۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

اما آدم ها اینطور بزرگ می شوند(اما پدرجان!...)

یک روز چشمهایت را باز می کنی!
--------
یک روز که آخر داستان, گرگ, گوسفند را گرفت...
یک روز که اسباب بازی هایت شکستند...
یک روز که آهنگ هایم برای تو به میراث ماند...
یک روز که...
با چشمان خیس پیش من نیا! آدم ها اینطور بزرگ می شوند
اما پدر جان!...

فکرت کیزیلوک

پ .ن : به جرات می توانم بگویم نام فکرت جزو چیز هاییست که با بی انصافی تمام از روی صفحه ی افکار یک ملت پاک شده. مثل بقیه فکرت ها...فکرت امیروف آذربایجان را چند نفر یادشان هست؟ عاشق هر دوتاشان هستم. دو سال است که قسمتی از موسیقی متن خیلی از شب ها و فکر ها شده همین جناب. این آدم پدیده ی جالبی بوده.

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

از این گونه خزعبلات

دلم شهرزاد می خواهد, برایم قصه ای بر امواج متلاطم زندگی بسازد تا بخوابم.تا ...تا کی؟
و از این گونه خزعبلاتی که یک آدم نمی دونم چی چی ساعت دو صبح برای خودش می بافد و می لرزد.
----
ولی جدا عجب شب مضحکیست. متوجه شده ام مثل سگ پول خرج کرده ام...آن هم برای چیزهای چرند. قهوه! باید از این به بعد زودتر این بدن را بلند کنم اول صبح قهوه درست کنم ببرم دانشگاه. اینطور نمی شود که...این همه پول! ای ننگ بر مدیریت زیر صفرم. اگر آدم های دور و برم را هم دارم اینطور مدیریت می کنم( اصلا از هر لحاظ, دوستی...رابطه(باز دوستی منظورم است)...هر چیزی) و خودم خبر ندارم که فاجعه است! نمی دانم حالا کی متوجه اش خواهم شد...بگذریم.

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

نتیچه گیری احساسی-منطقی

امروز از این روزهاست که اگر به غذا نگاه کنم حالم به هم می خورد. از آن روزهاست که مزه چای و قهوه و شراب معنی خاصی ندارد.از این روزهاست که...صبحش به قول داور, آدم با کلی "احساسات افلاطونی و غیر افلاطونی" بیدار می شود.از آن روزهاست که فکر می کنم این همه لواشک را چطور بین دوستان تقسیم کنم. از آن روزهاست که به خودم می گویم "پسر...بوی عیدی رو گوش نکردی این یک ماهه" و بعد جواب می دهم که "****** عوضی!" و بعد...دوباره از این روزهاست که آدم مجبور می شود موتزارت گوش کند. ا...ن رو...ز..ها...ت...که گلوی آدم با شنیدن صدای فکرت کیزیلوک سنگین می شود(یعنی به خاطر همین هم فعلا هیچ نمی توانم بخورم) امروز از این روزهاست که آدم به هرچه فکر می کند دلیلی برای این همه شلوغی و به هم ریختگی...و اصلا برای خود همین گذری که اسمش را گذاشته ایم "زندگی" پیدا نمی کند. حالا تو هی بگو من زندگی می کنم. من فکر می کنم پس هستم...ر*دم تو این نتیجه گیریت جناب دکارت. تو چطوری مطمئنی که خودت خودتی؟ یا اصلا این خود تو هستی که داری فکر می کنی ؟ اون افلاطون خیر سرش دو سه تا غار دیده بوده و...
امروز از آن روزهاست که صورتت توی آینه سوال خیلی ساده ای را "فریاد" می کند:
عزیزم, تو جدا مطمئنی که زنده ای؟
خودمانیم, جوابش مهم است؟ حتما هست. حتما هست...
_____
"هیچ چیز مهمتر از لحظه نیست. "
_____
سه تا سی دی از نیل و کیزیلوک گیرم آمده...باورتان نمی شود چقدر از این بابت خوشحالم. این هم من باب "نتیچه" گرفتن.

پی نوشت: دیشب در میانه رویا دو بار از خواب بیدار شدم, احساس عجیب و جالبیست که آدم خواب بیدار شدنش را ببیند!

دو کلمه حرف حساب

تو بمانی...

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

در امتداد شب

این صرفا یک زور زدن فوق العاده تخمی برای تولید شعری(بخوانید کلمات موزون) تخمی تر است. راستش مطلب دیگری را می خواستم بگذارم اینجا, شمایی که با فید می خوانید شاید بتوانید ببینیدش. در هر حال...بگذریم. شب است. نکته دیگر اینکه این شعر به درخواست تنی چند از عاشقان دلسوخته که دلشان نوشته تنوری می خواست نوشته شد. از بچه های نودال امپکس هم تشکر می کنم.


در امتداد شب, تو را دیدم.
ایستاده بودی, به رقص بید.
با دو غنچه ی یاس آمدی, پایکوبان و دست افشان
رو به شروع خنده ی خفه صبح.
خوابیده بودی, آرام و رام.
نشستم بر خاک, بر زخمه های تار و ضربه های دف. بی خروش و بی فغان
در امتداد شب, تو را دیدم.
ای گمگشته ی صبح.
ای همه روح ورنگ و رِنگ
باز آ.
امشب, ذکر هزارم توست!


۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

ای آقای من...ای نفس من بیدی تو

ای آقای من. سرور من. مدل لاغری من. همه زندگی من. آرشیو موسیقی و فیلم من. کلام من... دیر زمانیست زیارت نشده ای آقا. دیر زمانیست.
بعد می دانی مشکل کجاست؟ مشکل اینجاست که مطمئنم سالها باید در انتظار دیدنت اینجا باشم.
____
پیام خطاب به چندین "آقا" بود.
بروید خوش باشید عزیزان که خیلی تحویل گرفتمتان.

درام صبحگاهی

صبح زنگ زدند گفتند نمی شود. امکانش نیست.
یک ساعت بعدش گفتند می دانند که می دانی. ولی او رفته,دیگر نیست... بی خیال شو.
الان مانده ام چه کار کنم.
____
پیرو مکاتبات مکرر و با توجه به اینکه من کچل شدم تا جواب کامنتهای دوستان را بدهم(البته خود آنها هم از دست من کچل شده اند تا حالا) متوجه شده ام پست قبلی چقدر تخمیست و اصولا آدم وقتی حالش را ندارد نباید زور بزند بنویسد چون چیز خوبی از آب در نمی آید. کلا...حالا شما ببخشید.
____
بسوزد پدر بی خانمانی. یکی از دوستان را می خواهم ببینم اما وسیله ای برای برگشتن ندارم.

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

سوار پنجم هراس است


حالا همه چیز خیلی تاریک است, یعنی نه آنقدر تاریک که چشم هایم جایی یا چیزی را نبینند.

اصلا چراچیزها باید دیده شوند. آیا به آن حد شیرینند که چشم هایم از دیدن او سیر شوند یا حتی...”

