۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

من در نقش آقای ه.

وکیلم توصیفی بسیار ساده و مشخص از واقعیت دارد. هرچه که هست, هست.
به من می گوید: ” می دونم که ریده شده به قلبت ، ولی باید واقعیت رو قبول کنی.”
اما من از خودم می پرسم: ” یعنی همه اون زمزمه ها، عشق ها، زندگی ها، همه اش دروغ بود؟”
شاید باورت نشود, اما من, نه الان بلکه هیچوقت... باور کن, هیچوقت نمی توانم فراموش کنم. یعنی تخمی تخمی من دیر رسیدم و کاروان رفت, با تو, که دستهایت را دور شانه های ساربان لعنتی حلقه کرده بودی؟
نه, باورم نمی شود. نه الان, بلکه هیچوقت.

هیچ نظری موجود نیست: