۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

41

اینها که می نویسم هذیان اند. تب دارم. درجه اش از دست رفته. فقط می دانم می خواهم احساسم را ثبت کنم. دارم می لرزم. ناله می کنم.پاهایم...آی پاهایم که روزی روزگاری خیابان شریعتی را به زیر می گذاشت.درد از سینه فواره می کند. حسین علیزاده سلانه در دست می نوازد. روبرویم نشسته. نور آبی صورتش را پوشانده , من از درد ناله می کنم. گاهی کلماتی به میان می آید, بیشتر که گوش می کنم صدای خودم را می شنوم, می گوید:
ببین چقدر تاریکه, آبیه, و چقدر تکه. یکی, خودتی. آبی همه اطاق را پوشانده. ببین...
کف دستم را روی صورت فشار می دهم. در تاریکی چیزی جلوی چشمانم برق می زند. پلک هایم را محکم روی هم فشار می دهم. کسی فریاد می زند. صدای پای مردم می آید, می دوند سمت ناکجا. سوی آینده ای شاید, که نداریمش. صدای گلوله می آید.
اشک از چشمان دختران برهنه جاری شده. می لرزم. انگشتانم هم.
پشت سرم, همه چیز منفجر شده. گونه هایم خیس است. روبرویم نشسته, چهره اش...
دیگر همه چیز نامفهوم است.
به کلاسم فکر می کنم که ولش کرده ام. یکهو زیادی سخت شد. اشکم را در آورده, می خواهم "دراپ" اش کنم.که حذف شود, مثل ولد ز ن ا. خیلی خوب, راحت...و با درد.
اینها که می نویسم هذیان اند. تب دارم. درجه اش...

هیچ نظری موجود نیست: