۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

اسب های پای تپه



اما اینگونه است که هماره باید ساکت ماند و گل لبخند را بر صورتت نقاشی کرد. اینگونه است که اسب های پای تپه را مجالی نیست برای مردن

مغازه دار پیر نشانی کوچک را از اینطرف به آنطرف می کند. فکر می کند زندگیش از آن دست بی معنیست که قدم زدن های پر تکبر مرد سیاهپوش که خطی سرخ بر پیشانی و پیراهنش نقش بسته

"...و تو زیر تلماسه های زمان پنهان مانده ای. آنگونه ناپیدا که ثانیه ها را..."

برف می آید. برف می آید و کودکان بر تپه ی مه آلود می دوند تا درختی را بیابند و در آغوشش بکشند. خونشان سراسر رودخانه را پوشانده. چه که آنها سالیان سال است بر جریان سرد این مزار خفته اند.
...تا درختی را...
در آغوشش...
تک ضربه ای ناگاه، در گوشش خواند:
نگو. نگو. هیچ نگو.

آری عزیزکم :
اینگونه است که هماره باید ساکت ماند و گل لبخند را بر صورتت نقاشی کرد. اینگونه است که اسب های پای تپه را مجالی نیست برای مردن

هیچ نظری موجود نیست: