۱۳۹۴ اسفند ۱۰, دوشنبه

چرا بهت زنگ زدم؟

 گذاشته بودمت روی کولم و کوه رو بالا می رفتم. از دور آبشار دوقلو رو می دیدیم که نزدیک و نزدیک تر می شد. تو پرسیدی بابا اون چیه. گفتم آبشاره پسرم. آبشار! اون بالا شیر قهوه خوردیم. خوشجال بودی.
 
از بچگیت فقط همینو یادم میاد. از مادرت دیگه هیچی یادم نیس.
- پدر...من یادم نمیاد آخرین بار کی خوشحال بودم.

حالا بچه های توی خونه /مثه قدیما بریم تو کمد و تاریکی رو تماشا کنیم /گوش بسپاریم به صدای بوق ممتد سه خط باز/ دو در بسته/ و دیوید بویی.../آره اونم خوبه.

۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه

واهمه ی بی دلیل از همه چیز

چشمانت
رود جاری
تنت
ارغوان
انگشتانت
آسمان تهی
دستانت
گرمای بی دلیل 

۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ohgodohgodohgod

من شنا بلد نیستم
گاهی وقتا خیال می کنم
جای من پیش تو اگه نباشه
پس کف رودخونه اس
تا تو
از بالای پل بروکلین
منو تماشا کنی
که با دلفینا می رقصم
موهای قرمزت
تو باد پریشون میشن
و من دیگه به لیلا فکر نمی کنم
آه باغ وحش آی باغ وحش
youknowyouknow
you weigh me down


۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

انقلاب که شد

پدر خیره بود به بچه گربه ی خوابیده در کنار گلدان های هشتی. لیلا شش ساله بود و از من جز خاطره ی تلخی کمین کرده در آینده چیزی در یاد او نبود. از بیرون صدای مردمانی می آمد که شور مرگ، رویای آینده ی تاریکشان را از آنها ربوده بود.
 آینه ای شکست و من به دنیا آمدم. هشت سال بعد پدربزرگ مرد. فردایش لیلا را شبانه به خاک سپردند.

الله الله  ما که پیش تو خاکیم.
الله الله ما همه شهید تو ایم.
الله الله مردمت لیلا را بردند.
الله الله فرعون ما باش
**ااا خطَای موشکا رو ببین تو آسمون**
الله الله نترس همه چی خوب میشه
الله الله  حالا امروز چی ازت مونده به جا؟

۱۳۹۴ بهمن ۱۹, دوشنبه

ولی امروز شهر شب خونه ات شده.

در آغوش درختان٬ برگ های هزاران بهار بود و من قدمهایمان را می شمردم. رسیدیم به انتهای کوچه بن بست.
 بعد برفی سنگین بارید و او زیر بار زمان شکست و ناپدید شد. حالا همه جا سفیدیست و طوفانی عظیم چشم امید ما را بسته.

یادم میاد فکر می کردیم
یه روز
همه چی خوب میشه.