۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

تق تق تق

قطرات باران, پشت سر هم بر شیشه پنجره فرو می آمدند, تق تق تق. کلمات درون ذهنش کم کم بالا و بالاتر می رفتند. سرش را میان زانوانش گذاشته بود, و سعی می کرد از دو طرف بر شقیقه اش فشار بیاورد. خیلی محکم, که گونه هایش کمتر خیس شوند. سقف چکه می کرد. تق تق تق. لب هایش خشک شده بود. انگشتانش روی سینه اش بالا و پایین می رفت. بازی می کرد انگار, گونه هایش از گرمای بوسه پر بود. سرش را بالا آورد و به چشمانش خیره ماند.
"یعنی تو با اون حیوون خوابیدی؟"
قطرات باران پشت سر هم بر شیشه فرو می آمدند. کلمات درون ذهنش کم کم نابود می شدند. ساعت سه بار زنگ زد. تق تق تق

هیچ نظری موجود نیست: