۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

تمام شده, باورت نمی شود...

و حالا می گویند شهر شلوغ است. خیابان ها در تصرف آدم هاییست که زمانی رفقایم بودند. قدم هایی که با هم برداشته شد. محکم, سرد, و به صلابت سه کلمه از خواندن, ماندن, و گذشتن.
بیچاره نام قطعه را یادش نمی آمد.یادش رفته بود آن سه خط موسیقی را برای چه کسی نوشته بود.
فلوت زن پیر سرش را بالا گرفت, دستش را توی جیبش کرد و دستمال سفیدی را بیرون آورد:
" نکن پسرم, این کار را نکن با خودت. بیا بگیر این را...تمام شده. باورت نمی شود...من هم باورم نمی شد. پنجاه سال پیش بود انگاری. دیوار خانه مان را ریختند پایین, به دنبال آن مرد. نکن پسرم, این کار را نکن با خودت. تمام شده. باورت نمی شود..."
و حالا می گویند شهر شلوغ است. سه روز است آدمی که اینها را در گوش خودش می خواند نابود شده. رفته زیر سه لایه خاک زمان. زیر سه خط از یک موسیقی. فلوت زن سه ماه پیش مرد. یادم رفت بهش بگویم نام قطعه ای را که هر روز صبح برایم می زد.

هیچ نظری موجود نیست: