۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

با هم

اینکه نزدیک ترین آدم به من، کتک خورده و با کلاشنیکف تهدید شده و لباس هایش را به زور در آورده اند اصلا خوب نیست. صبح همه ی اینها را که می شنیدم خنده ام گرفته بود. بس که شیرین تعریفشان می کرد و من هم تازه از خواب بیدار شده بودم. دنیای من در میانه خوابالودگی، دنیای عجیبیست. می توانم به پست ترین و کثیف ترین چیزها هم از ته دلم بخندم و به هیچ جایم حسابشان نکنم. اما الان دلم پر است، خودش هم می گفت:" صبر کن تا چند ساعت دیگر"
بغض کرده ام. دلم می خواست با هم می بودیم، با هم کتک می خوردیم با هم می افتادیم زندان. با هم، مثل دختری که الان سمت راستم نشسته و به بیرون خیره مانده. اتومبیلمان به سرعت, زیر آسمان ابری, جاده ی سبز را طی می کند و او عین خیالش هم نیست که مدت هاست چیزی سمت چپ گلویم را می فشارد. قرار شده با هم برسیم لب ساحل, و بعد, من نابود خواهم شد. تا ابد، تا به سر رسیدن همه ی درد ها.

هیچ نظری موجود نیست: