۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

فضولی هم حدی داره خانم!


خانم یا آقایی که شما باشید, الان نشستم در یکی از کافی شاپ های شرکت فخیمه ی ص ه ی و ن ی س ت ی(مواظب باشید یک وقت اینجا قهوه نخورید که واویلا!) استارباکس و فرانسوی می خوانم, آلبوم " جلسه ی سیاه" آقای تیرسن در گوش یک فکر سوی زبان فرانسه, رخ یار, بی جنبگی آدم های م ذ ه ب ی(یا کلا هر آدم با تابوهای فکری زیاد, این را می گویم چون من تابو ی چندانی ندارم, با من در مورد هر چیزی می توانید حرف بزنید و قطعا اگر حرفتان حساب داشته باشد پاسخی هم خواهید گرفت. بماند که دیشب نزدیک بود رابطه ام با یکی از همین آدم های م. به تیرگی بیش از حدی برسد. تقصیر من بود, باید حساب می کردم صحبت در مورد بعضی چیزها...بگذریم!), زندگی و اله وبله است. در این لپ تاپ وامانده را باز کرده نکرده یک خانمی آمد طرف من گفت: "کامپیوتر زندگی ما را نابود کرده آقا! یعنی چی که داری چت می کنی!" بعد اضافه کرد که خودش فقط خبر,خرید روزانه و طالع بینی زا با کامپیوتر انجام می دهد. آدم کم حوصله ای مثل من همان جا بلند می شد وسایلش را جمع می کرد می رفت, یا اینکه اصلا به آن خانم نگاه نمی کرد. یا اینکه نگاه می کرد و لبخندی از سر:"ترو خدا ولم کن, اول صبحی فقط تو رو کم داشتم انگار!" تحویل آن خانم می داد. که من دومی را انجام دادم. متاسفانه آن خانم ول کن معامله نبود و زل زده بود توی صفحه مانیتور ببیند من چکار می کنم, و بعد آهی کشید و گفت: "پسر من هم همین مشکل رو داشت.هی هی..." حالا من سعی می کنم لبخندم را نگه دارم و تمام حرف هایش را با تکان دادن سر و لبخند جواب بدهم. مردشور لبخند زدن اینها را ببرد. اول ها که آمده بودم اینجا فکر می کردم من چه جذابیت وحشیانه ای دارم که بعضی دخت ر ها در خیابان به من لبخند می زنند , به تدریج ثابت شد که نه آقا جان....نه تو خوشگلی نه اونها حوصله تو را دارند. بلکه اونها از سر بیکاری و کوچک بودن اینجا و توهم نایس بودن(همانطور که مثلا با سگ ها نایس هستند, دقت کنید که سگ اینجا حیوان بسیار محترمیست و لغت سگ در این خط هیچگونه توهینی محسوب نمی شود) , دوست دارند لبخند بزنند. ای مردشور لبخند اینها را...هنوز منتظر قهوه ایستاده کنار پیشخوان.
خانم جان برو دیگه...الان اگه دوستان بودند اینجا, چقدر می خندیدیم با هم!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

النی ...

النی النی النی النی...می خواهمت!


۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

لورکا, بعد از ظهر.

دریا خندید در دور دست.
تو چه می فروشی دختر غمگین سینه عریان؟
من آب دریا ها را می فروشم آقا
پسر سیاه, قاتی خونت چه داری؟
آب دریا ها را دارم من آقا
این اشک های شور از کجا می آیند مادر؟
آب دریا ها را من...آقا
دل من و این تلخی بی نهایت. سرچشمه اش کجاست؟
آب دریا ها سخت تلخ است آقا.
دریا خندید در دوردست, دندان هایش کف و لب هایش آسمان

صبح

صبح که بیدار شدم همه چیز عجیب خالی به نظر می آمد. احتمالا دنیا می خواهد انتقام سه چهار خنده ی ثبت شده ام را بگیرد.
صبح که بیدار شدم کسی با نوای نی انبان می خواند: "آی قربون بلندیت. آی..." سینه ام درد می کند. نه, اصلا می سوزد.
" انگار که خیلی محکم پک زده بودم یا چی...حالا از خودت بگو, خودت خوبی؟"
کلمه "عزیزم" را هم ته جمله اش اضافه می کند مبادا اول صبحی...
چه سخت انتظار می بایدش کشید
"عجب قهوه آبکی ایست.
-اوهوم."
شنیدن صدایش خوب است, یعنی اصلا گفتن جملات محبت آمیز...نمی دانم. باید چیز خوبی باشد انگار
. "در هر حال من بوی سیگارت را بیشتر دوست دارم, کی می آیی اینطرف ها.
-هوم؟ نمی دونم. نمی دونم..."
صبح که بیدار شدم...خودم را دوباره به خواب زدم. انگار بیدار بودن مسئولیت سنگینیست. نه, بیداری انگار وظیفه است.
"حالا هی بپرس حالم چطور است.
-خب دیگر نمی پرسم.
-مرسی.
-ای دوست هوای آن به سرم بود که به آرامی در بستری بمیرم.
این زخم را می بینی که سینه ی مرا تا گلوگاه بر دریده؟
-شال کمرت بوی تو را گرفته...
-لیکن دیگر من نه منم. و خانه ام دیگر از آن من نیست.
-لورکا...
-اوهوم."
سرفه می کند, می گویم احتمالا بخاطر سیگاریست که می کشد. جواب نمی دهد. اصلا مرا چه به سیگار او.
یکی خون می فشاند...
صبح...نه اصلا صبح هیچ اتفاقی نیافتاد. چهار دقیقه پیش تولد روزی جدید را جشن گرفتم. چهار, سه, دو , یک...
ای دوست! سبز تویی که سبز می خواهم.
چرا کسی برای این شروع ها اهمیتی قائل نیست؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

پایان

در میانه ی خنده ها, از هوش رفتم. چشم باز کردم به برفی بی امان. که آرام و نرم, سیر, با گرمایی عجیب روی صورتم می نشست. نوشتم عجیب اما هولناک بود. انگار چشم هایش بود که می درخشید. عرق روی پیشانی ام را پاک کردم.همه چیز سرد بود, و خلاصه در بی زمانی اتلاف. انگار هیچ چیز نبود.
" برف! آی برف! برف می آید"
سکوت عمیق بود و سکون سفید ,به عروج با چند تار مویش در نیمه شبی بی ستاره می مانست. عقربه های ساعت فرار کرده بودند و اکنون تنها سفیدی تن مرده ی او بود که زمان را به سختی بر ما می گذراند.پشت سرمان خط های مشکی از آسمان پایین می آمد.برف شدید تر می شد, از دور صدای چند نفر می آمد که با ناله ی باد فریاد بر آورده بودند:" تلف کنید ما را."
سکون خون پاشیده بر صحنه سخت بود. تماشاگران بی صدا کف می زدند. صدای هلهله شان به گوش نمی رسید. خون می پاشید بر صورت هایمان و آنها محکم تر...محکم تر...
شب قبل آسمان سرخ بود, مادر می گفت شب های سرخ به سفیدی اشباع فضا از زمزمه ی نرم و سردی هستند که روز بعد کودکان, سرخوش, بر شیب تندش دویدن سوی "پایان"را تمرین می کنند. عقربه های ساعت فرار کرده اند. حالا هیچ چیز نیست. هیچوقت چیزی نبوده. شاید بعضی روزها او گذر ثانیه ها را آنقدر می شمرد تا رویایش طعم اعداد آغشته به ابدیت...
کلمه ای نیست. از اینجا به بعد را نمی نویسم. تند می رفت, خیلی تند. نفهمید که در تاریکی اتوبان خالی و در میانه ی خنده ها از هوش رفتم. آینه ای روبرویم است. فضا از تعفن سفید تن های عریان دخترکان چشم سبز به زیارتگاه لاشخوران می ماند. در آغوشش گرفته ام.نامم را می خواند و زیر لب می گوید: " برف! آی برف! برف می آید."

-------
پی نوشت: موسیقی از سهبا امینی کیا. از این قطعه بسیار خوشم آمد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

شبی با فرید زکریا و مسائل دیگر

امروز بعد از یک هفته سکوت و بی استفاده ماندن موبایل, بالاخره به کسی زنگ زدم و خوشبختانه تلفن برداشته شد, چقدر خوشحال شدم. این از نکته اول.
خیلی اتفاقی یک بلیط برای سخنرانی فرید زکریا دستم رسید. زکریا از نویسندگان مجله نیوزویک است و نظریاتش هواخواه دارد. اگر اشتباه نکنم هنوز هم برنامه ی "زکریا جی پی اس" اش از سی ان ان پخش می شود. در کل سخنرانی خوبی بود. فرید زکریا دکترایش را از دانشگاه "ییل" گرفته. که جای خیلی خوبیست و خدا قسمت کند همه یک سر برویم آنجا. می گفت آمریکایی ها در طی این چند ساله به شدت به همه چیز مشکوک اند و این برایشان سخت گران تمام خواهد شد. 70 درصد مدارک دکترا را مهاجران در بهترین دانشگاه های آمریکا کسب می کنند. یعنی فکر و آفرینش آمریکا از مهاجران است. این نکته که بر هیچ کس پوشیده نیست. مسئله دیگر جهانی شدن و جهانی کردن است. می گفت :" این کشور موفق شده دنیا را به جهانی شدن برساند, اما خودش به سرعت دارد از این فرآیند عقب می ماند." اینکه الان مردم مشکوک اند به کلمه ی "مهاجر" در این حد که زکریا می گفت :" حتی من باید بگویم یک مهاجر هستم, یک مهاجر قانونی."
چیزی که من را اذیت کرد سخنان کسی بود که زکریا را معرفی کرد :" زکریا هم اکنون یک شهروند قانونی آمریکاست و به همراه همسرش در نیویورک(اگر اشتباه نکنم) زندگی می کند." آخر چرا پسوند "قانونی" را مطرح می کند؟ شهروند شهروند است دیگر.
نکته فوق العاده ناراحت کننده وجود نداشتن حتی یک نفر زیر شصت سال در تماشاگران بود, یعنی سر تماشاگران را که نگاه می کردی همه برق می زد از سفیدی و تاسی, بعد از اتمام سخنرانی هم همه سوار اتوبوس های خانه سالمندان شدند و رفتند...
آقاجان! این سخنرانی اصلا برای جوانان بود. همین چند جمله ای که نوشتم کافی بود که معلوم شود طرف سخن زکریا با جوانان بود, با نسل آینده. که آقا! دید باز داشته باشید, ببینید چه خبر است در این کشور و دنیا.

---------------------------
خیلی مسائل دیگر روی هم, امشب هوا عالیست.
عالی که می گویم یعنی من هفت هشت ماه پیش جایی در دو کیلومتری اینجا. یک شب از یک نفر خیلی خوشم آمد, و امشب دقیقا هوا همان حس را داشت همان بو و همان نم. تنها چیز کم شوق دانستن درباره ی دیگری بود. طرف که است. کجا می رود.
نامش چیست. چرا تلالو نور در چشم هایش اینقدر زیباست! و جدا می خواستم بپرسم. نگذاشت. انگار نمی خواست. نشد. انگار هیچ نباید می شد. کنارش نشسته بودم, از کسی خودکار خواستم. سه خط نوشتم که:
" در را که باز کردند ما هنوز خواب بودیم, و من به شبی فکر می کردم که آنها در را باز کردند و ما هنوز خواب بودیم. آن شب تو به آنها فکر می کردی که در را باز کردند و ما به هیچ کس فکر نمی کردیم. انگار آنشب همه چیز رویایی بود و آنها هیچ نبودند. همه چیز تاریک بود.انگاری سرمه بود بر چشم ها. آنشب فقط من بودم. تو, اما تو هیچگاه نخواهی بود...و در را که باز کردند ما هنوز خواب بودیم. سرد. سرخ. با آغوش های شکسته."

اینها را هنوز دارم. نگهشان داشتم, ارزش دارند انگاری. هوا سالی یک بار اینگونه می شود.دوست داشتم بخواندش, نخواند. نخواست که بخواند مرا.حالا که گذشته ولی امشب هوا عالی بود, عالی که می گویم یعنی من هفت هشت ماه پیش جایی در دو کیلومتری اینجا... و من شاید هرگز دوباره اینگونه ننویسم.
ت. می گفت سه سال دیگر همه اینها را قایم خواهی کرد(که یعنی خوب نمی نویسم.) خب ت. خیلی لطف دارد که امید دارد من روزی خوب بنویسم.
قطعا ایزابل و تئو ی آقای برتولوچی عاشقم خواهند شد! رویاپردازان استاد برتولوچی را ببینید.
.در هر حال...این هم از امشب.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

خاطرم...از لورکا و بامداد


عروس را بازوی آز با خود برد.
--------------------------------------------
تازه گاو نر به سویش نعره بر می داشت, در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار چون رنگین کمانی بود, در ساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر, آی چه موهش پنج عصری بود.
ساعت پنج عصر بود در تاریکی شامگاه.
--------------------------------------------
خاطرم در آتش است.
خنده اش سنبل رومی بود و نمک بود و فراست بود.
چه خوش خوی با سنبله ها...
چه مهربان با ژاله.
و چه رعب انگیز.
اینک اما اوست, خفته ی خوابی نه بیداریش دنبال.
آه دیوار سپید اسپانیا

فدریکو!این شعر هرگز نباید تمام می شد.

David Lynch, I love you


آقای لینچ جنون که حد و مرز ندارد. روز و شب ندارد. اصلا قضیه این آهنگ و آن آهنگ نیست. قضیه دیوید لینچ نیست. ربطی به شاهراه گم شده ندارد. ربطی به مرد فیل نما هم ندارد. اصلا ربطی به موسیقی متن فیلم هایت ندارد. دیوید! باور کن چهار سال است هیچ چیزی به تو ربط ندارد. فقط همیشه هستی...خیلی مهمی کلا. ولی مهمتر از اینها هم هست:"زندگی"
همین سه سال پیش بود که در اتاق را قفل کرده بودم و نشسته بودم به تماشای "شاهراه گمشده" من در تو گم شدم آقای لینچ. ما در تو گم شدیم. همچنان که در هم. دیوید! از بهترین خاطرات من تعریف فیلم هایت برای اوست . همین روزها بود انگاری...طرف های خرداد. خیابان ولی عصر, شاید هم شریعتی. دوربین هم دستم نبود ولی :دیشب برای اولین بار به جادوی این قطعه, زنی مردش را بوسید. همین.
ارادتمند:
الف. , ب. , ت. , س., و بقیه دوستان
پی نوشت: به ما یاد داده اند خوشحال باشیم و فیلم های تو را تماشا نکنیم! اما از ما بر نمی آمد. خوشحال هم هستیم گاهی. این یک نامه گروهی یک نفره بود.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

از این همه

از خودم. گشاد بازی. این گرما. سگ اخلاقی هایم. این همه درس. کتاب. فیلم ندیده. عکس نگرفته. چشم های باز مانده. خواب های آشفته. خبر های یکی از پس دیگری بدتر.تلفن های بی جواب, و یا آنهایی که جواب می دهم و بعدش کلی فکر و حرف نگفته باقی می ماند. از پشیمانی بعد از کلماتی که بر زبان می آورم. از این همه ابراز محبت. هجی کردن کلمات بی معنی. این همه کلمه فرانسوی که طعم گس عشق دارند. و دوباره از گشاد بازی هایم. سگ اخلاقی هایم. خبر های یکی از پس دیگری بدتر. از این دموکراسی که فقط برای قاب گرفتن ساخته شده انگار. از اینکه حتی فیس بوک هم ما را آشغال حساب نمی کند. از این همه ابراز عشق. از این همه خون که از رگ های دستش بر ترک های آینه جاریست. از خراش های کف دستم. از اینکه صدای ب. اینقدر غمگین بود. این همه خنده. از این همه ابراز محبت. از خودم. از گشاد بازی. این گرمای نفس گیر.سگ اخلاقی هایم. این همه...از این همه خسته ام.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

این آدم عوضی که من دوستش دارم...



Eddie Izzard را یکی از رفقای آمریکایی معرفی کرد. آدم جذابیست. طنزش تیز و تصویریست, همین است که من عاشق رنگ و صدا و تصویر از این آدم خوشم آمده. (آخ زیاد!)

انگلیسی ها خواستند هند را بگیرند. گفتنید چکار کنیم. آها, اینجا و اینجا مال ماست. بعد ویکتوریا شد ملکه هند. زنکه لک اته حتی یک بار هم اونجا نرفت. پل پوت چند میلیون کامبوجی را کشت. کسی بلند شد بگوید چرا کشتیشان؟ آخرش توی یک خانه. در حصر خانگی مرد. می دانی حصر خانگی یعنی چه؟ یعنی غذایت را می آورند و تو فقط باید تلویزیون تماشا کنی. چرا هیچی نگفتیم؟ چونکه مردم کامبوج بودن. به تخ ممون هم حساب نمی کردیم. اتفاقا گفتیم :"اوه...بذارببینم. کامبوجین؟ اوه ما که خیلی می خواستیم بکشیمشون. مرسی!" ولی اگر مردم ما باشن چی؟ اونوقت میشه...گلویش را صاف می کند و با لهجه بریتانیایی اش می گوید World War II
رفیق اشاره می کنند: Surreal Humor در ضمن ایشان یک سری فحش رکیک فارسی از اینترنت(جدا یکیش رو نشنیده بودم !) یاد گرفته بود و امروز یک سری از آنها را نثار من کرد. من هم به نوبه خود پاسخ در خوری به ایشان دادم. البته به زبان خودشان.

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

مرثیه ای برای خواستن

یک کلمه بود, با پی نوشتی به خط آبی, پشت نامه و سه نقطه که ره به هیچ نداشت :

مُرد.
برای خواستن.
با هرچه...


ادامه کلمات, اما انگار هنوز بکر بود؛ و سپید.

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

وحشت. سه بار

وحشت کرده ام. از صبح, ساعت یازده. وحشت تمام وجودم را گرفته. کنارش که بنشینم در آغوشم می فشارد. سرگذشت ایدی امین را می دیدم. کودک بود همین است که همه آدم های...
حالا چیزی گلویم را خیلی محکم فشار می دهد.اوگاندا یعنی وحشت.
_____
و بعد آرامش, با سایمون و گارفونکل. که می خوانند:
سلام تاریکی. لبخند بزن دوست من. دوباره به دیدارت آمده ام. لبخند بزن دوست من...

سوتی

خیلی اتفاقی یک فیلم هلندی بدون زیر نویس پیدا کردم و نشستم به تماشا. کارگردان فیلم "کتاب مشکی" ساخته بودتش. تمامش را ندیدم اما یک صحنه خیلی بامزه داشت:
پسری بدون اطلاع پدر دختر(حداقل چیزی که ما بدون زیر نویس فهمیدیم) دارد با دوست دخترش عشق بازی می کند که ناگهان زنگ در خانه به صدا در می آید.شلوارش را پا می کند و خیلی عصبانی می رود ببیند کیست. پستچی آمده. بسته را به سرعت می گیرد و می دود سمت اتاق. شلوار را در آورده نیاورده دوباره زنگ به صدا در می آید. داد می زند: نه! نه! نه! گل های توی گلدان را می اندازد بیرون و گلدان را بر می دارد و لخت پتی می رود سمت در, در را باز می کند و آب توی گلدان را می پاشد توی صورت طرف و یک داد هم می زند دریغ از اینکه اینبار دیگر پستچی دم در نبوده بلکه پدر دختر بوده که کت و شلوار پوشیده و آمده دخترش را ببیند.
نتیجه اخلاقی: از این کارها بکنید. برایتان خوب است. اما اگر یک وقت زنگ درخانه به صدا در آمد و شما خواستید از آن کارها بکنید لطفا یک شرتی چیزی بپوشید قبلش. با توجه به اینکه خب...خیلی منظره ی جالبی نیست. مخصوصا اگر از اهم اهم خاورمیانه باشید.
---
نتیجه اخلاقی 2: خداوند پاک است و پاکان را دوست دارد. لذا با آدم های فراخ معاشرت نکنید که آقتاب به آن درخشانی را تکه ابری می پوشاند!
نتیجه کلی: باورتان بشود یا نه. این مطلب نسبتا بامزه را فقط برای این نوشتم که بعد از خواندن "ماریا مرد؟" افسردگی مضمن نگیرید! یا اگر ذاتا افسرده هستید(تبریک می گم!) کمی لبخند بزنید. مخلص

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

ماریا مرده؟


...بودند.
همه چیز با همین شروع شد. سه نقطه همراه با یک کلمه بی معنی:"بودند".
آقای الف شعرش را تمام کرده بود و سعی می کرد لبخند بزند. یعنی جلوی اشک هایش را می گرفت. شاید به زور گونه ها کمی دیرتر فکر پایین آمدن به سرشان می زد و دیرتر شور می شدند. فکر می کرد در پایان , فضای خالی میان نقطه های ابتدای داستان پر از معنی شود. آقای الف پشت به آینه ایستاده بود و دوربین را اول سمت خودش و بعد سمت آسمان می گرفت. آقای الف به قهوه فکر می کرد, چرا اینقدر قهوه ای است. یعنی از شدت قهوه ای بودن سیاه شده. سه نفر روبرویش نشسته بودند. سعی می کرد لبخند بزند. چشمهایشان چقدر بی رمق است, رنگ ندارد. آقای الف با انگشت ها روی زانوی پایش یکی از قطعاتی که تازه ساخته بود را اجرا می کرد. آقای الف می خواست شعری که همین الان نوشته را بدهد دستش. اصلا چرا زحمتش را بکشد؟ خودش اینها را حفظ است. چند بار خوانده بودش. تهران-استانبول-برلین-پاریس- اینجا. اینجا کجاست؟ صدای سوت کتری گوشش را اذیت می کرد. گونه هایش گرم شده بود. سعی می کرد نگاهش نکند. یاد پنجره باز زمستان افتاد. کنار خانه شان. آن درخت بلند. کلی عکس به دیوار که همینجا توی اتاق سعی می کرد باز سازیشان کند.
خیلی از عکس ها گم شده بودند. یعنی قبل از اینکه برود خودش همه شان را سوزانده بود. همراه آرشیو روزنامه هایش." شرق" بود انگاری. عکس خیلی ها به دیوار بود. نمی شد. باید از شرشان خلاص می شد. برگ های درخت هر روز کمتر می شدند. مثل کلمات شعر او. رنگ شعرش آبی بود. رنگ خودکاری که ثبتشان کرده بود. یعنی اگر ثبت شده باشند. اگر توهم میان خواب و بیداری نباشد. از لحظه ای که "بیداری میان دو رویا" را نوشته بود. نه, نیمه کاره رهایش کرده بود. خیلی می گذشت. سه سال؟ نه...دو سال. چشم های اینها چقدر بی رنگ است. آقای الف توی پیکان سفید نشسته بود و داشت اتفاقات پنج دقیقه پیش را مرور می کرد. چرا نرفت چهار کلام حرف بزند؟ آن دختر خیلی چیز می دانست. مثلا رنگ آب پرتقال خوب را می دانست؛ کمی پر رنگ تر می شد موهای خودش.شاید هم کم رنگ تر. آب پرتقال چهار سال پیش خیلی چسبید. باورش نمی شد چهار سال گذشته باشد. همین چهار سال پیش خانم الف داشت دنبال کتاب دیوید هاکنی و یک لیوان خالی می گشت. آقای الف از شدت خوشحالی داشت بال در می آورد. خانم الف آقای ع. را می شناخت! یعنی می شد پیدایش کرد؟ رویش نشد بپرسد. آقای الف از درون آینه سه نفری که پشتش ایستاده بودند را دید می زد. اینها خارجی هستند؟ نه. آقای الف همیشه خارجی بوده, پس اصلا مهم نیست کجا باشد.نفس گرم کسی پشت گردنش را قلقلک می داد.
"چطوره بریم قهوه بخوریم؟
-چی؟
-حواست با من نیست.
-چرا..هست.یعنی نه. نیست. اصلا نیست. ببین مسائل الان پیچیده است. انتظار میره بفهمیشون.یعنی از تو انتظار میره که بفهمیشون.
-آره, شاید."
آقای الف سعی می کرد لبخند بزند. می خواست شعری که همین الان نوشته را بدهد دستش. اصلا خود او گفته بود داستانی با نام خودش بنویسد, چیزی که خودشان جزوش باشند:
"-ولی خوشم نمیاد.
-امتحان کن.
-می ترسم! مثل...مثل اون فیلمه. چی بود. آخرش خودش داستان خودش رو بازی می کرد. نیکلاس کیج توش بود. دیدی آخر فیلم رو؟ چطوری نقش زمین شد؟
-یادم نمیاد"
آقای الف سعی می کرد لبخند بزند. آینه ترک برداشته بود. پیشانی اش قطره قطره سرخ تر می شد. گفت خون روی پیشانی اش زیباست.
نامش چه بود. آها..ماریا. ماریا چرمینوا! هنوز تصور ماهی های مرده, کودکان تکه تکه شده ی تئاتر شهر شب ها بی خوابش می کرد. چهار سال چقدر زود گذشت. این دو سال چقدر زود می گذرد. چرا اسمش را عوض کرد؟ بس است. فرار بس است. ماریا چرمینوا
چند نقاشی اش را که نشانش داد می خواست همانجا بغلش کند. به همین سادگی. بعد با هم بروند یک شهر دیگر. جایی که هیچ کس نباشد.
"بابا ولش کن. قهوه می خوری یا نه؟
-نه. دستتو بده به من. از زیر همین مبل. ببین انگشت هامان به هم می رسد. همین کافیست.
-ماریا مرده؟
-آره. بیست-سی سالی میشه. ولی حالا ناراحت نشو. ناراحتی؟
-نه. چقدر این مبل کوتاهه. انگشتام بهت نمی رسن. خب....آها. اینطوری می شه"
آقای الف سعی می کرد لبخند بزند. کف دست راستش به طرز عجیبی روی دست راست او بود. حالا می شد خیلی راحت با انگشتانش بازی کرد. یا حتی نبضش را گرفت.ببیند اصلا زنده است. یا اصلا همه اینها دروغ بوده و آنها مدت هاست مرده اند. جرات نمی کرد ببوسدش. کلمات در هم آمیخته بوند. "لابد در خیالش به یگانه موجود مقدسی می مانست که لمس کردنش ذروه العروج را ثانیه ای باشد.". نه, شاید فدریکو بهتر بگویدش. فدریکو ی بامداد. که آنگونه به گلوله ی سربی ظلم بسته شد:
"من ندارم دل فواره ی جوشانی را دیدن که کنون اندک اندک می نشیند از پای. فورانی که چراغان کرده است میدان را از خون."
به شبی فکر کرد که ساعت چهار صبح با تب کنار او و خاطره ی بامداد سپید از خواب پریده بود و نفس نفس زنان گفته بود: "من مردم. به خدا! من همین پنج دقیقه پیش مردم. من رو کشتن...همونا...همه بچه ها...من مردم! همین پنج دقیقه پیش."
قطره های سرخ صورتش را زیبا کرده بودند. آقای الف سعی می کرد لبخند بزند. حالا دست راستش به طرز عجیبی روی دست چپ او بود. به سه نفری که ایستاده می خندیدند نگاه می کرد و سعی می کرد دست او را محکمتر بگیرد. می خواست شعری که نوشته بود را برایش بخواند اما نمی توانست. هر دوشان بر سنگفرش خیابان افتاده بودند.نمی توانست...حالا شاید نفس های آخر خیلی مهم باشند. او رفته بود...دوباره یاد بامداد افتاد. بامداد فدریکو؛که آنگونه مظلومانه...و چشم هایش را بست:
"مرگ به گوگرد پریده رنگش فرو پوشیده. هوا چون دیوانه ای سینه اش را گود وانهاده. چه می گویند؟ سکوتی بویناک بر آسوده است"
انگار نفس های آخر خیلی مهم بودند.


۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

...و دیروز

بپوشانمت به سرشکی بر رخسار.
ماندی و نماندی و پوشاندی هر چه بود.
"از تو آخر چه شد حاصل من."
---
...و دیروز آسمان آبی بود.

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

و حالا که...(اصلا ما اصلا)

حالا که اصلا ما... اصلا هیچ نیستیم.
و حالا که...سر خط اول.
حالا ما اصلا... ما اصلا هیچ نیستیم.
و حالا که...چه مهم است چون نمی فهمی صدا را؟ بازگرد سر خط اول.
و حالا که اصلا ما هیچ نبودیم. چه مهم است چه فهمیده ای.
و حالا که ورق تاخورده نامش را زیر خط های آبی فریاد می کند.
چه مهم است...
و حالا که اصلا ما اص...
حا لا که...
"به گونه ای واله ایم که باورت نمی کنیم"
سر خط اول...
-------------
پی نوشت: به قول او: "دیشب, در میانه رویا بهت حق دادم. سی ساله نشده میانه چهل سالگی بالا و بالاتر می روم. نه؟"
عزیز جان, کاری کن موهایت اینقدر فر نخورند. قبل از خوابیدن هم لنز مشکی بگذار شاید فرجی حاصل شد و آبی چشمانت تیره تر شد.
چهل سالگی هم بد سنی نیست. روزی دو سه بار داشتنش خوب است. نه بیشتر.
رجوع به:"شانه مزن بر مویت" و از این حرف ها. بخواب دیگر. من باید بروم سر درس. بیخود هم نخوان که
" جدایی تابستان چقدر سخت است." یا حتی "مرا بکش, بلکه لبخند بزنی." همینطور هم مشکل پشت مشکل سر راه هست.
بکش به ضم ک, لبخند بزن...باشه؟
------------
دو ساعت از بامداد گذشته, می گوید :" می دانم شوخی بدیست, یعنی اصلا زشت است. اما باور کن, فقط پنجاه روز. بشمار...سه, دو, یک. سه, دو, یک...می شماری؟ برو و دیگر بر نگرد. باشد؟ خستگی را فراموش کن. ترک کن. پنجاه روز دیگر همه چیز از خاطرت رفته." پاسخم گرچه سه دقیقه طول کشید اما چیزی غیر از :"باشد, پنجاه روز دیگر.پنجاه روز دیگر...." نبود.
و بعد شمردم :" یک, دو, سه...یک, دو, سه..." گفت پنجاه روز بیشتر طول نخواهد کشید.
نمی داند پنجاه بار, خیره در چشمانشان, با یک لبخند شکسته ام. ارزش ندارد. می دانم دوباره خواهد گفت این چیزها ارزش پیر شدن ندارد. از خواب عصر چیزی یادم نمانده, عجیب بود. خیلی. از خوابی که برای آقای ت. هم دیده بودم عجیب تر بود. باورش نمی شد اما اعصابم آنقدر به هم ریخته بود که همه اش را برایش نوشتم. خواب عصر اما عجیب بود, خیلی عجیب بود. نمی دانم که یا چه آن بالا ها می چرخید. خواب عصر اما خیلی...
چشم هایم را می بندم و می شمارم: "یک...دو...سه..." پنجاه روز دیگر مانده. ترک کردنش اما مثل گوش کردن به ناله های دو ساعتِ عشق بازی و حس نفس گرم کسی که از سه ساعت قبل همه کارهایت را یادداشت می کرده مشمئز کننده است. اینها را گوشه ای بنویس. باور کن. بشمار:
"یک...دو...سه..."

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

کاتِرینا!

کمی شراب و عشق ما را برداشت و برد.... دوستی از این والاتر؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

اذیت می کنه ها...

مثل اسیر شدن بین فضای خالی میان دو تصویر در یک کتاب کمیک استریپ است. کتابش مهم نیست, هرچه هست عذاب فضای خالی میان دو تصویراست که از دو طرف فشار می آورد روی چشم ها.
شاید ادامه این آهنگ آقای براسن در خیابان های خالی یان تیرسن پیدا باشد. کلیپ "سلف پرتره" را ببینید
-----------------------------------------------------------
عجیب است, من با این والتز آقای تیرسن کلی خاطره دارم. قطعا و قلبا نمی خواهمشان. یعنی شیرین هم نیستند, کلا از شیرینی هم خوشم نمی آید. احساس گنگی دارد. همه چیزی که یادم است دو تا صندلی خاکستریست, و یک نفر روبرویم. یک گوشی تلفن که مدام زنگ می خورد.صدای یک سری آدم که هیچ وقت نخواستم ببینمشان. چیزی که بینهایت خواستمش, هنوز هم می خواهمش ولی هیچ وقت نشد. چند سال می گذرد؟ دیگر حساب این چیزها از دست رفته. آخرین چیزی که یادم است مردیست که سعی می کرد خیلی سریع نمازش را بخواند که از پروازش را از دست ندهد. چهره شیرینی داشت. سریع برایش جا باز کردم, احساس جالبی بود. الان قطعا همان احساس را نخواهم داشت. یعنی بار دیگر که ببینمش...چقدر من فرق داشتم. خیلی چیزها مهم بود, که دیگر نیست. حالا زندگی فقط رنگ است. رنگ, صدا...و حرکت سوی موسیقی نرم زمان. نه, نمی گذارم سوارم شود. نمی گذارم. جلو آینه که ایستاد باورش نمی شد اینقدر زمان گذشته باشد و ما اینقدر بزرگ شده باشیم. به چین های زیر چشم و روی پیشانی من نگاه کرد و گفت: "تو چقدر زود...چه کار می کنی با خودت؟" باورش نمی شد از آن شبی که آسمان سرخ بود, و سفیدی دانه های برف روی راه پله را پوشانده بود اینقدر گذشته باشد. چند سال می گذرد؟ دیگر حساب این چیزها از دست رفته. آخرین چیزی که یادم است مردیست که سعی می کرد چهره او را بپوشاند....جا باز کردم...شرینی داشت...سریع...مهم نیست. حالا دیگر خیلی چیزها مهم نیست.
--------------------------------------------------------
به قول میرزای پیکوفسکی:"با نوک شمشير خاک را شکافت و گفت خوابی کوتاه زير سايه‌ی درخت و قرن‌ها خوابيد. بيدار شد و ديد شمشير لابه‌لای پيچک‌ها گم شده و خود بين برگ‌های افتاده و ساقه‌های بلند علفزار. چشم بست که همان خوابيده آرام‌تر."
----
پی نوشت: آن شب زیر نور پر رنگ چراغ, وقتی لئونارد کوهن می خواندDance me to the end of love او آن گوشه داشت خودش را بالا می آورد, و من آهسته دکمه های پیانو را فشار می دادم و بلند بلند می خواندم:Lift me like an olive branch
جواب می آمد که:Dance me to the end of love
و بعد همینطور این شب ها تکرار می شدند.

