۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

in lovers we trust

آدم باش پسر.
اوکی؟

بیچارگی های یک آدم دلتنگ

آخرین باری که هم رو دیدیم دستش رو گذاشت توی دستم و خیره موند به چشمام.
- چی گفت؟
- هیچی، می سوخت.
- تو چی؟
- من...من فقط هر موقع دلم براش تنگ میشه کف دستم رو می بوسم.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

i can't wait for you

آدم هایی که بوی ایران می دهند.

من یک گوسفند کثیف خلبانم

رک بگویم. دوست دارم کارمان به س*ک*س بکشد. بله. توی همان اتاق پر آب و علف کوچکی که سکوی پرواز است.

من یک گوسفند خلبانم

علف می خواهم برای پرواز.
و تو را می خواهم برای چشمان نگرانت
وقتی که سقوط می کنم.

we are both so stupid and foolish



۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

Endlessly

Hopelessly I'll love you endlessly
Hopelessly I'll give you everything
but I won't give you up
I wont let you down
and I won't leave you falling
If the moment ever comes

slowly and painfully growing distant

از اوضاع شب و روز

حقایق درباره ی لیلا

سراج: خوشحالید که منو دیوونه‌ی خودتون کردید؟
لیلا: من همچین منظوری نداشتم.
سراج: هیچکس منظوری نداره.ولی نتیجه‌ش بچه‌ها هستند. تنها و نگران.بدون اینکه حتی دنیا رو به این شکل انتخاب کرده باشند...

حقایق درباره‌ی لیلا، دختر ادریس / بهرام بیضایی
" از قوزک پای چپ زرافه"

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

Instant Messenger

My eyes are going strained
My heart is feeling pain
at 50 bps
I have never seen your eyes
I have never heard your lies
but I think I like it
when you instant message me with a promise
and I can feel it
I can tell that you're gonna be just like me
Just like me
***

calm down. you are going to hurt yourself

"اوکی. اوکی. ببین پسر. یکم آروم تر. مرسی. بیخیال که نمیشی. فقط یکم آرومتر. مرسی." - ع.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

امنیت در بلاد کفر

ببین ، کالیفرنیا خیلی امن است. جدی می گویم. اینها حتی طرح امنیت اجتماعی هم ندارند. چپ بری راست بیای، بمیری، بمانی، بیافتی ،تب کنی، عاشق شی، بالغ شی، فارغ شی. کسی کاری به کار تو ندارد. همه توی حباب زیبای خودشان گیر کرده اند و از تویش همدیگر را تماشا می کنند. همه خیلی تنها هستند انگار ولی به تخمشان هم نیست این تنهایی. امن اند و همین کافیست. شاید هم اصلا حس اش نمی کنند و اینها همه توهمات من است. گاهی اوقات حس می کنم می توان این قضیه را تعمیم داد به خیلی نقاط دیگر در این کشور پهناور. عاشقی اینجا آسان است. اصولا حسرت بوسه ی داغ نشاندن بر لبان معشوقی که چشمانش در میانه ی جمعیت خیره مانده به دوردست نمی ماند بر دلشان و از هر جهت که نگاه کنی، ذهن راحت تر و بی دغدغه تری دارند اینجا. عاشقی های من اما وصل است به هزاران کیلومتر دور تر. آنگونه که صبر کردنم عین بی قراری شده و همین برایم کافیست. خودم شده ام عاشقی که چشمانش کسی را نمی بیند و معشوقه ای که میان جمعیت از هوش می رود و باز معشوقی که نیمه شب آرام با خودش قدم می زند تا عاشقش را در خواب ببیند. من و دلبرکانم همه با هم یک جا جمع شده ایم. دلشدگانیم و لذت خودش را دارد این بی قراری ها و تب کردن ها. گاهی اوقات دلم تنگ می شود برای ماشین سبزی که به شدت نا امن می کرد مرا و چماقی که فرود آمد آن شب و پنجره هایی که شکست و آسمانی که خاکستری ماند. باور کن کالیفرنیا خیلی امن است.

آزادی، برای خرمشهر وجودت

خرمشهر آزاد شد
حالا دیگر نوبت ماست تا دوتایی
***
خرمشهر آزاد شد، در خون. حالا نوبت ماست، در شعر
***
خرمشهر دستانت را که گشودی بر من.
آزاد شدم. آزاد شدم.
****
چشمان تو را آزاد باید کرد، آغوش تو را باید گشود. مثل خرمشهر.
****
آن شب در این وادی.
تو بودی و من ترانه می خواندم: آزاد شدیم. آزاد شدیم.
و فردایش، خرمشهر.
پس فردایش، تو.
****
تا آخرین قطره ی خون، تا آخرین قطره ی من. خواهم دوید. خواهم گریست.
عشق را برای دیواری ساختند تا تو زیرش جان دهی، با گلوله ای در گلو و سینه ای دریده.
تا من کنار تو. تا ما کنار هم.
که از شرم فرو ریزد و خاک شود پیش چشمانت
تا آخرین قطره ی خون. تا آزادی خرمشهر.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

چیزی نگو، یه کاری بکن.

من مریضم

یعنی وقتی که حتی تو در کنار من نشسته ای و دستت را گذاشته ای توی دست من و با انگشتانم بازی می کنی هی پشت سر هم بغض فرو می دهم که اگر او اینجا بود این کنار هم نشستن ها و دست در دست بودن ها چه حسی داشت. اصلا می توانستم؟ یعنی اصلا توان لمس این ایده ی فنا نشدنی در من هست یا نه. و این سوال خیلی بزرگیست که با نزدیک تر شدن به این ایده مدام توی ذهنم بالا و پایین می رود. سم است، باور کن. بعد بر می دارم صفحه پشت صفحه نامه می نویسم برایش که هرکاری که من در این سه چهار سال گذشته کرده ام همه و همه فقط برای تو بوده. فکر نمی کنم بفهمد، یعنی خودم هم گاهی فکر می کنم اگر کسی به من همچین جلمه را بگوید چه حسی پیدا می کنم. کسی صاف توی چشم های من نگاه کند، نفسش را بدهد تو و میانش یک دور دیگر هم سعی کند که دوباره نفس بکشد، انگار که الآن اشک می آید و بعد بگوید: "گوش بده احمق، من عاشقتم. می فهمی؟"
بارها شده از اینکه حس کرده ام کسی من را دوست دارد- یعنی بیش از حد دوست دارد در حد عشق ورزیدن- دچار عذاب وجدان شده ام، انگار که من ارزش این دوست داشته شدن را ندارم. چرا این حس را می کنم، اصلا نمی فهمم. همین است که می گویم من مریضم، به طرز بدی عاشق ایده ای شده ام که پر است از واهمه های عریان، حالا که تو کنار من نشسته ای و دستت را گذاشته ای توی دست من و با انگشتانم بازی می کنی و منتظری تا من ببوسمت. اما نمی توانم، باور کن نمی توانم. من، رسما، تمام شده ام. دلم آنقدر پر می شود گاهی که ابلهانه ترین کارهای ممکنه را می کنم تا لحظه ای حواسم پرت شود و بروم توی عالم رویا با خودم حرف بزنم بلکه لحظه ای جلوی چشمم ظاهر شوی. بلکه لحظه ای جلوی چشمم ظاهر شود. جفتتان را می گویم. می خواهمتان. می خواهمتان! بیا اثیری شویم دوتایی با هم توی این شهر بی در و پیکر و پرواز کنیم برویم جایی که هیچ کس نیست.
تو باور نمی کنی، باز نمی کنم! دکمه که هیچ، کمربند را هم بیخیال شو. نه، نمی شود. متاسفم، ولی حالا...آخ...من اسیر این...اثیر این...آخ... تو کنار من نشسته ای، و دستت در...آخ. نمی توانم. من مریضم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

خواهد سر آید شب هجران تو ؟

دست های من جای خالی تو را در این شلوغی.
***
صدایت دیگر گرم نیست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

برای تو که جی میل ات پر است

من حسودی نکرده ام. نمی دانم چرا، اما اصلا یادم نمی آید کرده باشم. اما الآن یک جورهایی حسودی ام می شود به آنهایی که نگران هک شدن اکانت های جی میل و یاهو شان هستند. نگران برملا شدن تمام نامه های سربسته ی "مگویی تا ابد به کسی مگویی، عزیزم." همراه ویرگول کثافتی که گذاشتن و برداشتنش دنیایی را زیر و رو می کند. یک جورهایی حسودی ام می شود به آنهایی که می توانند یک دل سیر گریه کنند، بخندند، و لمس ها و نگاه ها یادشان بیاید و ناله ها را بازخوانی کنند و سکوت ها را بجوند وقتی لیست نامه هاشان را بالا و پایین می کنند. یادشان بیاید مثلا این نامه را فردای شبی نوشته اند که پشت سر هم نامش را خوانده اند توی گوشش و پرسیده اند اگر ببوسمت اشکت میاید یا صحبت؟ و اشک آمده. آنقدر آمده که حالا خاطره اش را جی میل هم می فهمد. همین جی میلی که شایعه کرده اند نفهم است و آدم نیست و زبان احساس نمی داند. اصلا چهره هاشان فرق می کند با من، چروک های بالای گونه شان بیشتر است. سنشان هم بیشتر. من مگر چند سالم است؟ بگذار من هم خوش باشم با چروک های بالای گونه. اما اینها گاهی بیشتر از من سکوت می کنند. بیشتر از من لبخند می زنند برای پنهان کردن رازهایشان. اینها واقعا خوش شانس اند که اینقدر نامه های مگو دارند و نگران هک شدن اکانت های جیمیل و یاهوشان هستند. اما من همه را پاک کردم. همه را، و حالا یک دل سیر گریه می کنم توی همین کتابخانه برای نامه هایی که بی پاسخ ماند، نامه هایی که پاک شد، و نامه هایی که تو هرگز نفرستادی ...نه، جدا حسودی ام می شود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

مورد نظر

مشترک مورد نظر شما به گا رفته است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

کش بده

بگذار مرگت را دو سه سطری - یا حتی اگر اجازه دهی، صفحه ای- کش دهم. دردا که کاغذمان کاهیست و کاه، کاه است و نابودیش عریان.
***
کاه کاه. قاه قاه. بخند. کش بده. نمیر.

پنج دقیقه بعد گونه هایش خیس شد

اشک هم نمی آید. کثافت ها، دارم فکر می کنم کجای دنیا همچین بلایی سر هنرمندانشان می آورند جز در خاک تا خرخره به لجن نشسته ی ما. فکر می کنم به آینده ای که نمی شناسم. وضعیت فیلممان خیلی خوب است و ف. می گوید تو باید خیلی خوشحال باشی ولی نیستی. فکر می کنم به کسی که عشقش تصویر است و دوربین است و لنز و نور. حالا افتاده توی اتاق تاریک نمناک تنگ پر از کابوس. حالا دیگر حتی آب هم نمی نوشد. حالا دیگر غذا هم نمی خورد. قسم خورده به عشقش که حالا دیگر قرار است بمیرد. قرار است بمیرد تا آزاد شود. تا آزادی. تو آزادی. می خواهم سرم را بگذارم روی شانه ی کسی. ولی اینجا نمی دانند مرگ یعنی چه. آزادی یعنی چه. خاک تا خرخره به لجن نشسته یعنی چه. تا حالا باتوم نخورده اند، تا حالا نصف آن بلوار کذایی را ندویده اند تا مبادا نیافتند توی ماشین سبز. شب را تا صبح خیره نمانده اند به پوکه خالی گاز اشک آوری که فرشته های دستمال پوش "اشتباها" شلیک کرده بودند توی اتاقش. توی اتاقش که چشم هایش سرخ شوند، سرخ تر از گونه های تو آنشب که چراغ ها را خاموش کردیم با هم و پرواز کردیم تا آزادی رویا. تا مبادا چشمان کسی فریاد کرده باشد باشد از شور عشق. اشک آور نمی خواهیم. ما خود سراسر اشکیم.
تا حالا مادرشان با پای گچ گرفته شده همان بلوار کذایی را تلو تلو خوران طی نکرده به دنبال پسرش. که "مبادا گرفته باشنش، مبادا"
اینها لذت تماشای پرواز کبوتر را درک نمی کنند. می خواهم به تو زنگ بزنم اما می ترسم. می ترسم از نبودن هایت. تو دیگر نیستی و من فکر می کنم به چشم هایت. به چشم هایم.
اشک هم نمی آید، کثافت ها.

مهریبان سن آی گیز، بانا گل



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

از نبودن هایت

دریغا شبنم دریا ندیده ی من
آسمان برهنه
باد خواب و
آدمی تنهاست
***
آبی که از روی گریه رفت
محال است
به خواب غمگین ترین نرگس مرده بیاید
همه رفته اند

سید علی صالحی

خلاقیت

چقدر ما خلاقیم در مرگ و در کشتن دیگری. خون بازی. خون بازی.
"بگذار شمع ها را من خاموش کنم."

you too

{دامن کشان ساقی می خواران. مست و گیسو افشان. دامش کشان ساقی می...}
A! are you ok? Hope you are not crying
{در جام می از شرنگ دوری و از غم مهجوری، چون شرابی جوشان می...}
You are high. I love you
{می گریزد. می گریزد. روز و شب بشمارم}...I love you too
come with me. we don't share our taste in music but i still love you
{دارم چشمی گریان ز رهش. روز و شب بشمارم...}
stop crying
{تا بیاید.}
"تو کجایی. کجایی. چرا باید انگشتان کسی که تو نیست ، وهیچوقت نخواهد بود، توی موهای من بدود؟"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

شیمی تو بخورم عزیزم

-الف! مشکل دارم
+ چته؟ چی شده؟
- شیمی. بلد نیستم هیچی. می تونی کمکم کنی؟
+ خوب آره.
- این شماره تلفنمه.
+ چه خوب.
- آره، خیلی خوب میشه.
+ گردنبندت رو دوست دارم.
- مرسی!

