۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

ژانر

شادی صدر
[سکوت حضار]

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

چرا؟: مینی دیسکورس ساعت شش صبحی

آیا من دیوانه و خیالاتی هستم یا واقعا ایشون الان برهنه روی تخت من خوابیدن و من پای گودرم؟ آیا من و ایشون پله های طرقی را یکی پس از دیگری به سرعت طی کرده و هم اکنون داداش محسوب می شویم؟ آیا من خواجه ی حرمسرا هستم؟ آیا وات ده فاک؟


۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دکترجون

دکتر. من یه مدته کاملا بی حس شدم. یعنی نمی تونم بنویسم و اینا. بیشتر نگران گودریام که چیزی برای خوندن نداشته باشن یه وق.
- خوب طبیعیه.
+ دیشب پای شمشادا شاشیدم. یعنی اگه یکی منو نگاه می کرد می دید یه آقایی از تو خونه میاد بیرون بعد چهل قدم اونطرف تر پای شمشادای همسایه زیپشو می کشه پایین. اینور اونورو نگاه می کنه. بعد چچچششششش... آروم کارشو می کنه. لبخند می زنه و بعد بر می گرده خونه اش.
- ببینم. پسرم... دقیقا چه بلایی سرت اومده تو رابطه قبلیت؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

محض نبودن

خیلی وقته اینجا چیزی نمیاد. یعنی از وقتی که اومده و رفته دیگه هیچ کسی نیست . بی بدون هیچ حرفی روزها میان و میرن. من سعی می کنم بفهمم چه خبره. چی شده. چرا اینجام. چرا می خوام بمونم. چرا می خوام برم. چرا دیگه نیستی؟ چرا هیچوقت نبودی. بدم میاد از اینهمه عکس و این جاده های کشدار و نگاه ها و لبخند های مسخره. حالا دیگه خبری نیست از تو و ابرهای این شهر خاکستری که آدماش حتی ساعت چهار صبح هم خیال کشتنت رو ندارن. چراغا رو خاموش کن.