۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

اتوبوس: چهار مینیمال

نعش یکی توی اتوبوس جا ماند , و خاطره اش رسید به خانه.حالا توی آینه به خودش خیره مانده و ثانیه ها را می شمرد که روی هم تلنبار می شوند.
____
کنار هم نشسته بودیم, او از پنجره بیرون را تماشا می کرد, و ماشین هایی که آرام آرام از کنارمان می گذشتند. با انگشتانش بازی می کردم و فکر هایم را بلند بلند برایش تعریف می کردم. پیرمرد روبرویمان نگاهی به ما کرد و گفت: موقع عشق بازی حتی لبخند هم نزنید! اخم بکنید, مخصوصا تو-و با انگشتش به من اشاره کرد- س ک س ی تره!
____
این معصومیت, و انتظار, مرا به خنده انداخته. جدی می گویم.
____
نعش یکی توی اتوبوس جا ماند , و خاطره اش رسید به خانه.حالا توی آینه به خودش خیره مانده و ثانیه ها را می شمرد که روی هم تلنبار می شوند.
بعد این چند عصر فاصله, از دیدن دوباره ی چهره اش می ترسم. یا حتی نگاهش, که بی قرارم کرده. اینها همه رویاست, که مثل سگ هار به دنبالم افتاده.

هیچ نظری موجود نیست: