران.
همیشه حالم به هم می خورد از جلادی که سر گوسفند را, روز اول ماه مهر, می برید.
خون, باورم نمی شد. خون می بارید بر آن زمین لعنت شده, و توی جو راه می افتاد, آرام آرام, طوری که پنج دقیقه مانده به مدرسه می فهمیدی که خون ریخته اند برای آینده ات. می دانی؟ این آینده, مضحک بود.
مزبله بود برای کلمات پیش پا افتاده , و مسلخ بود برای گوسفندانی که می چریدند. آرام و سرخوش.
"مهر, شاد و سرخوش,چست و چابک, می کنیم جان, زیر چکش, ترنم فحش, خنجر از پشت. چهره گلگون. بر پهنه ی فلات ایران."
_______________
باورش نمی شود, می دانم هیچوقت باور نخواهد کرد. دیگر از او و چشمانش می ترسم. گلویم گرفته. احساساتم را محکم قورت می دهم تا نفهمد.
"من تا حالا با ترکیب صدای ترومبون, ترومپت, درام, و چند خط شعر طنز, اشک نریخته بودم. تو چطور؟"
می خندد.
بخدا اینها همه از معجزات ینگه دنیاست. باور نداری. می دانم.

هیچ نظری موجود نیست: