۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

کلنل! شما بازداشتید.


از دست و پا زدن می ترسم. شاید "ترس" واژه ی جالبی نباشد. چون ترس را که بیاوری آنوقت خیلی کرکگور (یا کرکگارد.هرکدام دوست دارید) وار باید "لرز" را هم کنارش بگذاری. از لرزیدن هم خوشم نمی آید و شاید هیچ وقت هم به ترس و لرز نیافتم. نهایتش هراس است.
حال, هراس سهمگینی دارد که برای کسی خارج از وجود من(یا هرکه تجربه اش می کند) کاملا غیر قابل درک است.
برلین امشب زیر بمباران جان داد. به همین راحتی. کل دم و دستک را باید جمع کرد برد جای دیگر. همه فرماندهانمان را مدت هاست گرفته اند و من گوشه پناهگاه نشسته ام و می نویسم:
" از دست و پا زدن می ترسم! از این آینده ای که چیزی در چنته ی خودش ندارد. باور کن می خواهم همه چیز را زیر و رو کنم. خودم را...نوشتنم را. اما دست به فکرم نمی زنم. فکر و ذهن خودش ترمیم می شود. می خواهم کاره ای باشم! ژنرال را گرفته اند. شاید الان زیر نور مهتاب. یا حتی نور تیر های چراغ برق, سرود ملی می خواند. زنده باد مرده باد می کند...شاید اصلا مدت هاست که خلاصش کرده اند. نه! او همینجا نشسته و دارد این ها را می نویسد. غرق شده در دود سیگاری که از سرباز پشت سنگر شماره شش گرفته.
دارد فکر می کند...که اگر روزی به جایی رسید. اگر روزی توانست چیزی را عوض کند.
از دست و پا زدن می ترسم! از اینکه بزرگ بشوم مثل همه آدم ها. از معمولی بودن می ترسم! از اینکه روزی کارم به جایی بکشد که ساعت ها را پشت یک میز یک کارخانه خراب شده بشمارم تا اینکه استخوان هایمان را جلویمان بیندازند.می ترسم مرا بگیرند. سربازهای خاکستری پوش سرمه کشیده ای که می خواهند مرا بیندازند پشت ...پشت چی؟ کاش میله ها بودند. می خواهند من یکی مثل خودشان باشم. نمی گذارم. هیچ وقت نخواهم گذاشت.
صدای گلوله ها لحظه ای ساکت نمی شود. گرمب گرمب بمب ها خسته مان کرده. خشکی خاک گلویمان را می زند.
من از دست و پا زدن می ترسم! از این آینده ای که...
صدای چند گلوله سکوت پناهگاه را به هم می زند.دود خاکستری از لای درزهای در, آرام آرام-انگار که هیچ بهانه ای برای رفتن نداشته باشد - به بیرون می آید. چند نفر در را با لگد باز می کنند. یکیشان می پرد توی تاریکی اتاق. سلام نظامی می دهد, بعد می گوید:
"کلنل! شما بازداشتید."

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

کلاغ



الف آشفته بود, هر چند ثانیه یک بار به قسمتی از پنجره خیره می ماند و بعد سعی می کرد منظره ی ییرون -که لابد در مدت شش روز ساخته بود- را توصیف کند.
نگاهی به کاغذ سفید تا نخورده ای که چند ساعت بود همانجا روی میز منتظر یک قلم بود که بکارتش را نابود کند انداخت. بعد انگار که بخواهد چیزی بنویسد قلمش را نزدیک ورق کرد, ولی نه آنقدر نزدیک که چیزی بر آن ثبت شود. قلم را همینطور حرکت می داد و چیزهایی که در خیال می نوشت را انگار که کسی آنجا نشسته باشد بلند بلند ادا می کرد
...
روبروی خانه یک خرابه است, تا همین چند روز پیش چند نفر در آن زندگی می کردند.
الف حتی فکرش را هم نمی کرد که روزی به حالی بیفتد که بخواهد وضعیت آن خانه را بنویسد. الان هم که فکرش را می کند می بیند کار اشتباهیست.حتی فکر کردن بهش هم اشتباه است
....
روبروی خانه یک خرابه بود ,با کلی اتاق خالی که سقف خیلی هایشان بعد از طوفان چند سال پیش کاملا فرو ریخت . هر روز چند نفر از اهالی محل آتشی در یکی از چند اتاقی که به زور الف سالم مانده بود روشن می کردند و شاید هم گپی می زدند و اندک چیزی می خوردند و بعد هم می رفتند در دیگر قسمت های خرابه می خوابیدند.
روبروی خانه یک خرابه بود, مثل همه خرابه های دیگر. قبل از اینکه کلاغ سیاه برای همیشه روی تیر تلفن کنار خانه بنشیند چند نفر آنجا زندگی می کردند
...
الف آشفته بود, همین چند لحظه پیش کتابی که زور می زد بخواند را به گوشه اتاق پرت کرد و سعی کرد به دال فکر کند. الان کجا بود؟ کجای آن خانه مشغول جان دادن بود؟ آیا قرار بود بروند به سراغش یا ولش کنند تا در تنهایی بپوسد؟
اصلا دال هرگز در طول مدتی که الف را می شناخت به او فکر کرده بود؟
به انگشت هایش نگاه کرد, سعی کرد خمشان کند طوری که چین های رویشان کش بیاید و ناپدید شود. چند بار این کار را تکرار کرد, بعد انگار که چیزی را فهمیده باشد آهی کشید و ادامه داد
یعنی الان دال کجاست؟ آیا مثل همیشه روی تخت دراز کشیده و سیگار می کشد؟ هنوز هم مثل آن روز ها کلکسیون فیلم جمع می کند؟ اصلا دیگر کسی را دارد که بخواهد آنهمه نغمه را تقسیم کند؟
الف می خواست بداند نتیجه یک شب که چند ساعتش را ناله های دال پر کرده بود چه شد. گرچه دال وقتی هنوز تن هرکدامشان گرمای فکر دیگری را داشت گفت که نتیجه اش هرچه باشد مهم نیست.
الف نگاهی به ساعت کرد, شش ساعت از طلوع گذشته بود و آسمان هنوز خاکستری بود
کشو میز را اندکی بیرون کشید, برق هفت تیر پدربزرگش غریو لحظه ای که مدت ها پیش گذشته بود را تداعی می کرد
دیر یا زود به سراغ او هم می آمدند, مانده بود وقتی صدای پاهایشان را شنید با یک گلوله کار خودش را تمام کند یا قبل از آن چند نفرشان را نیست کند یا قبل از اینکه آن دو نفری که زیر پله ها کمین کرده بودند او را به رگبار ببندند به پایشان بیفتد و از آنها سراغ دال را بگیرد
هرچه باشد دال همه شان را می شناخت.
....
به ساعت روی دیوار خیره ماند بود
همه چیز رفته رفته گنگ می شد, بخاری محو به آهستگی از گوشه چپ اتاق شروع به بالا آمدن کرده بود. می خواست پای چپش را تکان بدهد ولی نمی توانست.ندای رخوتی تاریک را از آن دورها می شنید. صدای قدم های کسی می آمد. نکند آنها باشند؟ دنبال کشو میز می گشت ولی انگار کشو ناپدید شده بود
قدم ها تند تر می شدند, سعی می کرد با ثانیه ها بشمردشان.یاد مترونوم روی پیانو و چشم های دال افتاد
در باز شد و زنی پا به دریای خون گذاشت
....
الف سعی می کرد به زندگی فکر نکند, حداقل به زندگی خودش. به اینکه چقدر همه چیز روز به روز سنگین تر می شد تا آنجا که لمحه لمحه بی رمق ترش می کرد تا آنکه لحظه ای از ثانیه های ساعتی سفید, کاغذ بی خطش را خیس کند.
روی مچ دستش زخمی کوچک خودنمایی می کرد. چاره ای نبود.دفعه قبل بین ف و مرگ, یکی را باید انتخاب می کرد.
....
ف. روی تخت به خواب رفته بود. خوابی که نه ابدی بود و نه قرار بود چند ساعت طول بکشد. دکتر ها می گفتند مغزش مرده است. خودش از این بابت خوشحال بود چون می توانست هرچقدر می خواهد خاطرات گذشته را بجود, آنقدر بجودشان که شیره ای تلخ از ته مانده های ذهنش تنوعی به ملسی وجودش بدهد. به دال فکر می کرد, به ترنم نگاهش. که به قول خودش خیلی شبیه مونیکا ویتی فیلم های آنتونیونی بود. ف. خیلی وقت بود که حرفی برای گفتن نداشت. یعنی دقیقا دو روز پیش از اینکه مغزش-به قول دکترها- کشته شود تصمیم گرفته بود دیگر صحبت نکند, خیلی سریع نواری از آخرین کلماتی که سد سکوت آینده را می شکست ضبط کرد و آن را برای الف و دال فرستاد
.پیام رسان , بسته را از پشت دیوار به حیاط خانه الف انداخت و سریع سوار موتورسیکلت قدیمی اش شد. پیام رسان از دوستان الف و دال بود, آنها همدیگر را در مهمانی ق. ملاقات کرده بودند. هر سه تاشان نویسنده بودند, اما بیشتر کلمات را در اذهان سنگینشان نگه می داشتند.مبادا آنها مدرکی علیه شان داشته باشند, یعنی مدرک که زیاد بود. فقط آنقدر علنی نبود که بشود بهانه بزرگی ازشان دست و پا کرد.
پیام رسان خیابان ها را یکی یکی رد می کرد تا برسد به خیابانی که خانه دال در یکی از کوچه هایش بود.
هنوز چراغ قرمز اول را رد نکرده بود که این افکار به سرعت-آنقدر سریع که خودش درکشان نکرد- از ذهنش گذشت: من چند روز دیگر زنده خواهم ماند؟ اصلا چرا باید زنده باشم؟ چند نامه ی دیگر فرصت دارم؟ چقدر دیگر قرار است به من وقت بدهند؟
....
چراغ کم کم سرخ تر و گرم تر می شد,پلاستیک دورش شروع به ذوب کردن کرده بود و از اطراف به پایین سقوط می کرد. نور چراغ کم کم به سفیدی می زد و گرمایش آنقدر زیاد شده بود که پیام رسان هم احساسش می کرد. لابد زیر لب می گفت: ده سبز شو بی پدر مادر!ه
اما چراغ سبز نشد, عوضش یک پیام ظاهر شد که می گفت:حرکت کنید!ه
پیام رسان مدت ها قبل از اینکه به عجیب بودن قضیه فکر کند نقش زمین شده بود و خون مثل شراب قرمز پنجاه ساله از سرش فوران می کرد و روی خط های سفید عابر پیاده را به آهستگی می پوشاند.
کمی دورتر ماشین مشکی بزرگی با سرعت به طرف خیابان اصلی رو به حرکت بود
الان کسی نمی داند پیام رسان کجاست. جسدش را هیچ کس از کف سفت و مشکی خیابان- که راه راه های سفیدش بدجور توی چشم می زد- به جای دیگری نکشاند. شاید چند ماشین مشکی دیگر هم از رویش رد شدند و قسمت های مختلف بدنش را له کردند طوری که صدای فیش و فیش خونی که از میان گوشت و استخوان له شده او به بیرون می ریخت کرم هایی که آن زیر, میان گل می لولیدند را حریص تر می کرد. راستی! راننده های آن ماشین ها وقتی چشم های پیام رسان زیر فشار لاستیک های ماشین, همراه یک خط صاف خون از جمجمه اش به بیرون پرتاب شدند چه احساسی داشتند؟ کسی نمی داند.
تنها چیزی که خیلی اهمیت داشت و همه, حتی من ,از آن اطلاع کامل دارند این است که پیام هیچوقت به دال نرسید و الف هم قبل از اینکه پیام را باز کند مجبور شده بود خانه را همراه چند کتاب و دستگاه پخش موسیقی اش ترک کند
....
دال خوشحال بود, یعنی همین الان به این نتیجه رسید که مدت هاست اینقدر خوشحال نبوده. نگاهی به کلکسیون فیلمش کرد. دیوار چپ اتاقش از طرح جلد فیلم ها رنگارنگ بود, دستگاه پخش موسیقی اش هم کارناوال حیوانات را پخش می کرد. فهمید خوشحالی اش بیهوده بوده, کمی که فکر کرد سابقه ی طولانی خوشحالی های بی دلیلش را به یاد آورد. همین پریروز در حمام زده بود زیر خنده و بلند بلند می خندید. دست به دیوار سفید حمام می کشید و کمرش را خم می کرد طوری که آب مثل آبشار از روی تنش به پایین برود و آن پایین تر در گردابی که تهش خیلی سیاه بود ناپدید شود.
,لبخندش رفته رفته محو شد
چند دقیقه ای به فرود موسیقی گوش داد, بعد زیر لب گفت: از دانس ماکابر اون مادرقحبه که بهتره
هر موقع از کسی یا چیزی خوشش می آمد یک فحش کوچک بهش می داد.
....
دال به آتش روبروی خرابه خیره مانده بود, پیام رسان و چند نفر دیگر دور آتش حلقه ای تشکیل داده بودند و گپ می زدند. می خواست بهشان بگوید که بحث در روز روشن و در هوای آزاد خیلی خطرناک است چون به احتمال زیاد آنها همه حرفهایشان را ضبط می کنند. اما حوصله اش را نداشت. سرش را میان پاهایش گذاشت و این بار خیلی جدی مشغول فکر کردن شد. لابد به الف فکر می کرد. الان چه کار می کند؟ کجای آن خراب آباد است؟ هنوز می نویسد؟ آیا هنوز هم کلکسیون فیلم جمع می کند؟
اصلا زنده است؟
صدای قدم هایی که به سرعت نزدیک می شدند رشته افکارش را پاره کرد. چند نفر در خانه را باز کرده بودند و از پله ها بالا می آمدند. دال به کپسولی که با زبان می گرداندش فکر می کرد. قدم ها نزدیک تر شدند,قدم ها از آن هر کسی بود انگار جایی پشت در دچار تردید شده بود, نکند آنها هم دچار همین سوالات باشند! نکند ما یک عده روشنفکریم که به جان یکدیگر افتاده ایم؟
دستان دال از تصور این مسئله به رعشه افتاده بود
. دندان هایش هر لحظه تنه پلاستیکی کپسول را بیشتر فشار می داد. پوچی ای به سستی دیواره ی کپسول فکرش را عذاب می داد. آخر چرا؟ چرا ما اینجا اسیر شدیم؟
قدم ها دورتر شدند, انگار کسی یا چیزی آنها را منصرف کرده بود. دال نفس راحتی کشید. روی صندلی راحتی نشست و لیوان چای سرد شده اش را برداشت و از دیواره لیوان شروع به دید زدن پنجره کرد. چند هیکل سیاه پوش از بالای پنجره به سمت پایین سرازیر شدند و با پاهایشان شیشه پنجره را-طوری که انگار با آن خصومت شخصی داشته باشند- خرد کردند
دال خیلی قبل تر از آنکه بتواند کپسول را بجود بیهوش شده بود, در آخرین لحظات چند انگشت را حس کرد که درون دهانش دنبال چیزی می گشتند
....
من روی صندلی سبز بزرگ روبروی شومینه نشسته بودم .چند ساعت بود به صفحه ای که روی میزم جا خوش کرده بود ,خیره مانده بودم .صفحه طلایی ای که انگار کسی خط های مشکی کثیفی را به زور روی آن کنده بود. طوری که خوانده شود.ه
ف. هماورنده بخش اطلاعات
هر چقدر سعی می کردم معنی اش را نمی فهمیدم
معنی هماورنده را نمی دانستم, ولی می دانستم آنقدر اهمیت موضوعی دارد که باعث شده من را مجبور کنند روی اسامی آدم هایی که می شناختمشان خط های سیاه ممتدی را درست از ابتدای شماره ای که برایشان تعیین شده تا انتهای مشخصاتشان در طرف چپ صفحه بکشم و بعد به شیشه پنجره خیره بمانم و از همان یک لحظه تلاءلو محو وجودم که مثل پتک چوبین بر سرم فرود می آید ترس تمام وجودم را فرا گیرد
....
صفحه های سیاه و سفید روبرویم کلکسیونی از آدم ها را نشان می دهد که دیر یا زود نابود خواهند شد. یعنی نابودشان خواهند کرد. خیلی از آن آدم ها نویسنده هایی اند که دیگر چیزی برای گفتن ندارند. کسانی هستند که گیتار را به دست نگرفته اشک هایشان جاری می شود که: مادر! ما چرا اینگونه شدیم؟
و بعد انگار در دل به زمین و زمان فحش می دهند.
هیچ وقت نشنیده ام کسی بلند بلند این کلمات را بر زبان بیاورد.
دیشب فرمانده به یکی از همین صفحه ها نگاه می کرد و بلند بلند می گفت:” حیف میکروفون هایمان خبری از دل های این مزدور های مادر به خطا به ما نمی دهند.”ه
در جوابش سرفه کردم, سعی کردم هر سرفه شدید تر از سرفه دیگر باشد. آخر سر کلافه شد و گفت
!گمشو برو تو دستشویی سرفه بکن
تحمل دیدن الف را نداشتم که خودکار خشک شده اش را روی کاغذ می کشید تا کلمه ای از آسمان بر آن نازل شود , تحمل گریه های شبانه دال را نداشتم,
. اصلا نفهمیدم چطور سر از اینجا در آورده ام. من شاعرم.من آنها را می نویسم. من لحظاتشان را ثبت می کنم
من شاعرم. من شاعرم
...
خط سیاه دیگری از درون سفیدی بکر کاغذ لحظه لحظه به حقیقت بیرون می پیوست
و ما دسته دسته به زیر آن می رفتیم
دال خیلی وقت پیش تمام شده بود
...
هر چقدر فکر می کنم می بینم ما کارمان سالها پیش تمام شده است.خیلی وقت است چیزی برای از دست دادن نداریم, ولی انگار دوست داریم در گذشته هایی که آنها از پیام هایی که کلماتش از قدرت خیالی ما, بحران روبروی چشم هایمان, و خرد شدن بدن های
دیگران ساخته می شد دست و پا بزنیم
قرصی که آماده کرده بودم را توی جیبم گذاشتم و پرده را روشن کردم. به سمت در خروجی حرکت کردم, صدای قدم هایم خیلی بلند تر از همیشه بود. چراغ مرکز را خاموش کردم. امشب مرکز کنترل همراه الف, دال, من , و همه خاطراتمان نابود می شد
فیلمی که روی پرده پخش می شد من را نشان می داد که آخرین کلماتم را,قبل از اینکه برای همیشه خاموش شوم, برای الف و دال بیان می کردم. پیامی که به هیچ کدام از آن دو نرسید
فیلم برای دال پخش می شد, برای جسدی که الان حتی از انگشت های دال در آن شب برفی که من را در آغوش گرفته بود هم سرد تر بود. برای کسی که سفیدی وجودش به سادگی زمانی بود که در بحبوحه تلاش من برای دیدن طره های خرمایی مویش که روی صورت الف می کشید خلاصه می شد
نه! کسی ما را دوست نمی داشت. نه! ما انگار هیچ گاه لیاقت بودن را نداشتیم
من امشب از اینجا می روم.خسته شده ام. از دیدن زجر شما دو نفر و جدایی لحظاتتان.
دال! می دانم ناراحتی. می دانم سخت است . می دانم که می خواهی از اینجا بروی. دال! من متاسفم. تنها دلیل همکاری من شما دو نفر بودید....ه
پیام تا ساعت پنج بامداد و حتی بعد از عمل کردن تمام بمب هایی که او در آنجا کار گذاشته بود ادامه پیدا کرد
....
الف آشفته بود, احساس می کرد کسی مدت هاست همه زندگی اش را زیر نظر دارد هر چند ثانیه یک بار به قسمتی از پنجره خیره می ماند و بعد سعی می کرد منظره ی ییرون -که لابد در مدت شش روز ساخته بود- را توصیف کند.
نگاهی به کاغذ سفید تا نخورده ای که چند ساعت بود همانجا روی میز منتظر یک قلم بود که بکارتش را نابود کند انداخت. بعد انگار که بخواهد چیزی بنویسد قلمش را نزدیک ورق کرد ولی نه آنقدر نزدیک که چیزی بر آن ثبت شود. قلم را همینطور حرکت می داد و چیزهایی که در خیال می نوشت را انگار که کسی آنجا نشسته باشد بلند بلند ادا می کرد
پیام را چند دقیقه پیش دریافت کرد اما نمی خواست آن را نگاه کند, از واقعیت می ترسید.
روبروی خانه یک خرابه بود, مثل همه خرابه های دیگر.دال می گفت یک روز همه آن خانه را منفجر خواهد کرد
. قبل از اینکه کلاغ سیاه برای همیشه روی تیر تلفن کنار خانه بنشیند چند نفر آنجا زندگی می کردند
...
الف آشفته بود, همین چند لحظه پیش کتابی که زور می زد بخواند را به گوشه اتاق پرت کرد و سعی کرد به دال فکر کند. الان کجا بود؟ کجای آن خانه مشغول جان دادن بود؟
دیر یا زود به سراغ او هم می آمدند, مانده بود وقتی صدای پاهایشان را شنید با یک گلوله کار خودش را تمام کند یا قبل از آن چند نفرشان را نیست کند یا قبل از اینکه آن دو نفری که زیر پله ها کمین کرده بودند او را به رگبار ببندند به پایشان بیفتد و از آنها سراغ دال را بگیرد
هرچه باشد دال همه شان را می شناخت
...
ف در صندلی عقب تاکسی سیاهی که او را به سمت مرز می برد لم داده بود و به قرص صورتی که کف دستش داشت فکر می کرد.به ق نگاه کرد, از نوجوانی راننده همین تاکسی بوده است. پس کله اش تاسی بامزه ای داشت که ف را یاد یکی از خرابه نشینان می انداخت
پرسید: آقا میشه یک قلپ از چایی تون بخورم؟
ق جواب داد: ببین جوون خودتو نمی خوای خلاص کنی که؟ اینقد مرده وسط خیابون ول کردم که خسته شدم
ف نگاهی به عکس های یادگاری ای که راننده با اجساد انداخته بود کرد و جواب داد: نه! برای مغزمه
...
.چند لحظه قبل از آنکه آنها در را با لگد باز کنند و در و دیوار را با گلوله های مسلسلشان سوراخ سوراخ
کنند الف از پنجره به بیرون پریده بود
,دستگاه پخش موسیقی اش هنوز سمفونی نه بتهوون را با صدای بلند پخش می کرد
فیلمی که پیام رسان داخل حیاط خانه اش انداخته بود را در جیبش گذاشته بود و به سمت انتهای خیابان می دوید.گوشه ای از عکس دال از جیب پیراهنش بیرون آمده بود. به انتهای خیابان رسید, هیکل تاریکی از آن دور فریاد زد: ایست! با تو هستم ایست!ه
صدای شلیک چند گلوله آرامش ساختگی سحر را به هم زد,الف زمین خورد و خون صورتش را پوشاند. موهایش با وزش باد به اینطرف و آنطرف حرکت می کردند. عکس دال را از جیب پیراهنش بیرون آورد. توان نگه داشتن عکس را نداشت, انگشت هایش عکس را رها کردند تا در باد به سمت آسمان کشیده شود
تاکسی سیاهی از کنار جسد الف رد شد و به سمت چراغ قرمز اتهای خیابان رفت

۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه

دیوار, دور افتادگی های من, و شرایط این زمانه

می خواند:
خب پس تو فکر می کنی می توانی بهشت را از جهنم تشخیص دهی؟
لبخند پیچیده شده در لفاف را می فهمی؟
واقعا می توانی؟
یعنی آنها مجبورت کردند قهرمان هایت را با ارواح عوض کنی؟
واقعا...
همه اینها برای داشتن نقش اول در یک قفس!
آه ای کاش تو اینجا بودی!
...
همین دو روز پیش خون سیصد نفر, نمی گویم بی دلیل چون حتما دلیل داشته( هزارتویی که درش اسیریم), بر زمین ریخت. خونی که ما دیدیمش و هیچ نگفتیم.
آخر چرا همه ساکتند؟
نه, آخر همه مدت هاست ساکتند. هیچ کس چیزی نمی گوید. انتظاری هم از کسی ندارم. فقط الان وسط فریاد های گیلمور و واترز این جملات خیلی سریع از ذهنم گذر کردند.
او شعر می خواند.با کلی تلخیص عینهو اوضاع ماست:
یک کتاب کوچک دارم. با تمام شعرهایم.
شاید اگر سگ خوبی باشم شاید برایم استخوان خوبی بیاندازند.
سیزده کانال گه در تلویزیون...
من چراغ دارم!
من, قدرت خارق العاده ی دیدن...
............................................................
به تو زنگ می زنم... کسی خانه نیست.
لکه های نیکوتین روی انگشتانم...
کسی خانه نیست.
اوه عزیزم...کسی خانه نیست.
مانده ام چه بگویم؟ اصلا چیزی برایمان مانده که گفته شود؟ بی خیال.
می خواند: هی تو! نذار نور را دفن کنند! تسلیم نشو! هی تو! تو که پشت دیوار نشسته ای...کمکم کن این سنگ را به دوش بکشم!
این خود سیزیف است که این جملات را می گوید. تو گویی زندگی ما سنگیست که ما تا ابد باید از کوه بالا ببریمش. بعد دوباره و دوباره... و دوباره. این دوباره هاست که ذهن های ما را می پوساند. این دوباره هاست که جایی برای بودن بشریت باقی نگذاشته.
تا کی باید اینجا. گوشه اتاق هایمان بنشینیم و نابود شدن چیزی به اسم انسانیت را نظاره گر باشیم؟
متاسفم. برای خیلی از اتفاقاتی که افتاده.
...
می خواهم چند پوستر برای اتاقم بخرم. شاید کمی به این فضا رنگی بدهد. همه چیز سفید است.می دانی؟ بیش از حد سفید است, و من خیلی وقت است که در آن گم شده ام. راه برگشت هم نیست.
می خواند: همه اش خیال بود! دیوار خیلی بلند بود! می بینی؟
...
ای کاش همه اینها خیال باشد-که هست!- من نگران لحظه بیداریم.
می خواند: Hold on to the dream.
...
یک آدم با صفایی پاشده از لس آنجلس رفته تهران و چند وقت یک بار عکس های جدید روی وبسایتش می گذارد. دستش درد نکند.
یک جا از هالووین در تهران عکس گذاشته بود. نمی دانستم ما هالووین هم می گیریم.
این هم آدرسش: زندگی در تهران ادامه دارد...یا چیزی مثل همین. حتما ادامه دارد... بر منکرش لعنت. منتها کم یا زیاد کردن دو حرف گ و ی خیلی چیزها را عوض می کند
http://www.lifegoesonintehran.com/

کابوس این روزها (که سخت می گذرند) و ماجرای بنجامین باتن(هراس های من)

چه می گویم؟
آرام بخواب رفیق.
سرخ
رنگ بدن های ماست که روی هم تلنبار شده. افکاردوخته شده من به پرده سینماست . سینه تو است که دریده شده.
دنیایی است که من از آن فرار می کنم. حقیقتی است که مرا در آغوش گرفته. رنگ کلاهی است که برای او نگاه داشته ام
خونی است که قطره قطره جوی های این شهر را پر می کند. نوشته روی دیوار سیاه زندان است.سرخ, قطره هایست که از روی صندلی ها و تخت های زندان می چکد. رنگ خط های کف دست اوست. وقتی که تند تند روی صورتم می کشیدشان و می گفت که دوستم دارد.
سیاه
رنگ بودنی هاست. سالنی است که من به آن فرار می کنم. سرهاییست که می ترسم لحظه ای به سمت من برگردند و به چشم های من خیره بمانند
بارها از این فکر رعشه بر تنم افتاده و خواستم سالن سینما را ترک کنم. سرها اگر روزی به طرف من برگردند و چشم هایشان مرا...
سیاه, رنگ رفتن است. زلف پریشان او. پیراهن مادریست که روی صورت پسرش کشیده که سرخی رفتنش را-حتی برای لحظه ای- پنهان کند. زلفان زنیست که عاشقش شدم-شاید سرخ بود, کسی چه می داند؟-
رنگ جاییست که زمان به آن فرار می کند. من به سیاه, او به سرخ. رنگ قطره ایست که نیمه شب ها از آن بالا می افتد درون برکه
سیاه رنگ این روزهاست. که سرخی موهای او-و شاید آبی چشم هایش- رنگیشان کرده.ترکم مکن
آبی
آبی, رنگ فرار است. چشم های اوست. امواج این برکه است که شب قبل قطره ها سیاهش کرد. ابر حروفیست که نام تو را می سازد. خروش سهمگینست که نیمه شب ها گذار تو را تداعی می کند. آبی, رنگ سالن است پیش از خاموش شدن همه چراغ ها
آبی, رنگ آتشیست که به پا شد. رنگ خوش زیباییست, که بودن تو را در رویاهای شبانه ام تجسم می کند.
رنگ آسمان است, آسمانی که...نه! از آسمان نمی نویسم
رنگیست که بمب های سیاه از درون آن بر زمین فرو ریختند و سرخی روزگار را...
چه می گویم؟
آرام بخواب رفیق...
....
ماجرای بنجامین باتن حدیث نیم روز های تاریک من بود. کابوسی بود که سالها قبل در سر می پروراندمش و امشب روبروی چشمان
بهت زده ام به من نشان داده شد. چه عجیب بود و چه تلخ. زمان انگار برای بعضی هامان همینطور به عقب باز می گردد و ما نمی فهمیمش.
بنجامین باتن فرصت استفاده از فرصت های زنده بودن است. حال این فرصت ها هر چه کوچک تر باشند غنیمت به چنگ آوردنشان افزون تر.
عجیب است که آنچنان محو این فیلم شدم که آن کابوس همیشگی به سراغم نیامد. دست آقایان دیوید فینچر. اسکات فیتزجرالد. اریک راث.برد پیت و بانو کیت بلنشت درد نکند.

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

جنگ.جنگ.جنگ ( و بریدگان)


الان ساعت چهار صبح است
به امید آن بودم که فیلم Das Boot تا الان تمام شود. اما خط آبی رنگ دی وی دی پلیر به ته رسید و فیلم تمام نشد که نشد. نوشت
End of Side One
یک چیزی که بسیار جلب توجه می کند بریدگی ناخدای زیر دریایی از همه ایدئولوژی نازیست. یا شاید بهتر بگویم, پروپاگاندای نازی ها. به قول خودش:" همان موقع که به چرچیل فحش می دهیم این جناب مشغول صاف کردن دهن ناو های ماست."
از آن طرف جانشین ناخدا که تازه از ینگه دنیا برگشته شیفته آرمان های هیتلر است , حتی هر روز برای تعدادی از ملوان ها این آرمان ها بیان می کند(جالب است که هر دفعه هم به شکل قبل بیان می شود. یک جور کنفرمیسم(عجب کلمه دهن پر کنی!) ناب )
از فیلم برداری اش بگویم که فوق العاده است(با توجه به فضای تنگ زیردریایی!) نور پردازی هم جالب. حالا امشب که وقت نمی شود همه اش را ببینم. قسمت دوم دی وی دی می ماند برای فردا.
.
پ.ن: یک چیزی در مورد بیماری پوستی ملوان ها می گفت. من هم الان مانده ام که نکند در قرن بیست و یک بنده از این چیز ها بگیرم! سرم کمی می خارد. خواستم زنگ بزنم دکتر...
دکتر این فیلمه چی میگه؟ این جونور ها چین رو عضو شریف ملوان ها؟
دکتر: کدوم فیلم جانم؟
من: همین داس بوت
دکتر: اوه ایول خیلی فیلم باحالیه. ولفگانگ پیترسن ساخته. ماه! خدا! اون اژدر ها که در میومدن رو دیدی...وازلین مالیده بودن روشون( می خندد)
من: اه. آره دکتر. ولی ببین مشکل من یه چیز دیگس...این مرض اینا چی بود؟
دکتر: واای خدا این رنگ ها که عوض می شدن من می خواستم تو صندلی آب شم. نمی دونی...
من: ببین به خدا من سرم می خاره
دکتر: آره جونم واسه منم می خارید وقتی فیلمو می دیدم. یه حالی داشت
من: بله؟
دکتر: عجب هیکلی داشتن این ملوان ها! هلو!
من: آقا؟ ببین...من مشکلم جای دیگس
دکتر: جاهای دیگه اشون هم عالی بود جیگر...
من: آخه به خدا من...
و دکتر به توصف هیکل ملوان ها, ماهیچه های خوش فرم و بازو های کلفتشان ادامه می دهد

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

شروع روزی گنگ(برای پینتر, سیناترا, برل)


همین الان می خواستم راجع به سیناترا بنویسم. فرانک سیناترا و ژاک برل. و آن یگانه موسیقی ای که...
هارولد پنتر امروز در سن 78 سالگی درگذشت. یادم می آید دفعه اول که یکی از نمایشنامه هایش را گوش می دادم بغضی گلویم را فشار می داد . پینتر نمادی از پوچی ارتباطات انسانی بود. نمایشنامه" بازگشت به خانه" تاثیر عمیقی بر نگرش من به یک سری روابط خانوادگی-انسانی گذاشت. یعنی پینتر اعضای یک خانواده را چنان دور از یکدیگر نشان می داد تو گویی اینها کفتار هایی هستند که کارشان تولید طعمه برای خودشان بوده. حالا سیناترا این وسط چه می کرد و ژاک برل آن موقع ها...
نسخه سیناترا را خیلی دوست ندارم. نگاه برل هم اذیتم می کند. صدایشان روح افزا!
اصلا امروز صبح که بیدار شدم یک بند آهنگ "ترکم مکن" از برل را گوش می دادم. حالا نمی دانم در ناخودآگاهم خبری از پینتر داشته ام یا نه. عاشق آن صدای خش دار خسته ی دود سیگار خورده اش بودم. و هستم.
شاید از دو سال پیش نگرانش بودم. نکند یک روز صبح بارانی, وقتی ژاک برل گوش می دهم خبر برسد که...
بعد این دلهره ها, این هراس ها همیشه هستند. هیچ گاه مرا رها نخواهند کرد. تو گویی مرا مرواریدی می پندارند در عمق صدفی از...
صدفی از چه؟
وقت نشد همه نمایشنامه هایش را بخوانم.
عاشق عینک اش بودم. کلاهی که کج می گذاشت روی سرش.
هارولد پینتر رفت!
سخت است خیره ماندن در چشم روزگار

یادم می آید این را برای ریچارد رایت هم گفته بودم.
شب بخیر مرد بزرگ. شب بخیر.
پ.ن : امروز روز کریسمس است. واقعا برایم مهم نیست چه اتفاقی می افتد چون هرچه باشد تکرار مکررات است. می خواهم بشینم یک جا یک کتابی بخوانم, فیلمی ببینم. نمی دانم چرا قبل از دیدن افراد ازشان خسته ام!

وهم بودنی ها

از عشق چیزی نمی گویم. چون چیزی برایم نمانده. یعنی برای هیچ کداممان نمانده. اصلا چیزی در کار نبود که بخواهد باقی بماند.
آها! نکته همین جاست. ما, در خیلی از مسائل علاقه شدیدی به بزرگ نمایی داریم
آگراندیسمان. یعنی یک چیزی را بگیری از تنبانش آنقدربکشی که تار و پودش از هم گسسته شود و پیرو آن عضو شریف-که به آن ساعت هم نبسته اید- تلویحا نمایان شود. حالا از اینجا به بعدش شخصیت دو طرف قضیه هست که بقیه داستان را مشخص می کند
ولی پلات-یا مایه اولیه داستان- این است که کسی تنبان ذهنی و فکری طرف مقابل را آنقدر می کشد تا نهایتا یا عزو شریف یکی از طرفین نمایان شود-و باز یکی از همان طرفین به قدرت خالق( سوای هر گونه اعتقاد) پی ببرد- یا اینکه یکی از طرفین مذکور با قیچی بند تنبان را پاره کند. که باز طبق قانون ساده ی طبیعت یکی از طرفین( احتمالا طرفی که بند را می کشد) به عقب پرت می شود.
طرف مقابل هم به سرعت عضو شریفش را از منظر تماشاگران دور می کند مبادا یک از همه جا بی خبری دستش به بند تنبان او برسد و اینبار...

انرژی نه به وجود می آید و نه تولید می شود فقط از حالتی به حالت دیگر...

چه شد؟ وا ماندی؟ وا گذشتندت! انگار می ترسی تو را در این برهوت رها کنند و بروند. پشت سرشان را هم نگاه نکنند.
بعد که مردی و باز مانده هایت را کفتار ها خوردند و نخوردنی هایت را تف کردند بیرون دوباره باز خواهند گشت و استخوان هایت را خواند بویید و بر مزار تفکرات پوچت اشک ریشخند های گذشتگان را نقاشی خواهند کرد
...
تو بگو...ای نشسته بر این کوی. تو بگو! من به کجا می روم؟
...
گاهی وقت ها احساس می کنم که...
بعد از این ها خیلی چیز ها را باید تکرار کرد. حتی بعد از رفتن من, بعد از رفتن او...
اصلا بعد از رفتن همه رفتنی ها.
...
مرد مصلوب دیگر باره به فکر فرو رفت
سایه او همواره مثل صلیب نشسته بر خاک تشنه...
تسنه خون که از میخ نشسته بر کف دست, فرو می چکد
...
اودیسه ناکامل وجود! عجییب است نه؟ فکر کن ده دقیقه آخر اودیسه فضایی حذف شود
....
نه! مهم نیست. به هر چه قبولش داری قسم. مهم نیست که من هیچ چیز-حتی خودم را- شایسته قبول شدن نمی دانم.
مهم جورج برسون است. مهم کلمات اوست که ارتعاشش ذهن را جرواجر می کند. خودتان گوش کنید
پ.ن: امروز صبح که بیدار شدم دیدم همین آهنگ را انگار قبل از اینکه بخواهم بیدار شوم در نا خودآگاهم زمزمه می کردم. بعضی آدم ها, بعضی نغمه ها, و بعضی کلمات تاثیرشان فراتر از وهم بودنی هاست!

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

تاملات نابهنگام- در آستانه برزخ چند سالگی

می گویمش چشم هایت از پشت آینه ها صدایم می زنند
.به همین راحتی!
...
.می گویمش صدایت بانگ نو وجود من بود که اذهان هر چه ...وای نه! چه می گویم؟ دست بر موهایش می کشم و انگشتان خودم را می نگرم که میان خط های قهوه ای و طلایی اسیر شده اند. اسارت
اثارت
اثیر
اثیری
بعد از سالها, بعد از ثانیه های کند شده با خروش خفه شده مردی در بند.
فهمیده ام که خیلی از چیز هایی که خودمان را اسیرش کرده بودیم پشیزی ارزش نداشتند
...
از ارزش خودم چیزی نمی گویم. در مرحله ای نیستم که از ارزش شخصی سخن به میان آورم. مانده ام ارزش این نفس کشیدن چیست؟به جان خودت نفسی که می کشی ارزش دارد !ولی چرا؟ چرا باید ارزش داشته باشد؟ و چه چیزی تعیین اش می کند؟من می خندممن به چهره تکه تکه شده ی خودم در آینه نگاهت می خندمدوشان مرغ نگاهت بال گشود بر دور ادوار, نفسش چون خاک کویت بس خسته
...
.یک سال شد! یک سال ! به علاوه برزخی که خودش عمری طلبید. پیرمرد لبخندی زد, نگاهش به خرده های آینه گره خرده بود. تمام سطح زمین را تلالو نگاه مرده ی زنی کهن سال پر کرده بودگفت: تازه اول راهی جانم!
....
سالی که چونان خون رقیق مرده ی لمیده بر کف حمام آرام گذشتکلاهش را پرت می کند روی میز و از من یک لیوان قهوه می خواهد. قهوهقهوهقحبهبه شباهت این دو کلمه فکر می کردم. حاضر بودم قسم بخورم کتش را قبلا روی صندلی گذاشته بود. ولی قبل از اینکه بفهمم همه چیز ناپدید شده بود. میز, صندلی, و کل کافهاصلا همه رفته بودند و من را گذاشته بودند به حال خودم
...
خوب روشنفکر بود. روشنفکر بود
اریک ساتیه گوش می داد
اریک
کاغذی را طرفم هل می دهد , روی گرانیت سر می خورد و خیلی آرام و با شکوه می رسد به دستم
. عنوانش را می خوانمGnossienne No.1
چشمکی می زند و می گوید: کار خودته که پیانو می زنی!ه اصلا خودم همین امروز شناختمش...یک سال شد.
یک سال.همراه با برزخی که خودش عمری می طلبید
اینها را که می نویسم. اینها را که نوشتم.
خودم مانده ام معنی شان چیست مگر زندگی مان چیزی غیر از برزخ است؟...من اشتباه کردم.
من اشتباه می کنم.
من اشتباه خواهم کرد
من عاشق آن صدا شدم .
دقیق که فکر می کنم می بینم چندین صدا بود.
یکی در کودکی نیمه شب
یکی در اتنهای صبج
یکی در سرخی بودنم.
که عجیب روح افزا بود .آنقدر که انگشت به دهان وااسفا و وا حیرتا برده بودم و باکی نداشتم که ترنم صدایی از آن دورها مرا بگیرد و پرت کند به انتهای سفید رود
رود گنگ
رود نیل
رود نیل
رود نیل که مثل بودن تو مواج بود
. ...
چرا این ورق خیس می شود؟ چرا کار ما شده مثل برف پاک کن.پاک می کنیم و باز دوباره...

....
نه به خدا! نه...نه به هر چه دوست داری قسم. من نمی خواستم اینطور شود. خودش همینطور شد, یعنی یک لحظه که نگاه را از این جاده که مثل همه جاده های دیگر مستقیم و صاف-نمی گویم هموار- است برداری همه چیز عوض می شود
انگار کسی نشسته و سعی می کند در مدتی که تو به جاده نگاه می کنی همه چیز را عالی نشان بدهد
بعد یک لحظه که نگاهت از آن راه راه های سفید لعنتی برداشته شد همه چیز را به هم بریزد
...
نه نازنینم! اینطور نمی شودتا کی؟ تا کی سنگینی این خاک امان از دل ما خواهد برد؟...نور ماهنور ماهبالای سر آبادی بودو من در خواب
...
الف
دال
ف
ق
...
سرخ
می خواستم صورتش را از خون همه رفتنیها سرخ کنم
چشم هایش نام کسی را در لرزش نبودنی ها هجی می کرد
آبی آبی گهواره وجودم از بودنت سرخ شد
سفید
سفید. سرخی آب روان است که آن دورها گرمی نگاه تو را از دست داده
....
گرگ
گرگ
آی گرگ
چه کسی ما را خواهد خورد؟
دیر ما را شرم این نیست/گرش شرر از آسمان بر گیرد
....
می گویند یک سالگیت مبارک آنها خیلی از کلمات را نابود می کنند
برکت هم یکیشان
...
هجده؟آخ!
...
یک سال است به این نتیجه رسیده ام که سالیان سال است از آخرین باری که وجودتان را بوییدم می گذرد

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

ارتشی از سایه


دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است.

و شاید تماشا کردن" ارتشی از سایه" اثر ژان پیر ملویل کمک خاصی به رفع گرفتگی نکرد. اما یک جور هایی به من فهماند که ای جوان! در این دنیا می شود آدم هایی را پیدا کرد که یک شاهی از چیزی به اسم ارزش انسانی حالیشان باشد
هنر ملویل به کنار. آدم های این داستان عجیب بودند. هم آزاد و هم در بند.
در بند آزاد کردن فرانسه
نه! حرفم را پس می گیرم. آنها آزاد نبودند. در بند دغدغه آزاد بودن پرپر شدند.
موسیقی متن هم فوق العاده بود.
فیلم با این جمله شروع می شود:

ای خاطرات تلخ, من شما را خوش آمد می گویم

شما یادگار جوانی من هستید, که مدت هاست از دست رفته.
...
این فیلم را ببینید. جزو شاهکار های سینمای مقاومت فرانسه است
...
حالا که فکر می کنم می بینم ما سالهاست داریم در جا می زنیم. اصلا خودم را می گویم! من اینجا چه می کنم؟

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

امتحانی که..(لحظه تاریخی!).


پدر می گفت , پسرجان تو که زبان شامپانزه ها( اشاره به زبان فرانسوی) را اینقدر خوب بلدی و نمره خوب هم می گیری چه علتی دارد که زبان انگلیسی را که از بچه سالی یاد می گرفتی را افتادی. من هم سرم را (البته به صورت دیجیتال) پایین انداخته و خیلی آرام( البته باز هم دیجیتالی) گفتم: نمی دونم

...

حالا نامه از اوستامون رسیده که میگه قبول شدی!

به چند نفری که در جریان ماجرا بودند زنگ زدم و با کلی شعف ماجرا را برایشان تعریف کردم تو گویی کشف مهمی انجام داده ام

که واقعا هم اهمیت داشت.اگر قبول نمی شدم با اجازه شما من را از دانشگاه پرت می کردند بیرون

پس ملت شما اجازه دارید کلی در این تعطیلات کریسمس از طرف من هم خوشحالی بکنید.

...

موضوع دیگری که ارزش بیان کردن دارد این است که قرار بود با یکی از رفقا برویم سفر, منتها چون رفیق ما بعد از کریسمس بر می گشت و من هم حتما باید در گردهمایی خانوادگی کریسمس شرکت کنم(مجبورم! وگرنه ما را چه به این قرتی بازی ها!)

این است که الان اینجا نشسته ام و حسرت می خورم که ای ی ی ی ی ...

...

پ.ن: عکس آن لحظه تاریخی که نشان می دهد دیگر هیچ گونه مانعی روی انتخاب واحد وجود ندارد هم گذاشتم برایتان!

بابا اینقدر حال کردیم ...

می دونی یک سال من عذاب و استرس کشیدم سر این؟ می دونی وقتی از دانشگاه پرتم می کردن بیرون چی می شد؟

خوشحالم!ه

...

واقعا بی شرمانه بود! من که مشکل خاصی در زبان انگلیسی ندارم....

