۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

fuck this shit i'm unleashing the kraken

بچه ها ما هم بریم اون آقا گوگولیه اون بالا رو بگیریم. اولشم یه خاور جلو خونه اش پارک کنیم و اینا.

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

It's time for us to stop lying to ourselves

read the rest here
the house voted on cutting the funds from planned parenthood but continue funding NASCAR
i fucking hate everything

اجبار

تو زندگی مثل گرگ باش؛ تنها و به کسی تکیه نکن


۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

همه مثل همن|
فقط بعضیا بازیاشونو بهتر بلدن।

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

i'm bigger than that. im better. much better, and i've gotta get up. i've gotta get up

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

diary of a wimpy blogger

اول ها که وبلاگمو شروع کرده بودم خیلی دلم می خواس وبلاگم جای کول و باحالی باشه. وبلاگای بقیه رو میدیدم می گفتم اوه چقدر قشنگن چقدر کامنت میگیرن چه داستاناشون قشنگه چه رمانتیک چه خنده دار چه غم انگیز. بعد کم کم چیزا از تخمم افتادن. گودر نمی خوندم حتی اونروز ها. بعد کم کم اومدم تو گودر. گشاد تر از اونی بودم که برا خودم یه شبکه درست کنم...بعد دلم می خواست لایک بگیرم. نوشته های کس شعرم لایک می گرفت ولی اونایی که دوست داشتم همیشه یا لایک نمی گرفت یا کم لایک می خورد. اولش ناراحت می شدم. کم کم عادت کردم. حالا یاد قدیما افتادم باز و متوجه شدم دیگه اصن هیچی به تخمم نیس. ولی اینجا رو دوس دارم. دوس دارم بنویسم بذارم بقیه بخونن نوشته هامو. وقتی کسخلم، می نویسم. وقتی ناراحتم، می نویسم وقتی بلاه بلاه بلاه، بلاه بلاه. سوا هم نمی کنم. هرچی باشه میذارم. گفتم بدونین. دوستتون دارم. ماچ ماچ. آی لاو یو پی ام سی.

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

از ترس هایم.

من از کودکی واهمه داشته ام از خیلی چیزها. خیلی وقت ها بی دلیل ترس برم می داشته. پشت سرم اگر تاریکی پیدا می شده یا یکهو چراغی خاموش می شده شروع می کرده ام به دویدن و بعد می فهمیدم که ندویده ام و هراس بوده همه و تاریکی هم انگار زاده ی خیال. شب ها خوابم نمی برده و بدون چیزی که نور بپاشد روی دیوار های سفید شبم به صبح نمی رسیده. گاه میانه ی شب بیدار می شده ام و گوش می کرده ام به صداهایی که از توی اتاق می شنیده ام و بعد گریه ام می گرفته و گوشم را می گرفته ام و برای خودم لالایی می گفته ام تا خوابم ببرد و بعد خوابم می برده تا کابوس ببینم، و بعد کابوس ها پشت سر هم می آمده اند.
***
ده سال بعد هنوز هم همین کابوس ها را دارم. دیگر در تاریکی می خوابم. ولی ترس های شبانه ام تبدیل شده به هراس از همه در های بسته. روی تخت که دراز کشیده باشم، چه تنها چه همراه با کسی دیگر، بعد از چند دقیقه اتاق را می بینم که کوچکتر و کوچکتر می شود و بعد صدای قدم های کسی می آید و بعد من ترس برم می دارد و نفس نفس می زنم و عرق می کنم. اما نگرانی من تنها از این است که مبادا کسی ناگهان مشت بکوبد بر در و بعد مشت هایش محکم تر و صدای لرزش در بلند تر شود و بعد این آدم ها - یا هر که هست که مشت می کوباند- خیال تو آمدن ندارند. فقط می خواهند مشت بکوبند بر در و من می ترسم. خیلی می ترسم. دست هایم را حس نمی کنم، وجود خودم را حس نمی کنم و کسی اگر کنارم خوابیده باشد بدون چهره می شود و چشمهایش دو دایره ی مشکی پر از تاریکی.
***
امروز صبح به س. می گفتم من جای افسردگیم را می توانم به اشاره ی انگشت نشان دهم. جسم دارد انگار و بعد تکان می دهد مرا، و بعد من تو را می بینم و بعد خوشحال می شوم و بعد این "تو را دیدن و تجربه ی خوشحال شدن" در خاطره ی من بازسازی می شود آنچنان که شب حس کنم تو را در آغوش گرفته ام یا میان در آغوش گرفتن های شب و روز ثانیه ای لحظه ای چیزی غیر از بودن من به من بفهماند که تویی. این تویی که من در آغوش دارم.
***
امروز صبح از آسمان تیغ می بارید. مردم تکه تکه می شدند و من به طرز عجیبی زنده ماندم.
****

آخر شاهنامه

تنهایی.
I am, professional, and old. an old professional :)

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.رi dont feel it anymore.رi dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.رi dont feel it anymore.رi dont feel it anymore.

ژانر

آدم هایی که حالشان بهم می خورد.

توجه

زین پس در این مکان سخنان جلف تری نوشته خواهد شد.

فائزه شد: یا چگونه وبلاگ به فنا رفته ی خود را ف ی ل ت ر کنیم

جمله ای که به شکل های مختلف می توان استفاده کرد:

به هنگام فراخی: حال ندارم. فائزه اش کن بریم.

به هنگام ماستمالی کردن: نمی دونستم چکار کنم. فائزه اش کردم رفت.

در حمام: فائزه قلب من برای تو می زنه.
{ توجه: مورنینگ افتر استفاده نکنید. این گونه قرص ها برای سلامتی شما ضرر دارند. فکرش را بکنید که کسی مورنینگ افتر گوگل کند و برسد به این مطلب}

توی ماشین: شتشتشتشتشت! این فائزه اس که! حاجی اینو برا چی آوردی اینجا؟!

همچنان توی ماشین: لعنت به دل سیاه شیطون. بذار عکس بگیرم ازش.

همچنان توی ماشین: شتشتشتتشتشت! بذار منم از اینکه داره عکس میگیره ازش عکس بگیرم.

توی خونه: آه فائزه. آخ فائزه.
-صبر کن ببینم...چی؟
- هیچی.
- فائزه کیه محمود؟
- هیچکی. هیچکی.
- گفتم فائزه کیه ؟!

توی خیابون: ببینید بچه ها نباید به گونه ای عمل شود که آنها فکر کنند ما هر موقع بیکار می شویم تنها کسی که دستمان بهش می رسد نامش فائزه است. درست؟

توی دیکشنری:
Faezeh [v.]: an action with no previous thought. an unfinished business. doing something when you can't do anything to do the thing/person you want


لغتنامه : فائزه {فعل} یک حرکت مناسب. چیزی که بعد از ازدواج باعث و بانی خیر شود. حرکتی که دو ساعت به طول بیانجامد. عملی که مهم است. عمل مذبوحانه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

شت بابا

تو این هیری ویری تو هم حالا هی آدم بکش مرده مصادره کن کارت جعل کن و این چیزا. الاغ. شده مثال رفیق سابق ما. خوبه شرکت نزدیم با هم.

زندگی در ژانر وات ده فاک

وقتی اسم رقیب عشقیت هم تیپیک اسم رقیب عشقیای توی فیلماس اونطوری که یه علی عابیدینی پیدا میشه که بری پیشش بعد بت طوری که فیلمت از سانسور رد شه بگه فلانی ای ابله رابطه این دو تا با هم غیر افلاطونیه. ای ابله. ای ابله.
بعد تو تکیه بدی به دیوار بعد آروم آروم بیای پایین و بعد نتونی گریه کنی و بعد هی بخندی و هی بخندی و هی بخندی و هی حالا هی...
بعد به خودت بفهمونی که هیچکی رقیب عشقی تو نیس چون توی احمق خیال می کنی خیلی عاشقی و از این حرفا.
***
بعد می فهمی تو چقدر کسخلی الف. تو چقدر کسخلی...


۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

بریم بالای اتوبان روی پل واستیم. صبح زود. وقتی که گرگ و میشی هوا رفته و نموره نموره آفتاب داره میریزه بیرون. حالا ماشینا رو نگاه میکنیم که از روبرو میان و از زیر پامون رد میشن و میرن.
از دور که میان، سرعتشون آرومه. هر چقدر نزدیک تر میشن سرعت تندشون رو بیشتر حس میکنیم، و با بیشترین سرعت از زیر پامون رد میشن.

دست همو گرفتیم و تو آسمون واستادیم و رویا هامون رو مرور میکنیم.
من یه ماشینو میبینم که برامون چراغ میزنه.
من لبخند میزنم.
روزمون شروع میشه ...

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

آشفته که گیسوت می بُرد در باد.
آشفته که گیسوت باد می برد.
آشفته که افلاک باد می برد.
آشفته که از یاد می رود
و مستی می آید در هر نظرت.
و بعد شهرها پشت شهرها پشت به هم و روبروی تو نابود می شوند و تو دست برده ای در گیسو و بعد باد می آید و بعد باد می آید و بعد باد می آید و بعد باد می آید و بعد باد می آید و بعد تو چشم ها می بندی و بعد من مرده ام و بعد من مرده ام و بعد من مرده ام و بعد من برده ام و بعد من برده ام و بعد من برده ام و بعد از خاطرت برده ای عشق آینه ها را سردار آه سردار آه سردار سردار سردار.
من مرده ام.

و تمام من قبل از اینکه بسرایمت ای دختر مو در باد دویده ی قاتل این مرد که سی ها سال است زیر پایت. آخ.




وقتی بهترین دوستت خیانت می کند