کنار پرچین سوخته، دختر خاموشی ایستاده است

خدایا خدایا دختران نباید خاموش بمانند، وقتی که مردان، نومید و خسته، پیر می شوند!

الف. بامداد.

عطر

ساعت از سه بامداد گذشته و سایه ها خواب اند. من سراسر واهمه ام. ترس دارم از نابودی تمام داستان هایی که در سر می پرورانم. ترس دارم از اینکه یک روز صبح، مثلا بامداد امروزی که تو در آن نیستی، من دیگر از خواب بیدار نشوم و اسیر کابوس هایی شوم که در عالم خارج از خواب هم گریبانم را رها نمی کنند. امید کم کم تن و روحم را ترک می کند، چه که امید تنها باریست برای بر دوش کشیدن. سنگیست که هر روز هل دادنش به بالای این کوه سخت تر می شود. امید تنها نشان از لبان توست که هرچه می کنم از دالان های توی دلم بیرون نمی آید. جهان سراسر سبز است، پرنده ی صبح می خواند. خون نریخته ی آفتاب هنوز میان ابرهاست. اما این اقیانوس سیاه، این تباهی هر روز تیره و تیره تر می شود و من ترس دارم از گم کردنت. از ندیدن چشمانت توی خیابان های شلوغ این شهر بی نشان. از بی دلخوشی. از بی کجایی. از نگریستن بر شانه هایت. از در آغوش نگرفتنت و نفهمیدن عطرت به ساعت هشت شب.

جفت

آدم باید دنبال جفت خودش بگردد و هر کسی یک جفت دارد. باید جفت خودش را پیدا کند، با او هم‌خوابه شود و بمیرد.
فروغ /مرداد ١٣٤٧

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

dead hobo

-آقا داماد چکاره هستن؟
+ توی فیلم های هالیوودی نقش dead hobo رو بازی می کنن. اینقدر دیالوگ های عمیق بهش میدن که زیرنویس هم نمیخواد.
- وای! چقدر عالی! در آمدشون چقدر هست؟
+ خوب بستگی به کارگردان داره، راستش ابتذال هالیوود دلشو زده. الان بیشتر در سینمای independent مشغول بکار هست.
- چقدر عالی! دختر منم از این...مارتین برگ؟ اسپیلکوزی؟
+ اسکورسیزی.
- بله، عاشق اونه.
+ وای چه زوج خوشبختی میشن.
- در آمد رو نگفتین.
+ الان least paid هستند. بله.
- ماشالله! ماشالله.

morning after

-ببخشید، قرصم افتاد کنار تو. میشه...؟
+ اوه، آره. بفرما.
- مرسی!
+ حالا چی هست؟
- آمم...ضد بارداری؟
+ اوه. پس ما...آم. یعنی تو. خب. هیچی.
- می خنده! از این خنده های عصبیته ها. خب وقتی می دونی چرا می پرسی عزیز من؟
+ ...
- قهوه می خوری پسر؟
+ نه، مرسی.
- آدم بشو نیستی. بیا بغلم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

آبغوره بگیرند

مثال آدم هایی که هنوز هم وقتی یاد دوست دختر فراریشان می افتند می روند توی دستشویی دانشگاه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

مثال آدمی که توی کتابخانه نشسته ولی دلش لب بام خانه ای هفت طبقه توی میرداماد خیره مانده به نور شهر و با نام های پنج حرفی اشک می ریزد.
اصلا تمام نام های زندگی اش پنج حرفی بوده اند.
"اعداد فرد هم عاشق می شوند."
***
از این آدم ها که می خواهند تو را ببینند اما روبرویشان چند بطری خالی، آی پاد، موبایل، چند کتاب، و دو لیوان خالی قهوه است.
***
مثال آدمی که توی کتابخانه نشسته ولی دلش لب تپه ای ایستاده و فریاد می کند: فااااااااااک.
از این آدم ها که اگر هوس بوی دود و ترک آسفالت و سایه ی تابستانی درخت تبریزی و اسارت های یک هفته ای و طرح ترافیک نداشته باشند تنها هوسشان تو هستی.
تنها هوسشان تو بوده ای، بعد ناقوس بی صدای کابوس. به ساعت هفت بعد از ظهر.
****
"همراه با تمام دخترهای اثیری شهر هایمان."
که نیستی. که زور می زنی. که زور می زنیم.
اما نه...
بگذار حلق آویز بمانند مردان شهرت.
حلق را، گلو را، گردن را، برای آویزان ماندن از طناب چشمانت ساخته اند.
بی صدا
بی درد
بی صندلی زیر پا.
بگو بکشند، بدرانند، بگو پرواز دهند.
بگذار حلق آویز بمانند تمام مردان عاشق شهرت.
تا پسران بدانند
حلق را، گلو را، گردن را
عشق را برای آویزان ماندن از طناب حلقه شده چشمانت ساخته اند.
***
آی هوس های پنج حرفی
نسیم های این شهر اسیرند.
***
من یک مثالم. مثال من. مثال ما.
مثال آدمی که توی برزخ میان غرب و شرق، توی دو حرف بی صدای صورتت گیر کرده.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

به دختری که/ به مردی که

نشسته ام پشت لبانت در کمین آذرخش
خودش نمی دانست
هر روز صبح با ابر بهار
که هیچ ماندنش نبود
می نشستم پشت لبانش در کمین آذرخش
که هیچ ماندنش نبود
مگر لحظه ای
که بنشیند چون داغی بر لبانت در کمین آذرخش
***
چشمانت ابر بهار است و خستگی برگ ها تو را در آغوش می گیرد.
چرا من نه؟
که نشسته ام پشت لبانت در کمین آذرخش.
***
اینجا به بعدش را دیگر نمی خوانم، چه که خواندن نمی خواهد این همه. هرچند که ورق های این دفتر پاره است و خاطراتش چرک. هرچند که خواندن نمی خواهی تو که جاری هستی بر رود بی انحنای سرد آسمان. باران می گیرد. تا برسیم خانه باران می گیرد.
***

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

تغییر جنسیت: بیا مناظره کنیم

یادمه مناظره ها رو که با هم تماشا می کردیم می گفت ک و د ت ا میشه، می زنن ملتو می کشن... بعد من میشستم کنارش و بنا می کردم اشک ریختن که محکم بغلم کنه. بله آقا، من تمام انتظارات شما رو نابود کردم چون با توجه به پسر بودنم زیادی گریه می کنم. فکر کنم باهاس عوض شم. ولی... آره بابا، دلم مناظره می خواد!

از آن چیزها

این بوسه ی لعنتی که من قرار است بر لب های تو بنشانم. همین بوسه ی لعنتی را می گویم.
"از آن چیزهاست!"
تلفن های شهرمان هم که قطع است و سیم هایش در جیب دزدان و تو هم هی پشت سر هم می گویی
"از آن چیزهاست!"
با چشمانی که. با لبانی که. با لمس انگشتانی که.
"از آن چیزهاست!"
آره جانم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

مستی

مست بود و همه چیزش پریود شهشهانه ی نرگسان

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

بی عنوان

همه ی مردم این شهر دروغ می گویند
تو هستی
صدایت هست
نفس هایت هست که آرام آرام
هوووو
هوووو
نفس هایم هست که آرام آرام
روزی می پیچد توی موهایت
هوووو
هوووو
تو هستی
صدایت هست
دستانت اما...
در آغوش باد است که آرام آرام
هوووو
هوووو

تو

چشمانت ابر بهار است
و خستگی برگ ها تو را در آغوش می گیرد.
چرا من نه؟

تو تا حالا با این پر پرواز هم کرده ای؟

بیست و چهار سالش است و توی موهای گره شده اش یک پر می گذارد که در هر ملاقاتمان رنگی متفاوت دارد، انگار یک کلکسیون خیلی بزرگ از یک نوع پر به رنگ های مختلف دارد. می خواهم برایش نامه بنویسم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

مستراح

هیچ جا مستراح خونه ی آدم نمیشه. من دو ساله دارم اینو میگم، با چشمی گریان و باسنی لرزان، تجربه ی من رو در یابید.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

دنگ شو

دیر آمدی ای عشق
دل یک ساعته خوابیده
تن، خواهشی بر تخت
خواب یه عمره از سر پریده
بوی موی ژولیان
یار داغ مهربان