۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

بوی عیدی

هفت سال می گذرد از آخرین نوروز من با تو. وقتی صبر می کردیم تا آسمان خاکستری تهران رخی نشان دهد. آبی می شدیم مثل چهره ی عشق شاملو. بلند بلند شعر می خواندی و من سکوت می کردم. تهران خلوت٬ تنها لحظاتی که شادی از میان برگ های درختان تبریزی بر چهره هامان جاری بود. آخرین سفره ی هفت سین ما کجا بود؟
هر کس محکوم به پایانیست. آن روزها فکر می کردم سرانجام ما چیز دیگری باشد. انگار دل آرزوها یا به وصال می رسد یا جایی در آن میان رها می شود. همه چیز به گذشته تعلق دارد٬ چه می شود کرد. آینده٬ به جای پلکانی به سمت هدف های والی زندگانی به شکل دشت فراخیست از اکنون و همیشه. خوشی نیست و دیگر حتی غم هم به دل راه پیدا نمی کند. خاک دوری مزه ی عجیبی دارد. چشمانم را می بندم و ناپدید می شوم. هرچه هرگاه خواسته ام - حتی گرمی دستان تو- کم کم از لابلای انگشتانم می گذرد. خاک می شود٬ خاک می شویم در باد.

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

ای پیامبر

حالا که به پات افتادم می فهمم که دیگه آخر الزمون شده. اینقدر سرده که رودخونه ها یخ زدن مثه مرداد سگی ۸۸ که ما اصن نبودیم و رفیقامون بودن. گاهی اوقات فکر می کنم اون روزا اصن واقعی نبود. همه اش کابوس بود. ایراد نداره٬ تورفتی ولی من یادمه. اون روز موهامو از ته زدم که همین چیزا یادم بره. ولی هنوز یادمه. همیشه یادمه. حالا هم که اینقدر سرده که رودخونه ها یخ زدن. فاک.
به خودمون که اومدیم دیدیم دنیا عوض شده و دیگه هیشکی نیس. وقتی به گذشته نگاه می کنم عقم می گیره از این همه نشستن و تماشای بقیه دنیا. کوپه ی مترو تکون می خوره و من خیلی مستم و سعی می کنم بالا نیارم. نه بابا٬ اینا همه اش کابوسه. همین روزاس که برم ثبت احوال که شاید جور دیگه ای ثبت کنن احوالمونو. عشق کجا بود برادر؟ چی شدی؟ حالا کجاشی؟
گاهی اوقات آسمون ابری میشه و دستای ما سرد. گاهی وقتا می بینی دیگه آخر الزمون شده. مرداد سگی ۸۸ که ما اصن نبودیم و وقتی به خودمون اومدیم که دیگه خیلی دیر شده بود. دیگه هیچی نبود که از دست بره. آره لیلا٬ همچی زمونه ای بود.


ای محبت بی کران
ای به یاد آورنده ی تاریخ
ای تو پیامبر تنها
که به نامت زدم همه شهرها

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

آنقدر دانم که هیچ نیستم

(( توی گودال انزوا باری
غم نوستالژی سنگین است
درد آنچه برفت رنگین است))