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

به هیچ

کسی اینجا را نمی خواند, می دانم.
...
ما پیر می شویم.پیرتر...و پیرتر. تا آنجا که چیزی از خاطراتمان باقی نماند.
...
از او بپرسید

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

کافه میلانو


کافه میلانو کافه جالبیست, صاحبش یک مرد مکزیکست که سعی کرده کافه را در محقر ترین حالت ممکن نگه دارد.انگار یک کسی یا چیزی ته دلش بهش گفته که مثلا صندلی ها اگر شکسته باشند یا میز ها لق بخورند فضای کافه دانشجویی می شود.خوب واقعا هم کافه میلانو کافه دانشجوهای دانشگاه برکلیست,
اگراز خیابان تلگراف( که قضیه اش را حتما می دانید! همه هیپی ها در تلگراف جمع اند.) خارج شوید و کمی به سمت راست حرکت کنید می رسید به کافه ای که با قوقولی قوقوی اتوبوس شرکت واحد اینجا شروع به کار می کند و از آنطرف تا نیمه شب فعال است
حالا جالب اینجاست که هر وقت به برکلی می آیم چه بخواهم چه نخواهم حداقل پانزده دقیقه را باید همینجا سر کنم.
بعدش هم دوستانم را ببینم که همیشه خدا از کنار کافه رد می شوند .اکثر مواقع هم غیر از حرف مفت(آنجای شعر) چیز بیشتری برای گفتن نداریم
چند وقت پیش این آقای مکزیکی برای ما آهنگ فارسی گذاشته بود آن هم چه آهنگ هایی(اندی و بقیه افراد معلوم الحال
( ,
در هر حال, قهوه کافه میلانو خوش طعم است.گذارتان به اینجا افتاد حتما خبرم کنید با هم برویم یک کافه بهتر!ه
....
پ ن: کافه میلانو به هیچ وجه پاتوق روشنفکری نیست.یعنی اصلا فکرش را هم نکنید
پ ن 2: امروز دقیقا سه ساعت منتظر دوستان بودم هیچ کسی پیدایش نشد غیر از دختر دایی گرامی که به داد بنده رسید

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

زنان عاشق-نگاهی به فیلم دو دختر انگلیسی از فرانسوا تروفو


چند وقت پیش فیلم "دو دختر انگلیسی" از فرانسوا تروفو را دیدم.عنوان اصلی اش هست "les
deux anglaises et le continent" که انگلیسی ها برداشته اند و خیلی راحت تبدیلش کردند به "two english girls"
داستان فیلم در اواخر قرن نوزده حول یک مثلث عشقی که متشکل از یک پسر فرانسوی و دو دختر انگلیسیست اتفاق می افتد.پسر برای تعطیلات به انگلستان(و بله,خانه آن دو خانم) می رود.بقیه داستان احساسات به شدت پیچیده این سه نفر نسبت به یکدیگر را بیان می کند.چیزی که این فیلم را برای من به شدت جذاب کرد این حقیقت بود که دید شخصیت هایی که تروفو باهاشان بازی کرده بود به طرز جالبی همان نگاه سینما موج نو فرانسه یا بهتر بگویم "فرهنگ شصت و هشتی" را در خود دارد.
یعنی یک سری آدم که خیلی جلوتر از فرهنگ زمانه شان رفتار می کنند.هر چه فیلم به پایان خود نزدیک می شد (از آن پایان هایی که کسی مثل علیرضا میراسدلله را می خواهد که یک طرح خوشگل ازش بزند و زیرش بنویسد:پایان سرد,تلخ,غم انگیز, و واقعی) مثلث "آن,موریل,اسم پسره یادم رفت" رفته رفته شبیه مثلث"تئو ایزابل متیو"
می شد که برتولوچی در فیلم رویابین ها(the dreamers) ساخته بود.فیلم که تمام شد خیلی جلوی بغض مبارک را گرفتم مبادا دایی محترم که جلو تلویزیون خوابیده بود بیدار شود.اگر از سینمای فرانسه خوشتان می آید(یا دارید مثل من فرانسه یاد می گیرید) این فیلم را حتما ببینید.
یک نکته ای رو یادم رفت بگم, این فیلم پر از جملات زیباست(بخوانید قصار...که البته مشخصه فیلم های موج نوییست) که می ارزد آدم حفظشان کند..نمونه اش این
پسرمی خواهد به موریل"muriel" بگوید که دوستش دارد.آن طور که من فهمیدم عشقش را ابراز می کند و در پاسخ دختر که می پرسد "چرا؟" پاسخ می دهد
because you are from the earth
که البته این جمله در پایان فیلم به شکل دیگری توسط خواهر بزرگتر به معشوق(که همان پسر باشد) ابراز می شود...
خلاصه..ببینیدش.فیلم خیلی خوبیست
............
پ.ن: باید اعتراف کنم کاراکتر "آن" (که آن خانم زیبا(Kika Markham) با موهای قهوه ایست) رفت تو لیست کاراکترهایی( و بعضا آدم هایی) که عاشقشان شدم.


۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

مه


قبل از اینکه داستان را بخوانید باید به عرض برسانم که از ایده این داستان خوشم آمده ولی احساس می کنم اجرای ایده ام را خیلی بهتر از این می توانستم انجام دهم.باری, شاید مقداریش را بتوان به حساب خستگی گذاشت. متشکرم

......

.مردم طرف جاده اصلی را نگاه می کردند,بعضی سر در گریبان افکار گنگی فرو برده بودند که اشتیاق گذار را زمزمه می کرد.از آن دور ها صدایی به گوش می رسید که انگار هر لحظه قوی تر می شد.چیزی مثل غریوی نا بهنگام در میانه شب که همه را غافلگیر می کند.مه اول صبح حالا خیلی غلیظ تر شده بود.چرا این را گفتم؟ چون الان خیلی ها را نمی بینم.خیلی چشم ها از منظرم پنهان شده,حتی چشم های او که تا همین چند لحظه پیش انگشت کوچک دست چپش را روی کف دستم سر می داد .باشد که با این عشوه گری نگاهم را از آن طرف جاده بردارم و لحظه ای ,هر چند کوتاه, اول به انگشت های بلند و بعد به صورت اثیری اش خیره شوم. تا شاید در آن میان زمزمه کلمه هایی که به قول پیرمرد پر از عین هایی با پیچ های سرگیجه آور درد و سین هایی با چند نقطه روشان گوش فلک را کر می کرد را بشنود و بعد بپرسد که خوب پس قافش چه شد؟ مهمترین حرفش کو؟

...

پیرمرد روی صندلی کافه نشسته بود و می نوشت, کافه خالی بود یعنی بر خلاف تمام روزهای دیگر اصلا مشتری نداشت. خودکارش را روی کاغذ گذاشت و مدتی به آن خیره شد, انگار که به دنبال پاسخی می گشت که مدت ها پیش فراموشش کرده بود.آهی کشید و به لکه های خون خشک شده روی دیوار نگاه کرد, رنگ بعضی هاشان هنوز مایل به قرمز بود...صدای تیک تاک ساعت که عقربه هایش کم کم به شماره شش نزدیک می شدند اعصابش را به هم ریخته بود.ابروهایش در هم رفت و خیلی بلند-که مطمئن شوم با من است-گفت::فکر می کنی خسته شدن؟

چشم هایم پر بودند از سنگینی گرم کلمات-دقیقا مثل زمانی که به او فکر می کردم- که بعضی هاشان مدت ها پیش , دور از چشم پیرمرد آرام روی گونه هایم خطی خیس از حسرت چند نگاه جا گذاشتند و بی صدا روی سفیدی کاغذ ناپدید شدند.

فهمیده بود چیزی برای گفتن ندارم, فقط برای دلخوشی اش پاسخ دادم:نه عزیز, روز تعطیله.کسی نمیاد.بعد بدون لحظه ای مکث اضافه کردم:آخه می دونی چیه؟ فکر کنم تعطیلات مردم حال مردن ندارن, یا بهتره بگم اونایی که پیش تو میان شاید یه امروز رو می خوان به زندگیشون اضافه کنن

.دستی به ریش بلند و خاکستری اش کشید و گفت: فکر می کنی دارن چی کار می کنن؟

بهت نگاهم را درک کرده بود, نگاهی که آنقدر معنی دارد که گاهی خودم درکش نمی کنم.چند شب پیش میان سرفه های بی معنی لحظات نگاهم به عقریه های ساعت افتاد که انگار از عدد یازده خوششان آمده بود چون چند ساعت بود که همانجا خشکشان زده بود, خاکستر سیگارم را روی یک ورق ریختم و فکرم دوباره مشغول او شد, شاید تنها لبخند او بود که برای چند لحظه آرامم کرد و بعد مجبور شدم مثل همیشه...آخ ,چه می گویم؟

پاسخ دادم: شاید دست...میان کلامم گفت: می دونم, رفتن یه کافه دیگه.بایدم برن.دیگه همه چی یک روز باید تموم می شداز پایان گفت.پایان چه؟ دردهای آن مردم که وادارشان می کرد به کافه پولکا بیایند تا شاید نگاه پیرمرد را جذب کنند تا او افتخار بدهد و نقش وجودشان را آنقدر گرم و سرخ و زیبا بر دیوار بیاندازد؟ آنقدر سرخ و گرم و...

ادامه داد: زیبا؟

بی درنگ- چه سخت!- کلماتی را که می خواستم بگویم روی هوا نوشتم,طوری که بتواند بخواند

یا پایان کافه پولکا؟

....

اولین بار اینجا دیدمش, روی صندلی نرم روبروی بار نشسته بود و سیگار می کشید.پک هایش خیلی عمیق بودند,انگار جدا فکر می کرد هرچه پک هایش عمیق تر باشند ریه هایش زودتر از کار می افتد.یعنی اینقدر نا امید بود, این را با نگاهش به من گفت.صندلی خودم را روی زمین کشیدم-طوری که همه مشتری ها جیغهایش را شنیدند- و نزدیکش شدم.بدون اینکه نیم خیز بشوم دستم را جلو بردم و خیلی سریع میان یکی از پک هایش سیگار را از میان لب هایش بیرون کشیدمچیزی نگفت,دست توی کیفش کرد که سیگار دیگری بردارد, گوشه کره چشمانش از فرت خستگی قرمز شده بود.پرسیدم:نمی خوای بپرسی چرا سیگارتو برداشتم؟

فندک جرقه می زد ولی از شعله خبری نبود.آهی کشید و فندک را کوباند روی میز,طوری که خیلی راحت می شد لوله سفید پلاستیکی اش که دیگر چیزی برای بالا کشیدن ندارد را دید .

پاسخ دادخب می خواستی بکشیش.نه؟

چشم هایش آبی بودند.خیلی روشن و براق

نه! من سیگار نمی کشم,باری...مزه رژ لبت رو میده که خیلی جالب نیست.بعدشم,فندکت دیگه کار نمی کنه.پس بهتره پس بگیریش

....

گفت عاشق شوپن است,عاشق نیماست, و کلی آدم دیگر که من فقط نامشان را شنیده بودم

پرسیدم چرا هر روز به کافه می آید, آن هم کافه پولکا.گفت: چرا نیایم؟ این همه آدم هر روز میان اینجا.گفتم: ولی تو سعی می کنی قبل از ساعت شش اینجا باشی.من هر روز می بینمت, می دونم لیوان قهوه رو چند دقیقه ای تموم می کنی.خیلی از کتاب هایی که می خونی رو خوندم.می دونم سه تا پک که به سیگارت می زنی سقف رو نگاه می کنی و خیلی آهسته میگی:یک نفر در آب می خواند شما را

بعد لیوان قهوه را سر کشیدم , به چشم هایش خیره ماندمو خیلی جدی گفتم حیف میشی دختر.نکن این کار رو...ارزش نداره

لبی به لیوان قهوه اش زد, دفترش را باز کرد و شروع کرد به خواندن.خیلی آرام و شمرده این کلمات را نثار گوشهای من کرد

موج می کوبد به روی ساحل خاموش پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش می رود نعره زنان.

وین بانگ باز از دور می آید :” آی آدم ها .. “

.....

هنوز پنج دقیقه به ساعت شش مانده بود و کافه پر از مردمی شده بود که منتظر شروع مراسم بودند,پیرمرد غلاف گلوله های طلایی اش را روی میز رویرویش گذاشته بود و منتظر بود رادیو ساعت شش را اعلام کند.طبق روال همیشگی این کلمات را بلند و شمرده طوری که همه-حتی ما که خیلی دور از او نشسته بودیم- بشنوند خواند

در چه هنگامی بگویم منیک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید

نان به سفره جامه تان بر تن یک نفر در آب می خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می کوبد باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون

می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا

آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !

....

خودش را انداخته بود جلوی او و لوله تفنگ پیرمرد را طرف صورت خودش کشیده بود و فریاد می زد: ده ماشه رو بکش! چرا باید من همیشه تماشا کنم؟ ها؟ چرا در و دیوار رو با خون همه رنگی می کنی الا من؟ مگه من چمه مادرقح به؟

قطعا چرخش افکارش ره به ناکجا برده بود و نمی فهمید چه جملاتی را بلند بلند به خورد گوش بقیه می دهد .چند لیوان کنیاک خورده بود که آرام شود و برق گلوله هایی که از کنارش می گذشتند و صاف می خوردند میان ابرو های بقیه مشتری ها و تمنای دختر میز بقلی را کم کم اشک هایش راه افتاده بودند را نبیند

کافه پولکا آخر دنیا بود

....

هیچوقت به من نگفت چرا می خواهد در کافه پولکا کشته شود, می توانست خیلی راحت و بدون اینکه التماس یک تکه سرب داغ را از پیرمرد بکند خودش را در خانه یا پارک با هر جای دیگر بکشد

.با اینکه عاشقش نشدم اما دیوانه ی نگاهش بودم.مرا یاد بامداد می انداخت که می گفت

آنکه می گوید دوستت دارم دل اندوهگین شبیست که مهتابش را می جوید

سالها پیش از آخرین شب مهتابمان یکی از همان کافه نشین ها دستش را روی کاغذ فکرم گذاشت و خیلی محکم این جمله را با خودکار خشک شده اش که هنوز پر از جوهر بود نوشت دیوانگی از عشق برتر است

....

صدای تیک تاک ساعت که عقربه هایش کم کم به شماره شش نزدیک می شدند اعصابش را به هم ریخته بود.ابروهایش در هم رفت و خیلی بلند-که مطمئن شوم با من است-گفت::فکر می کنی خسته شدن؟ برای دلخوشی اش پاسخ دادم:نه عزیز, روز تعطیله.کسی نمیادبعد بدون لحظه ای مکث اضافه کردم:آخه می دونی چیه؟ فکر کنم تعطیلات مردم حال مردن ندارن, یا بهتره بگم اونایی که پیش تو میان شاید یه امروز رو می خوان به زندگیشون اضافه کنن.دستی به ریش بلند و خاکستری اش کشید و گفت: فکر می کنی دارن چی کار می کنن؟

پاسخ دادم: شاید چنگ بر زلف پریشان شهید پرده ی شب انداخته اند که مهتاب غربتش چاووش غافله خستگان است

ابرو هایش را بالا برد و گفت: خوب میگی جوون! ولی می دونی چیه؟ من دیگه باید برم.از این همه کشتن خسته شدم.باید کافه رو ببندمسونات شماره دو شوپن از رادیو پخش می شد, انگار دوباره کسی مرده بود چیزی نگفتم, کار خودخواهانه ای می کرد. خیلی ها از سالها قبل برنامه ریخته بودند که یک روز بیایند کافه پولکا و شانسشان را امتحان کنند.بلکه همه چیز خیلی سریع و راحت تمام شود

....

صبح روز بعد مدتی بعد از ناپدید شدن پیرمرد در سپیدی مه, روبروی کافه دیدمش.زیباتر شده بود.خواست سلام کند که چشمش به تابلوی بزرگی افتاد که رویش با خط درشت و خوش طرح پیرمرد نوشته بودند: بسته است

چشم هایش پر از سوال بودند, انگار تمام سوال هایی که در زندگی اش پرسیده بود یکجا به او برگشته بودند

.عقربه های ساعت که کم کم بالا تر رفتند آدم های بیشتری دور کافه جمع شدند,نزدیک ساعت نه مردم تصمیم گرفتند در انتهای جاده اصلی-که مسیر پیرمرد بود- جمع شوند و منتظر او بمانندابرهای تیره باران تندی را بر سر مردم می ریخت, خیلی ها سعی می کردند با روزنامه و کتاب جلوی خیس شدن سرشان را بگیرند.اما بعد از یک ساعت انگار دیگر کسی به خیس شدن فکر نمی کرد

....

.اشک هایش جاری بودند,آنقدر منظم و دقیق در مسیر هایی که انگار از قبل تعیین شده بودند از گونه هایش پایین می رفتند که حتی می توانستم بگویم کدام قطره ها را آسمان فرستاده و کدام ها را افکار مشوشش

چند لحظه بعد دستم را گرفت و به چشمانم خیره ماند,آبی چشمانش لرزش محوی داشت که توصیفش در جمله ای که بعدا به من گفت خلاصه می شود

یک شب درون قایق دلتنگ خواندند آنچنان, که من هنوز هیبت دریا را در خواب می بینم

مردم طرف جاده اصلی را نگاه می کردند,بعضی سر در گریبان افکار گنگی فرو برده بودند که اشتیاق گذار را زمزمه می کرد.از آن دور ها صدایی به گوش می رسید که انگار هر لحظه قوی تر می شد.چیزی مثل غریوی نا بهنگام در میانه شب که همه را غافلگیر می کند.مه اول صبح حالا خیلی غلیظ تر شده بود.چرا این را گفتم؟ چون الان خیلی ها را نمی بینم.خیلی چشم ها از منظرم پنهان شده,حتی چشم های او که تا همین چند لحظه پیش انگشت کوچک دست چپش را روی کف دستم سر می داد باشد که با این عشوه گری نگاهم را از آن طرف جاده بردارم و لحظه ای ,هر چند کوتاه, اول به انگشت های بلند و بعد به صورت اثیری اش خیره شوم. تا شاید در آن میان زمزمه کلمه هایی که به قول پیرمرد پر از عین هایی با پیچ های سرگیجه آور درد و سین هایی با چند نقطه روشان گوش فلک را کر می کرد را بشنود و بعد بپرسد که خوب پس قافش چه شد؟ مهمترین حرفش کو؟

زیر پایمان باریکه ای از خون جریان داشت که تا دور دست ادامه پیدا می کرد و در سفیدی مه ناپدید می شد



۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

برای پرنس میشکین . ناستاسیا فیلیپونا


زمانه ایست غریب,غریب تر از هر لحظه در داستان های داستایوفسکی...یا شاید هم نه.شاید مثل کابوس های بعد از ظهر هایم, شده ام پرنس میشکین و هر لحظه انگار قرار است نقش زمین شوم.خانه ای که آنها درش بودند...مال خودشان بود؟ کی خریده بودند؟از کجا؟ مگر زمین مردم بیچاره سنت پترزبورگ نبود؟ مگر خودش در سرمای مسکو (موقعی که از مجلس عروسی فرار کرد) نمی لرزید؟ پرده های خانه شان که اینقدر زیبا بود و من هر روز کنار آنها عبور نور بی مفهوم کلمات او را مشاهده می کردم چه شدند؟ناستاسیا چه شد؟ اصلا دفنش کردند؟ یا همانجا روی تخت پوسید و رفت؟اصلا ناستاسیا هرزه بود؟مادام بوواری هرزه بود؟حالا هزاری هم با ادب باشم و آن کلمه را نگویم... بعد دست روی گونه های خودم بکشم و جملاتی را که زور زده ام در گلو مثل بغض خنده دار کودک هشت ساله نگه دارم با اشک هایم هجی کنم نتیجه ای عاید ما نمی شود.آخرالامر ناستاسیا فیلیپونا را می پیچند توی ملحفه خونی و پرنس میشکین دچار حمله صرع می شود..مگر خودش نمی گفت که می ترسد یکی از همین روزها,میان تلاطم یکی از همین آشفتگی های دریای ذهنش واقعیت را فراموش کند؟مگر خود او نبود که همین طور خیره به کفش های سفید ناستاسیا ماند تا او از مجلس عروسیشان فرار کند؟
مگر خودش نبود؟
بعد که گونه هایم گرم تر می شود,عبور گرم خطوطی را از روی گونه هایم حس می کنم و آهسته می گویم بله! ناستاسیا فیلیپونا مرد.بعد از پدرش.قبل از من...و شاید خیلی قدیم تر ها در کودکی احساسس خودش
.ناستاسیا مرد
چرا اینگونه شدیم؟ آخر چرا؟

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

Moi Aussi

در زبان فرانسوی عبارتی هست به این شکل,وقتی می خوانمش با خودم فکر می کنم:وای فکر می کنی این جواب از طرف چه کسی و در چه زمانی ...بقیه افکارم اهمیت چندانی ندارند
یعنی لحظه ای و گاهی دقیقه ای(که شاید ا بدیتی به طول انجامد) به این می اندیشم که "موا اوسی".
یعنی من هم همینطور.
دنیایی پشت این عبارت خوابیده.چه پاسخ ها که به این عبارت ختم نشده اند و چه داستان ها که با این عبارت شروع نشده است
کمی که می گذرد این شعر به یادم می آید که...
بلور سر انگشتانت كه ده هلالك ماه بود در معرض خورشيد،
از حكايت مردي مي گفت كه صفاي مكاشفه بود
و هراس بيشه غربت را هجا به هجا در يافته بود
...
حالا خودم شروع می کنم
گفت من هم همینطور.برگشتم,چشمانش برق وجودی سرگشته را در خود داشت که از آبشار افکار رام نشدنیش به پایین و روی صخره ها می ریخت. دقیق تر که شدم صدای فریاد مردی را شنیدم که لمحه ای از مرگش گذشته بود.
...
نیما ,ساناز, تایماز,و توکا را به این بازی دعوت می کنم.آنها هم به نوبه خودشان دوستانشان را وارد بازی کنند
بازی اینگونه است:یک داستان خیلی کوتاه.در حد فلاش فیکشن که عبارت "من هم همینطور" را در خود داشته باشد

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

اندر احوالات

عرض شود که...حال غرییبست.اوه نه قبل از اینکه آه و ناله و ننه من غریبم بازی فلسفی را شروع کنم یک نکته ای به عرض سرور گرامی برسانم.کافه پیانو را بخوانید,نه اینکه من خوانده باشمش ها! نه! اتفاقا هنوز نخواندمش.ولی به نظر کتاب خوبی می آید.
خوب حال که پیشنهاد را به سمع و نظر رساندم برویم سراغ ننه من غریبم بازی فلسفی
حال غریبیست یا شاید هم حال قریبیست یا اصلا حالشو ببر بابا!
نه ...آخر همینطور که نمی شود راه بیفتی خنده هم مثل بند تنبان اخوی(که گه گاه می خورد به صورت و بعضا جاهای دیگر) دنبالت
بیاید.مرد حسابی بشین سر درست.یعنی چی که...بگذریم ولی خودمانیم اول صبحیه حال فلسفیدن نیست! و باید به سمع و نظر برسانم
که...آقا اول صبح شیرینی نخورید(مخصوصا اگر معده مبارکتان حساس است)
....
حالا ببینیم نتیجه عشقه بودنمان چه می شود(درست خواندید.)

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

حال که رسوا شد دل من

شاید تاریخ موسیقی ایران(در حوزه پاپ کالچر) جواهری چون دلکش را دیگر باز نیابد,قطره ای بود که در دهان صدفی جا گرفت.
حال خراش های روی تنه صدف حکایت از رنجی غریب دارد که سالیان سال است خوره وار ذهن همه صدف نشینان را...اصلا چه شد
افکار من سر از چهارراهی در آوردند که چراغ قرمز هایش ...نه امروز انگار نمی شود چیزی نوشت
حال که رسوا شد دل من می روی
واله و شیدا شده ام می روی
حال که غیر از تو ندارم کسی
وین همه تنها شده ام می روی

باری.

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

اندر احوالات جناب گل فروش

خدمت شما عرض شود که چند روز پیش نشسته بودم در ایستگاه قطار شهری...آن هم چه قطاری,باید مدت نسبتا زیادی منتظرش بمانی تا یک چیز سفید و درازی که اسمش قطار است جلویت ظاهر شود
مدتی بود آنجا نشسته بودم , منتظر آقای چیز سفید
اما انگار انتظار بی فایده بود ,صفحه های کتاب را آرام ورق می زدم و کلمه ها را می دیدم که مثل مورچه های گرسنه همه جا پخش بودند
تا اینکه دیدم کسی می گوید
Excuse me,sir.
دسته گلی به سمت من گرفته بود گفتم
Thank you,i don't need them.
جواب داد
How about some roses for your girlfriend?
گفتم که خیلی متشکرم ...اشتباها این جمله را اضافه کردم که
I don't have a girlfriend.
گفت
How about some roses for your mother?
در دل گفتم,ای بابا اصلا به تو چه؟؟ مادر خودمه.
...
مرد با حالتی عشوه گرانه پرسید
How about your boyfriend? do you have a boyfriend?

ماشالله رو که نیست که...سنگ پا هم جلو این آقا کم می آورد
....
دیگر هیچ نگفتم ,مرد گل فروش پوزخندی زد و رفت

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

زنده بودن خود منازعه است

الان!همین الان فهمیدم که گم شدم.اونم کجا...سان فرانسیسکو,وسط برج و بارو هایی که زور می زنم مثل توریست ها بهشان زل نزنم
خیابان ها را بالا پایین رفتم تا شاید برسم به مرکزهنرها که فیلم نیمه ماه را ببینم...گم شدم!خب حق دارم,تا حالا اینجا نیامده بودم
در این بلبشو یاد فیلم "حرفه :خبرنگار" آنتونیونی افتادم.گم شدن...حس عجیبی دارد که تا گم نشوی عمقش را درک نمی کنی.از یک طرف می خواهی کسی نجاتت دهد.از طرف دیگر می خواهی گم بمانی دیگر حذف شوی.باز هم دربدر دنبال کافی شاپ اینترنت دار می
گردی,این خسیس ها هم که همه چیشان پولیست
می نشینی گوشه کافی شاپ,آدرس را پیدا می کنی ,نفس راحت می کشی و بعد دوباره فلسفه بافتن هایت شروع می شود.
یاد خیلی چیز ها می افتی,مردک! مگر از لذت گم گشتگی نمی گفتی؟
نگاهی به لیوان قهوه ات می کنی,نتیجه ای گرفتی؟

همه آیند و باز باز روند
زنده بودن که خود منازعه است
عشق همیشه در مراجعه است

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

بی مورد

گفت بسیار عالی.
لحظه ای صبر کردم بفهمم چه پتک محکمی بر سرم فرود آمد
زمانه عجیبیست
....

امتحان,عشق ومرگ


دوباره امتحان,امیدوارم ایزد منان دهان این امتحانات را کمی مورد عنایت قرار دهد,باشد که ما بتوانیم چیزی که بتوان نامش را" پست" گذاشت منتشر کنیم.ه

الان یاد وودی آلن در فیلم عشق و مرگ افتادم,این فیلم از هر جهت فیلم زیباییست یعنی فضای برگمنی که در کل فیلم,به خصوص پایان آن مشاهده می شود خیره کنندست,باری صحنه های این فیلم هیچوقت در خاطرم محو نخواهد شد

..................

برای دیدن شناسنامه فیلم روی لینک کلیک کنید


۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

نگاه اجمالی به همین دور و بر ها

خب آقایی که من باشم و شما احتمالا نیستی,الان دور و بر را که نگاه می کنم راستش چیز خاصی نمی بینم حال برای اینکه حوصله شما سر نرود لیست چیز هایی که می بینم را به شرح زیر اعلام می کنم ا
یک لیوان چای
یک عدد لپ تاپ
کتاب (به تعداد زیاد که باید خوانده شود)ه
خیابان فوق العاده تاریک (که معمولا هیچ وقت روز یا شب کسی توش پیدا نمیشه)ه
و خیلی چیز های دیگر
....
سر جمع:حوصله ام سر رفته رفیق...بابا اینجا آمریکاست
....
آن چیز دگر هم بر پینک فلوید و بتهوون و دیگران اشاره داشت

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

امتحان....ه

عرض شود که این امتحان قبلی بد نشد..چند روز دیگه دو تا امتحان در یک روز دارم
برای مشاهده وضعیتم به عکس پایینی رجوع شود
با تشکر

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

امتحان دارم


عرض شود که فردا امتحان دارم و خانم معلم عزیز هم از آن آدم هاست که منتظرند یک کلمه پس و پیش شود تا بتواند حال ما را نوازش دهد یا به عبارتی ما را " فیل" کند(بخوانید رفوزه) ....خلاصه الان هم همانطور که مشاهده می شود سخت مشغول درس خواندن هستم

عرض شود که...ه

خدمت شما سرور گرامی عرض شود که بنده مدتی است پرت شده ام به "اقصی نقاط" دنیا حالا این پرت شدگی را انگار خودم هم می خواستم(می خواستم؟ نمی دونم)...حالا من تا به حال هرچه در این مجازی آباد می نوشتم را سه ثانیه(بخوانید سه سوت)بعد پاک می کردم
حالا شما اسم این مشکل را هرچه می خواهی بگذار
همین قضیه باعث شده بعضی پست ها قدیمی باشند(شرمنده! ولی اگر نمی گفتم شما که نمی فهمیدید)...خلاصه