۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

آبدارچی

روی زمین نشسته ایم. لیلا سیگار می کشد. فریبا کتاب های کتابخانه ام را نگاه می کند و لب پایینی اش را می گزد. از بچگی دوستش داشتم. حالا عاشقش شده ام. خودش نمی داند, فریبا را می گویم. چشم هایش سبز است. موهایش قهوه ای تیره. یاد دختر اسپانیایی ای افتادم که با آن گیتاریست فرار کرد. از دست من بوده انگار. اجساد سوخته شان را ته دره پیدا کردند. لیلا مچ دستش را می بوسد, امتحان می کند چقدر رنگ رویش می ماند. می پرسم چرا دست هایش دیگر مثل قدیم ها توی آینه دنبال دست های من نمی گردد, چرا نگاهش را از من می دزدد. لبخند می زند. کسی در می زند. به قندان روبرویم نگاه می کنم. لیلا و فریبا رفته اند. احمد آقا تو آمده, سینی چای را روبرویم گرفته. می پرسد :" خانم ها کجا هستند آقا؟" پاسخی نمی دهم. یک لیوان چای روبرویم است. احمد آقا, آبدارچی خیالی من, پنج دقیقه پیش اتاق را ترک کرد.

۱ نظر:

امیر گفت...

قرض نمیدی یه مدت این آبدارچی خیالی رو؟