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

کابوس بعد از رنسانس:باران که می آمد...

باران که می آمد, چتر خاطره بر سر زیر قطرات بی رحم زمان می رفتم.تار تار زلفش میان انگشتانم
و من خیس خیس
...
________
حالا می توانیم فیلم را با هم ببینم, تا شاید بهتر بشناسیم
همدیگر را
...
باد از پنجره تو آمد و بیدارم کرد
و هرچه داشتیم سکوت بود
ما در ماشین نعش کش
زنده ایم
پی نوشت: تا آنجا که می دانم سه چهار نفر خاطرات زیادی با این آهنگ دارند. شما هم اگر جزو این خیل هستید خبر بدهید...اگر نه که, خوب است موسیقی متن پنج دقیقه از زندگی باشد
پی نوشت 2(هایدی کلوم اینجا را بخواند!) : خانم کلوم, سلام علیکم. همه خوبن؟ آقای سییل خوبه؟ ببینید بانوی عزیز که الهی خیلی ها قربان قد و بالای شما بروند(من نه, من برای شما جوانم خیلی)...بانوی عزیز, شما کی می خوای از این شرکت راز ویکتوریا بری بیرون؟ جای ما رو نگرفتی ها...فقط یک سوال بود. ارادتمند, وبلاگ اوراکل
========
ولی عجب خانم مقتدریست!
بنده فکر می کنم جوان تر که بودند بسیار جذاب بودند. منتها الان پول ایشان احتمالا جذابیت بیشتری برای آن شرکت دارد. در هر حال...خداوند برکت بدهد. سی و پنج سالشه... الهی سی و پنج سال دیگه هم مدل باشه, ما که بخیل نیستیم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

فراربزرگ. رابطه. آغاسی و این حرف ها:چرا من وارد رابطه ی سه ساعته شدم؟

در راستای فرار از دست دوست یکی از دوستان نسبتا دور که خیلی علاقه داشت به من نزدیک شود و همچنین در جهت جلوگیری از نابودی دوستی با یک آدم دیگر و همچنین در جهت نشکستن چینی دل آن خانم محترم و همچنین در جهت نابود نکردن علاقه وافر او به موطن عزیز, وضعیت تاهلم به صورت کاملا مصنوعی از "مجرد بدبخت" به "دارای رابطه ی سنگین با یک دختر روس و به طرز وحشتناکی خوشبخت" تغییر پیدا کرد. در همین راستا از خانم پتروشکا فیلیپونا هم انتهای تشکر را داریم که با منتی به وزن تمام فیل های مسکو (آخ نوشتم مسکو و یاد پاریس... و شدم کباب!)و بعد از سه ساعت "زنم میشی؟ زنم میشی؟" خواندن, از توی کیف سیاه قبول کردند نامزد موقت بشوند. چه نام زیبایی هم دارد . مثل خودش گوگولیست.
چند ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که بهتر است دروغ نگویم و وضعیت تاهل را در آن شبکه کذایی که یک نوار آبی هم بالای صفحه اش دارد, طوری که عنوانش با خط سفید و بزرگی خوانده می شود به حالت اولیه برگردانم. و اصولا گوربابای رابطه و از این چیزها به ما نیامده اصلا. والله!
ولی باید گشت دنبال یک راه خوب, این عملیات ژان مولر مجازی به درد نمی خورد...اصلا "من" خیلی خوبم که نمی خواهم دل کسی بشکند.
--------
خواننده محبوب قلب ها "شهریار" آمده بود برای کنسرت, از سر بیکاری به همراه یکی از دوستان رفتیم ببینیم چه خبر است, ناسلامتی با کلاه قرمزی کلیپ دادند بیرون. تنها نکته جالب توجه این بود که ایشان به شدت احساس سوپر استار بودن می کردند و به سبک همانها هم یکهو می پریدند از روی سن پایین به خیال اینکه دست به دست روی سر مردم به اینطرف و آنطرف برده شوند. اما به مجرد جهش پر آرزوی ایشان ملت عقب کشیده شعار "حیا کن ! حیا کن!" سر داده و ایشان را بدرقه ی جای اولشان کرده و گفتند "برو از همون بالا بخون..."
پی نوشت: گلی جون ماه به ماه منو دیگه نمی خواد. آخ ناز و ادات گلی جون...نی نای نای. آتیش بی مهریات نی نای نای...
--------
آقا! از قدیم الایام می گویند نه چک زدیم نه چونه عروس اومد به خونه... خواست بیاد,من خودم با بالش پر قو و ناز و نوازش انداختمش بیرون
________
بهار اومد و غنچه سرزده...آهان ! ه
راستی, دقت کنید تماشاچی ها چقدر مودب نشسته اند و دست می زنند. صحنه ها آشنا نیست؟


۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

کوییز

خدمتتون عرض کنم , سر کلاس "مقدمه به مهندسی" نشسته بودیم. آقای استاد یک سوال پرسیدند که ما می بایست جوابش را روی یک سری فرستنده های کوچک( بهش می گویند کلیکر, ابزاریست برای راحت کردن کوییز ها و اصولا اگر هر جلسه ازش استفاده شود یک نوع حاضر غایب کردن هم محسوب می شود) به صورت گزینه ای جواب می دادیم. آقای استاد یک سوال پرسیدند که جوابش دو گزینه بیشتر نبود. خوبی این وسیله این است که بعد از سوال, آمار پاسخ ها هم روی صفحه می آید جلوی چشم دانشجویان. خلاصه در این سوالی که جوابش دو گزینه الف و ب بیشتر نبود یک سری افراد(بخوانید یک سری حیف نون) روی کلیکر هایشان گزینه های ج و دال را فشار داده بودند. یعنی گزینه هایی که حتی داخل سوال هم نبودند. آقای استاد یک دقیقه ای با حیرت به تخته نگاه می کردند. همچنین یاد یکی از معلم های هندسه افتادم که به جای کوییز می گفت "کوزک"...من هنوز در حیرتم!
همچنین یاد آن پسری افتادم که جلوی معلم سکه انداخت...به قول یکی از دوستان آن پسر را باید از آنجایش آویزان کرد. نکته عجیب تر اینکه من به دلیل خواب آلودگی شدید این قضیه را با کمی لبخند تعریف کردم که به نظر اصلا حرف لبخند داری نمی آمد. در هر حال...دوباره مثل سگ خوابم می آید.

آقای ملویل...


تو چقدر زود مردی آقای ملویل. تو چقدر زود مردی...باورت نمی شود "ارتش سایه ها" ی تو چقدر عذابم داد. "بچه های بد", "خبرچین", "باب قمارباز"...آقای ملویل. الان دارم راجع به تو مقاله می نویسم. ساعت سه صبح است و من نشستم صحنه آخر فیلم ارتش سایه ها را نگاه می کنم. نمی دانم چرا این جمله آخر فیلم " و بالاخره در چهاردهم فوریه او تصمیم گرفت که دیگر ندود..." اینقدر برای من تلخ است. نمی دانم, فکر کنم ما هنوز توی چهار سال اسارت شما دست و پا می زنیم. آقای ملویل, باورتان نمی شود این جمله چقدر برای من سنگین است....آقای ملویل...آقای...آرام بخواب.تویی که هیچوقت نمی خوابیدی...
----
پی نوشت: ولی خودمانیم استاد. نمی شد آن سه تا گلوله نرود توی قلب ژان پیر بلموندو؟ نمی شد مثلا بخورد به تلفن؟ نمی شد اینقدر همه به هم خیانت نکنند؟ مثلا نمی شد طرف نقشه قتل دوستش رو نکشه؟ مرض داشتی اشک ما رو در آوردی؟!

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

خاکستر بر هرم آتش

اصلا بعد شش ماه, دیدن یک آدم که زمانی برای چند ساعت. نه, اصلا یک ساعت...نه بگیر یک دقیقه. اصلا حتی یک لحظه تبدیل به مهمترین شی همان لحظه از زندگی(احتمالا زندگی من!) شده بود. بعد شش ماه, دیدن این آدم هیچ تاثیری که نداشت هیچ ,کلی هم حالم گرفته شد, تنها دلیلش هم شرم بود. شرم که یکهو از آسمان روی شانه ها سنگینی می کرد.{ حالا بماند که عقل سلیم می گوید که "من" نباید چنین حالی پیدا می کردم چون که سه نقطه و سه نقطه.} شرم از اینکه من که دم از قطره در بحر و اینطور اراجیف می زدم حالا چقدر همه چیز را پست و بی معنی می بینم, از این ناراحت شدم وگرنه از اول هم معلوم بود اتفاق خاصی نیست که بیافتد.باز احساس عجیبیست...حالتیست آغشته از طعم گس تعجب و تردید.انگار دهان آدم باز می ماند که "آآ! یعنی جدا؟!"
شاید اصلا فقط و فقط لحظه مهم باشد, یعنی همان لحظه ای که "من به هیئت ما" زاده می شوم. شاید بقیه اش هیچ نباشد. حتی هیچ هم نباشد. اصلا نباشد. اینطور که نگاه می کنم آنوقت هیچ احساسی نیمه تمام. هیچ سوالی بی جواب, و هیچ نگاهی خالی نمی ماند. اینطور زندگی حتی یک لحظه. شاید یک لحظه. و دوباره حتی...نه, زندگی ارزش این حرف ها را ندارد, و بعد همین جمله ها را تکرار می کنم.
"شعر های ما تا سبزی پیچ در پیچ انتهای روزگار خواهند رفت. شاید روزی بی آنکه بفهمیم در هم زاده شویم."
رسیده ام خانه. خیره مانده ام به پیانو, خیلی وقت است فشار انگشت هایم را تحمل نکرده. از پیانو هم خجالت می کشم.جعبه رویا. جعبه آرزو. جعبه زندگی. پیش پانتهآ که بودم سرم را می گذاشتم روی سینه اش و سعی می کردم بشنوم آن تو چه خبر است. حالا این یکی که...این یکی طعم صداهای ناب را ندارد. یعنی از ...بگذریم.یعنی صلا من هم مشکل دارم ها! نکته بامزه اینکه اردک های پلاستیکی را رساندم به دوستم. چشمش که افتاد به این چهار موجود زرد و خوشگل و جیغ جیغو خنده ای سر داد که از شدت شوق به سرفه تبدیل شد. یک آقای کشیشی هم بغل ما بودند که ایشان هم متقابلا به شدت خندیدند. نتیجه اخلاقی اینکه احساس می کنم دچار ظرافت بیش از حد روح شده ام. یعنی "باشد!" ظریف بودن هم حدی دارد. خیلی چیزها ارزش تلف شدن وقت را ندارند. نکته اینجاست که معمولا وقتی ذهن و روح آدم تباهشان می شود به این نتیجه می رسد که ای آقا! کجای کاری که دیگر خیلی دیر است... که دیگر خاکسترت را بر هرم آتش داده ای!
یک دنیا آنطرف تر تایماز بعد ملیون ها سال مطلب جذابی نوشته, البته همیشه خوب می نویسد(اما دیر به دیر آپ می کند). بخوانیدش حتما...
http://emptycup.blogfa.com/post-33.aspx
----
پی نوشت: نتیجه اخلاقی 1: وقتی کسی می گوید "تمام." یعنی "تمام." بیخود با ذهن خودتان ور نروید(یعنی ل آ س بیجا نزنید.)
نتیجه اخلاقی 2: در مهمانی ها, اگر رژیم غداییتان به گونه ایست که احساسات قوی و قلبی نحیف دارید سرتان را "بیاندازید پایین" و سعی کنید چشمتان به خیلی ها نیافتد
نتیجه اخلاقی3 : آدم ها اینطور بزرگ می شوند.(اما پدرجان!)

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

حتی نشد دروغ سیزده ببافم از زلف او.


