۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

Полюшко Поле

دختری که روبرویم نشسته چهره ی زیبایی دارد. خیلی خسته ام و لحظه را مجالی برای آلوده شدن نیست. می گذارم نگاه هایمان بکر بمانند. می خواهم چیزی بگویم.
بجایش چشم هایم را می بندم و در دل این سرود را می خوانم.
Полюшко Поле
پولیوشکا پولیه...پولیوشکا پولیه...
توی دلم همه ی قشون قزاق رژه می روند. زمین زیر پایشان به سردی عرقیست که قطره قطره روی پیشانی هایشان نشسته. زمین. این زمین مال آنها نبود. آسمان ساعت هاست بر سرمان فرود آمده و آن بالا چیزی نیست جز خاطرات رنگ هایی که نامشان را نمی دانستم.
خون رفقایشان را توی قمقمه هاشان پر کرده اند تا سر وقت با اشک هایشان در هم بکوبند و آنقدر بکوبند تا...
چه می گویم
بخوان
Полюшко Поле
پولیوشکا پولیه...پولیوشکا پولیه...
یاد شب های مسکو افتاده ام. همین ها را بلند می خواندیم. آسمان آن روزها خیال مردن نداشت.


هیچ نظری موجود نیست: