۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

شب بخیر عزیزم

تو نیستی. تو هیچوقت نبوده ای و تمام این رازها و بوسه ها و دروغ ها که منقاد چشمانت بوده اند پشیزی ارزش ندارند. باور کن الان خوش ام. آنگونه که تو می خندیدی و می گفتی: مست.
شاید آن هم نباشم اما خوش ام. آخ، گرمم است. باور کن خیلی گرم است. از مادر می پرسم چرا اینقدر گرم است همه چیز. می گوید خوب است، سرد نیست، ملایم است و دلنواز مثل لبخندت. خبر دارد از همه چیز. می دانی؟ عکس هایت را دیده. دلش نمی آید بگوید مستی پسرم.
اما من مست نیستم، بیخوابم، و شرابی نوشیده ام، چهل ساله، از لبانت. نه! باور کن الان بطری شرابم کنار دستم است. رویش نوشته: 1969
یعنی یک سال بعد از نابودی آن پسر، یک سال بعد از نابودی رویایمان که دوتایی زیر پتو به هم بافتیمش، و تو حتی ناله هم نکردی. می دانی...سر بر سینه ی تو گذاشتن حس غریبی داشت.
تو اما بیست سال بعد از این بطری به دنیا آمدی، عجبیب نیست؟
مادرم می گوید شب بخیر.
جواب می دهم شب بخیر آقای معلم.
چیزی نمی گوید.
می گویم حرف هایم را گوش ندهد، چرند می گویم، از بی خوابیست.
رنگ انار. پاراجانف. با هم تماشا کردیمش. نه؟ نکردیم. تو نمی شناختی اش اما مادرم انگار عاشقش شد.
می خواهم گره باز کنم از زلفت. شاهراه بزنم به دلت. از این حرف های کلیشه ای و مزخرف که آدم های عاشق تحویل هم می دهند.
اما باور کن...نه، بگذار اینطور بگویم، لکاته ها را دوست دارم. نمی دانم چرا...نه، حالم بهم می خورد.

"- چرا گذاشتی عاشقت بشم؟ ها؟ من نمی فهمم! اگر قرار بود...نه، ساکت باشم بهتره.
شب بخیر عزیزم."

هیچ نظری موجود نیست: