۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

به زور رفتم سر خاکش. یعنی وقتی مرده بود و خاکش کرده بودند. یادم نمی آید چه حسی داشتم. ولی اشک نریختم. اصلا هیچ کاری نکردم.

نمی دانم چند سال گذشته. یعنی سعی می کنم یادم نیاید. بالاخره همه داستان ها تمام می شوند. مثل لیلا یا باغ وحش یا دختر صحرا. بالاخره همه اینها را باید چال کرد.

نمی دانم کدام کوچه ی خلوت نیویورک بود که یکهو حس کردم انگشتان نامریی کسی دور دستم حلقه شده- محکم گرفته بود. می ترسید. آلزایمر-  و بعد یکی از فرعی های خالی میرداماد یادم آمد و بعد به اندازه ی سه خاکسپاری گریستم.



۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

باغ وحش

 سی ها سال می گذرد از آن روز و من هرگز ندیدمش به خواب. چه که خوابی نیز نمانده بر چشمانمان که بر هم زند این همه خیال . چه خیال ها که گذر کرد ۰ چه خیال ها که گذر کرد ۰




۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

اومدم یه چیزی بنویسم بعد گفتم خب تا اینجا که اومدم یه سری هم به آرشیو بزنم. بعد یکهو برخوردم به دو خط. دو خطی که خودم هم بعد از خواندنش تقریبا له شدم. بعد ترسیدم. یعنی واقعا ترسیدم ها. مونده بودم من اگر همچین شاهکاری رو نوشتم دیگه دلیلی برای زندگی ندارم. یعنی واقعا می خواستم برم خودمو از ‍پل بروکلین بندازم پایین. یعنی اگر من اون دو خط رو نوشته باشم دیگه تمومه. از این بهتر نمی شه که بشم. بعد دیدم نه. نوشته من نبوده. مال جناب احمد خان شاملو بوده.

خیالم راحت شد. یعنی یک شوقی وجودم رو گرفت اصلا.
یعنی شمام می تونین با خیال راحت بدونین که من فعلا ها زنده ام.