۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

گل سرتو پیدا کردم عزیزم

امروز بعد از ظهر، لباس های چرک را که زیر و رو می کردم صدایی شنیدم. زیر بود. انگار که قطعه ی کوچک فلزی از میانشان سقوط کرده باشد روی سطح سنگی اتاقی که پر از ماشین لباسشویی هاییست که با خوردن چند سکه ی بیست و پنج سنتی سر شوق می آیند. دقیق که نگاه کردم دیدم گل سر مشکی توست. حساب کردم اگر زنگ بزنم و بگویم گل سرت اینجاست چه خواهی گفت. بعد یک سال و خورده ای. فقط هم همین را خواهم گفت و نه چیز دیگری:" سلام، گل سرت را پیدا کردم. یادت هست؟"

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

کوچه ها

کوچه ها تاریک اند. جاده ها باریک تر. چشمی نیست برای دیدن. گوشی نیست برای شنیدن. مرده ها همچنان مرده اند و درختان سبز تر. باورش سخت است برای تو، بر کلام جاری کردنش هم. سال تمام شد. مهیب بود. آنقدر خون دادیم که خیابان هایمان هنوز بوی مرگ می دهد. باورش سخت است برای تو، اما رویا های کودک فردا در همین خون، در همین دریایی که رفیقت توی آن غرق شد به دنیا خواهد آمد.
دنیا خواهد آمد، و سینه اش را برای تو- تویی که باور همه ی اینها برایت روز به روز سخت تر می شود- خواهد گشود تا در خلوت سردش بیارامی. بلند شو، رها باش، نگذار به چرک بنشیند لبخند های پنهانی ات. تو بلند شو، شب بلند تر خواهد شد تا دستانت. تا چشمانت. تا ماهی که می رقصد بالای صورتت. و رنگ هایی که نامی نیست بر آنها. اما دیگر حوصله ای نیست برای دیدن نبودنی ها. برای خشک شدن نمی که آتش برق چشمانت را فروزان کرده. تو بلند شو، شب دراز است.
نمی بینی؟ نمی بینی بهار آمده. نمی بینی زمستان رفت؟ پاییز رفت؟ تابستان...آخ! تابستانمان هم رفت. گل بهار شکفته.
آن روز که شنیدن ها را حوصله بود، و سایه و بامداد و لبخند و خنده را تصوری نبود از نابودی. همان روز بود که دوباره متولد شدیم.
هرکه هستی در یاد داشته باش که چشمانت، قلبت، از لاله های شیشه ایست و کلامت گرم ترین بوسه ها بر ذهن شکسته ی شاعری که تا همین ده سال پیش با صدای خودش می گفت:
"بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار... "
کوچه ها تاریک اند. جاده ها باریک تر. چشمی نیست برای دیدن. گوشی نیست برای شنیدن. مرده ها همچنان مرده اند و درختان سبز تر. باورش سخت است برای تو، بر کلام جاری کردنش هم.سال تمام شد. بهار آمده تا عشق را لبخندی بکنی بر بوم زمان.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

یک روز قبل از روزی که تو آمدی

ننوشتن دلیل دارد.
اشک ریختن هم.
باور کن، همه چیز از آن روز به بعد تغییر کرد.