۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

 مرگ به سراغ خانه ی ما آمد. همه کوچ کردند. لیلا که می رفت من ساکت بودم. خودم را می دیدم-- خاک بلند شد. جرات حرف زدن نداشتم. صدایی نداشتم. تهران روبروی چشمانمان خاکستر می شد. ما بزرگ می شدیم. سکته ی دومش بود. صبح شنبه بود که پدربزرگ را کف حیاط پیدا کردند. خوابیده بر بازوی شب. هنوز فشار انگشتانش را دور مچ دستم حس می کنم. مادرم گریه می کرد.
.من نمی دونم این برای چی زندگی رو تو آمریکا ول کرد و رفت. اینجا هم که بعد انقلاب کسی رو از آمریکا آدم حساب نمی کردن. دایی بدبختت در نهایت بیچارگی مرد. سر هیچی

 حالا سالها به آرامی می گذرند و ما پیرتر می شویم و پدربزرگ مرده تر. 
لیلای من! مرگ اما فقط در جاده ی کرمانشاه به سراغ ما می آید.

۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

شاید دو هفته پیش بود که عاشقش شدم.
***

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

حال تمامم از آن تو بادا

 دق که ندانی که چیست گرفته ام
دق که ندانی
تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا
گر چه ندارم
خانه در این جا
خانه در آن جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا.

ر.براهنی

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

داشتم یه مستند تدوین می کردم
آدمای احمق راجع به چیزای عمیق حرف می زدن
اینطوری شد که بیخیال زندگی شدم.
خدایا با کیا شدیم هفت میلیارد؟
سرکار بودم که اضطراب وجودم رو گرفت.
سیفون کشیدم یا نه؟
بعد لرز گرفتم.
فکر کنم تب هم کردم.
نکنه همخونه درو وا کنه و بخوره به سیفون نکشیده.
ترسم عمیق تر شد.
از یه جایی به بعد شک داشتم که اصلا دسشتویی رفتم یا نه.
بعد غم زندگیمو برداشت
من کی ام؟ چرا اینجام؟
الان دارم چیکار می کنم؟
آخرین بار کی ریدم؟