همه چیز کم کم خاک خواهد شد , یا شاید خیلی سریع بدون اینکه بفهمم نابود می شود. یا اینکه طرد می شود و وقتی خواب هستم, گرمی اش را با گرمای تن چندین آدم پاک شده در هیبت زمان اشتباه می گیرم , بهشان نزدیک می شوم.به سینه فشارشان می دهم و خردشان می کنم. مثل ته سیگاری که هیچ نمی خواستم بکشم. مثل خیلی چیزها که فراموش کردم. من خیلی چیزها را فراموش کرده ام, یا اصلا نخواستم بدانم و تلاش کرده ام به خودم بفهمانم که نفهمیدمشان و بعد خیلی راحت توی زیر سیگاری که حتی مال خودم هم نبود فشارشان دادم. چه فرقی دارد, خودم هم نتیجه همین فشار بی معنی...
از اینجا به بعد ورق پاره شده.پشت ورق پر از عکس های کوچکیست که با چسب نواری چسباندمشان به سفیدی خط دار, یا خط هایی که در سفیدی اسیر شده اند.حتی نشد دروغ سیزده ببافم از زلف او. چراغ کم نوری از سقف آویزان است.
صفحه را کنار می زنم, پرت می شود روی تخت. میان یک کپه عکس و کاغذ و چند حلقه فیلم که آن گوشه دهن کجی می کنند.
نوشته روی کاغذ را دوباره می خوانم:"همه چیز کم کم خاک خواهد شد , یا خیلی سریع بدون اینکه بفهمی نابود می شود؟
یا اینکه طرد می شود و وقتی خواب هستی, گرمی اش را با تن آن چند آدم پاک شده در هیبت زمان اشتباه می گیری و بهشان نزدیک می شوی و خردشان می کنی." با خودکار مشکی نوشته شده اند. من ننوشتمشان, مجبور شدم. دوباره می نویسم. این بار با خودکار قرمز, کلمات زیبا شده اند. ایندفعه تمام این کابوس زیبا شده. دهنه خودکار را می کنم و سعی می کنم با جوهری که مثل آینده توی یک لوله ی خیلی باریک بالا و پایین می رود این جملات را بنویسم, رنگ کلمات عوض می شود, حروف به هم می پیچند. انگار زبان دیگری ساخته ام. بالای سرم ستاره های روی سقف پشت تکه هایی که ازابرهای گره خورده به دهنه در جدا شده اند پنهان می شوند. زانو می زنم, نه...به زانو می افتم. و بعد نقش زمین می شوم.مثل مجسمه از روی سکوی خاطره می افتم. سرم به قاب شیشه ای روی زمین می خورد, باریکه خون خودم را می بینم , از جایی که نمی بینم جاری شده و به سمت در می رود.از هوش می روم....
زیر پایم یک سطل رنگ است. سطلی فلزی با زنگار روی بدنه کهنه اش. هر وقت روز رنگ تازه ای می بینم که خودش را به زور جا کرده در حافظه ی سطل. خیلی وقت ها نمی فهمیدم وجود سطل, درونش... نامش هر چه هست . خیلی وقت ها نمی فهمیدم چطور رنگ عوض می کند. تا اینکه یک روز صبح , دم سحر نشستم روبرویش و برایش آواز خواندم. تمام روز پیانو زدم, شعر خواندم. تا اینکه طرف های نیمه شب خانه لرزید و سقف میان ناله های دیوار و جهش های دیوانه وار چراغ که خودش را به قفس وجود می کوباند فروریخت. بیدار که شدم بامداد درختی که روبرویم روییده بود را به آواز زمزمه می کرد: "در شب سنگين برفی بی امان بدين رباط فرودآمدم, هم از نخست پيرانه... خسته" صدایش سنگین است, از آنهایی که زمان را زیر بار معنی, به ضربه ی اشک له می کند. سطل زیر میز خالی بود, پر از آبی اقیانوس و لکه های سرخ سنگ های ته دریا که فشار شک, ذهنشان را صیقل داده. بیدار می شوم. سطل رنگ واژگون شده. باریکه خون از جایی که نمی بینم جاریست...
لب هایم خشک اند. از آخرین باری که کنار تنگه نشسته بود یک سال و شش ماه می گذرد. صورتش دیگر یادم نیست, به گونه ای پاک شده که انگار هیچ وقت نمی شناختمش. آخر بوسه هایمان تلخی ته سیگاری بود که هیچ نخواستم بکشم. یعنی اصلا از مزه این برگ پر شده از ورق تنهایی خوشم نمی آید. تلخ است. مثل خودش, مثل ترک روی برگ های تبریزی, که روی شاخه های درخت جمع شده اند. در خودشان پیچیده اند. انگار وقت مردن خیلی درد کشیده اند. رنگ, چشم ها و بینی ام را پوشانده. حالا هروقت روز, هرچه می بینم, هر جا را که نگاه می کنم, رنگ تازه ای می بینم که خودش را به زور جا کرده در حافظه ی سطل. خیلی وقت ها نمی فهمیدم وجود سطل, درونش... نامش هر چه هست . خیلی وقت ها نمی فهمیدم چطور رنگ عوض می کند. حالا هروقت روز , هرچه می بینم. هر جا را که نگاه می کنم آبیست.سرخ است. سفید است. به رنگ من است, اوست. زندگیست. حالا خیلی وقت است از هوش رفته ام. دنیا دور سرم می چرخد. حالا دیگر شب ها دنیا هم از اینجا می رود. کنار سطل رنگ می نشینم و پنهانی رقص مردگان را دید می زنم .جایی برایم نوشته بود:" زندگی کوتاه است. کمی رویا,کمی عشق و بعد...صبح بخیر. زندگی آبستن است. کمی رویا, کمی عشق...و بعد شب بخیر!" افکاری دارم, داشته ام...که تا ابد درون من, درون این بدنه فلز زنگ زده خواهند ماند. خیلی وقت است بهار آمده پشت پنجره ی خیال من, نشسته روی طاقچه و چشم هایش را بسته. نزدیکش نمی شوم. گرمی اش را با گرمای تن چندین آدم پاک شده در هیبت زمان اشتباه می گیرم. سرخی اش را با تجسم بافتن دروغ های سبز از زلفش جشن می گیرم,حتی نشد دروغ سیزده ببافم از زلف او.

۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه

نایس نبودن

دیشب اصلا نخوابیدم, الان در کتابخانه دانشگاه دارم زور می زنم بیدار بمانم. یک کلاس دیگر و خلاص...می روم می گیرم مثل یک سگ پاکوتاه می خوابم. دارم گاتی پاتی می کنم و لهجه ترکیم هم زده بالا و الان دارم به دختر کافه نشین که میلیون ها سال پیش به شدت مایوسش کردم(جدی..بیچاره! نشسته بود ذرت ذرت(بخوانید ذرت) از من سوال می پرسید...بابا بی خیال, نمی خوام آقا نمی خوام! ساعت هفت صبحه خانم جون! من دارم یک چیزی می نویسم اونوقت شما میای سوال های بی ربط می پرسی, واقعا چه مهم است من چی می خوام الان؟ یا اسمم چیه, یا فامیلم چیه. باور کن شناختن من فرقی در زندگی تو ایجاد نمی کند, و شاید بالعکس!
به قول هومر سیمسون:"go get a room! o ") می گم که:" نو, آی دونت وانت چافی..تنچ یو."
گفت اوکی و از سر میز بلند شد و رفت.
آنطور که پیداست, من خیلی وقت ها اصلا و ابدا نایس نیستم. مخصوصا طرف های ساعت هفت صبحی که شبش در جوش و خروش و این چیزها گذشته یک موجود بدعنق رمانتیک معاب می شوم و گوشه کافه می نشینم به نوشتن(مثلا این اراجیفی که اون پایین نوشتم یا کلا همه چیز هایی که تولید می کنم...) امید جلیلی چیز جالبی می گفت: "این انگلیسی ها را اگر بروی پیششان بگویی عزیزم! من با خون خودم برایت شعر نوشتم, بعد همانجا رگت را بزنی و شعر را با تیغ روی کاغذ بنویسی , با کلی اصرار نهایتا شعر را نگاه می کنند و می گویند: اوه! اوکی!" بر همین اساس فکر می کنم که...نه اصلا مهم نیست من چه فکر می کن
این است که...این است که...زیاده عرضی نیست.

فرو افتادن

من به هیئت تو زاده شدم
به فاصله آخرین آه
در فکر زرین ذره ذره ی شن های ساحل, به ثانیه ی فریاد گرمای جان.
من به هیئت تو زاده شدم
به فاصله کشیدن بی رمق سیم جعبه ی آرزو ها
و آخرین نگاه پخش شده بر پرده ی روزگار

که روزی...

من به هیئت تو زاده شدم
به فاصله ی بی فاصله ها
بی ترنم خنده ی شک
و آخرین نگاه پخش شده بر پرده ی روزگار

که روزی روزگاری...

من به هیئت تو زاده شدم
نبودنم به شیرینی سقوط است
به فاصله ی اولین خط زمان که موسیقی وجود را زمزمه کرد
بین بودن خلصه ی کلام, و تولد جمله.

و آخرین نگاه پخش شده بر پرده ی فرداها

که روزی روزگاری...
فرو می افتد.
____