از اینجای صفحه به بعد را نمی خوانم. سرش روی شانه ی من است, خوابش برده. سه ساعت بود می دویدیم بدون اینکه بفهمیم از که یا چه می گریزیم. پشت سرمان همه فریاد می زدند, نعره هایی که با صدای تشویق جمعی که چند متر بالاتر ایستاده بودند ترکیب می شد. مزه داشت, همین چیزها را می گویم. دویدنمان, مزه قهوه ی تلخی که سه روز روی میز حیاط مانده باشد و قطرات ریز و درشت باران تویش دویده باشند و رد خط های سفید خودشان را بی خبر روی پس زمینه سیاه شده ی قهوه جا بگذارند. خیلی وقت است یک لیوان قهوه نخورده ام. اصلا بعد از باران تند آن روز دیگر دست از خوردن و نوشیدن کشیده ام, همه این چیزها به نظرم مسخره می آید. ساعت را نگاه می کنم, یک ساعت است اینجا هستیم. هنوز خواب است. هیچ وقت نفهمیدم چرا از اینجا سر در آوردیم, این خراب شده کلی جا غیر از این داشت. صاف آمدیم زیر این پستو نشستیم. خوب است سقفش چکه نمی کند. روبرویمان هم یک پرده سینما بزرگ هست که همیشه فیلم های قدیمی لهستانی پخش می کند,باران روزنامه چند روز پیش را چسبانده بود به سنگفرش خیابان.خبر های روزنامه مثل همیشه تکراریست. گوشه چپ با خط درشت نوشته: “ پستچی همیشه دو بار زنگ می زند: قتل به خاطر سه خط ارثیه باسمه ای.” چیز زیادی دستگیرم نمی شود, سینمای لهستان زمانی جذبم می کرد. شاید الان وضعیتمان خیلی با صحنه های آخر فیلم «کانال» فرقی نداشته باشد. گیر کرده ایم پشت میله ها, راه پس و پیش هم نیست, دستگاه پخش موسیقی هم خیلی عمر نخواهد کرد, باطری اش به زودی تمام خواهد شد.برای بقیه شب باید به فکر مرور این همه کلمه ای باشم که شنیده ام. از وقتی آمدیم زیر این پستو چهار سوار از کنارمان گذشته اند. هر کدام پیامی داشتند, از زندگی, زندگی, زندگی, و زندگی. این کلام همینطور تکرار می شود. تا معنایش را بفهمیم؛ با موسیقی نیمه شب دل هایمان. , شاید روزی بفهمیم. شاید روزی سوار پنجم برسد. خیلی وقت است دیگر برایم ویولون نمی زند, از آخرین شبی که دیدمش دیگر هیچ قطعه ای را برایم اجرا نکرد. سه نفر بودند, آنهایی که دفتر یادداشتش را به من دادند. هیچ وقت نخواندمش؛ ذره ای از خط او مرا بر خاک می نشاند. هیچ وقت دفترش را نخواهم خواند.قرار بود دستگیرمان کنند, نامه اش را خودم خواندم. احمق ها آدرس را اشتباه نوشته بودند. رسیده بود به آدرس خانه ما. پستچی می پرسید آیا مطمئن هستم این نامه برای من است. پاسخش را دادم , پرسید چرا اینقدر تعجب کرده ام. گفتم نمی دانستم پستچی هم حق دخالت در این موارد را , دارد. خندید, گفت :” کجای کاری برادر! پریروز نامه یک دختر را برایش باز کردم, جوان بود. بیست و پنج سال بیشتر نداشت. دم در خواندمش؛ وصیت نامه اش بود. پست کرده بود برای خودش...چند خطش را که خواندم لبخند زد. چشم هایش درست و حسابی چیزی را نمی دید نمی دانم چرا. همانجا خودکاری که با آن رسید را امضا کرده بود فرو کردم توی گلویش و خیلی سریع بیرون کشیدم. خون پاشید روی صورتم. گرم بود. خیلی گرم.. و پر صدا. فش فش فش صورتم را سرخ می کرد...”حرفش را قطع کردم, گفتم من را برادر خطاب نکند. نامه ام را قبلا باز کرده بود, جای زردی چسبی که خودش خیلی بی سلیقه دوباره روی در پاکت زده بود توی چشم می زد.کمی به کفش هایش نگاه کرد, بعد به چشم هایم خیره ماند. خیلی سرد و محکم گفت: “دنبالتن برادر! تو و اون دختره سلیطه که دنبالت می بری اینطرف اونطرف. دنبالتونن. مفهمی؟" دوباره گفتم که مرا برادر خطاب نکند. گفتم آن دختر هم به هیچ وجه آن چیزی که او فکر می کند نیست. گفت مایل است یک شب شام سه نفری برویم بیرون. در را به رویش بستم و صبر کرد صدای موتور گازی اش دور شود. بعد سه تا قفل در را زدم و نشستم روی مبل کنار کتابخانه. پیپم را روشن کردم .چرخش دود در میان پرتو نور که از پنجره در تو آمده بود هیچ معنی خاصی برایم نداشت. یادم می آید آن اوایل که با او این چهاردیواری را اجاره کرده بودیم این چیزها برایمان خیلی مهم بود. حالا خود او هم دیگر علاقه ای نداشت بنشیند و این چیزها را تماشا کند. نزدیک های سال نو است. هیچ نداریم. چند روز پیش برایش تعریف می کردم که جز این چند جلد کتاب و یک کوه فیلم و موسیقی چیز دیگری در بساط نیست. هفت سین نداریم. ممنوع است. البته آنقدر اشیای ممنوعه اینجا پیدا می شود که هفت سین مقابلش هیچ است.نمی دانم چرا نشد هفت سین بچینیم. احتمالا می ترسید در خیابان با یک سیب سرخ دستگیرش کنند.با تصور وجود من در کنارش, که هیچ نیست. حتا کمتر از من. کمتر از خاک پیش پایش.هیچ نیست...چقدر دوستش داشتم, چقدر دوست داشتم یادش می ماند که چقد دوستش داشتم. چقدر دوست داشتم که...چند ماه پیش نغمه موسیقی کسی دیوارهای این اتاق را لرزاند که تا به حال اسمش را هم نشنیده بودم.گفت این قطعه تا ابد برای ما خواهد ماند, خیلی چیزها را عمدا نمی گفت تا من از چشمانش بخوانم. مجبورم می کرد خیره بمانم...حالا بعد از این همه سال روزگار صدها پیچ خورده. آنقدر پیچ خورده که ابتدای جاده را نمی توانم ببینم. انتهایش هم که همیشه در لحافی از مه پیچیده شده. بعضی روزها می شود که آن دورها چهره او را می بینم که کنار نگهبان شب ایستاده. نگهبان چراغ به دست است.چراغ خیلی بزرگ نیست, از دور همانند فانوس کم رمقیست که مادربزرگ کنار در خانه می گذاشت تا آن هایی که شب به سرشان می زند توی کوچه قدم بزنند کمتر احساس تنهایی بکنند.چند ساعت است کنارم افتاده . سرش روی شانه ام است و از بازو و گلویش خون می رود. خط خون را خیلی راحت از روی آستین سفید پیراهنش می گیرم تا برسم به انگشت هایش. خون روی دستش خشک شده و لایه جدیدی از آن می رود که خشکی دستانش را سرخ تر کند.احساس می کنم خیلی سنگین شده ام؛ سرم را کمی خم می کنم. حالا خیلی راحت می توانم لکه های سیاه روی پیراهنم را ببینم. خودم هم تیر خورده ام.یعنی آن مادر قح به امان نداد. نمی دانم چرا مرا نکشت. گفت بدن آن دختر را بردارم و بروم. می نویسم بدنش, کالبدش...اما الان هیچ نیست,برای خواندنش هیچ کلامی ندارم, هیچ چیز زیبایی اثیری او را توصیف نمی کند .اما حالا بدنش سفت شده. صورتش را که نگاه می کنم هیچ نمی یابم. گرم است.هنوز گرم است و سفید. نمی دانم چطور در سنگین خانه را شکسته بود. پسر رییس بود. نمی شد کاریش کرد. صبح ها نامه های گم شده را می رساند به صاحبانشان. حکم داشت. هرچه بود, دیگر مهم نیست. کشتمش, با همان خودکار. فرو کردم توی گلویش. سرم گیج می رفت . چیزی در من به هفت گلوله طلایی که در هفت نقطه بدنم دنبال چیزی می گشتند فکر می کرد؛دنیا چقدر سرخ بود. او سرش را بالا گرفته بود و با انگشتان دستش محل ورود خودکار به گلویش را فشار می داد. همه خشاب تفنگش را روی بدن هایمان خالی کرده بود و حالا سعی می کرد لبخند برند..

از در که به بیرون فرار کردیم آسمان تاریک بود. خیلی تاریک, دستش را گرفته بودم و فشار می دادم. از این به بعد هرچه پیش بیاید مهم نیست. مرگ باشد. زندگی باشد. خیلی ها بی دلیل زندگی می کنند. اکثریت آنهایی که موقعی که ما فرار می کردیم با انگشت ما را به یکدیگر نشان می دادند و سعی می کردند میان طعمی که از سیگار می گیرند معنی ای برای ما و خونی که از بدنمان بر سنگفرش خیابان جاری بود پیدا کنند جزو همان ها هستند. همان هایی که حالا سعی می کنند لبخند بزنند. اما حالا همه چیز خیلی تاریک است, یعنی نه آنقدر تاریک که چشم هایم جایی یا چیزی را نبینند.

اصلا چرا چیزها باید دیده شوند. آیا به آن حد شیرینند که چشم هایم از دیدن او سیر شوند یا حتی...

از اینجای صفحه به بعد را نمی خوانم.قطرات باران هنوز از روی صورت هایمان پایین می رود و چکه چکه با خون آمیخته می شود. سرش روی شانه ی من است, خوابش برده. سه ساعت بود می دویدیم بدون اینکه بفهمیم از که یا چه می گریزیم. مه پایان خیابان خیلی وقت پیش محو شده. سه نفر بودند, آنهایی که دفتر یادداشتش را به من دادند. هیچ وقت نخواندمش؛ ذره ای از خط او مرا بر خاک می نشاند. هیچ وقت دفترش را نخواهم خواند. سرش را روی شانه ام گذاشته, خیلی وقت است هیچ قطعه ای برایم اجرا نکرده.ما تا ابد زیر این پستو خواهیم ماند. من و تصور سفید او. به چشم های او فکر می کنم., که هیچ نبودند؛ و هیچ نخواهند بود. آرشه ویولون را روی سیم های سیاهش می کشم. عجیب است, دیگر هیچ صدایی ندارد .هیکل گنگی آن دورها منتظرمان است. صدایش پر است و سرشار از آرامش... می خواند: سوار پنجم هراس است



object width="425" height="344">

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

Saw it with my eyes wide shut

نمی خواهم خواب هایم را بنویسم. چون فی الواقع موقعی که عکس می گیرم یا چیزی می نویسم خودشان نوشته می شوند.
خواب دیشب عجیب بود. حوصله نوشتن جزییاتش را ندارم. پس همین ها را بخوانید و نپرسید چرا. خواب است. کابوس است انگار.
بیدار که شدم تختم کنار دریا بود.دریا صاف و بدون موج. آفتاب از پشت ابرها نور بی رمقش را می ریخت بر سر من, از آن دورها چند نقطه سیاه نزدیک و نزدیک تر می شدند. دقیق تر که دیدم چندین هواپیما بودند که بمب می ریختند روی آب. دریا رنگ عوض می کرد. سفید, مشکی, آبی...سرخ.
بعد میلیون ها جسد که نفس می کشیدند کم کم آمدند روی آب. سعی کردم حواسم را پرت کنم. برای خودم آهنگ پخش کردم. نمی دانم چرا ولی خود زیبیگنیو پریزنر آمد بغل دستم. گفت :"خودم کاری می کنم از دست من به همین ها پناه ببری."
بعد کل ارکسترش را آورد. همه بودند. برایم قطعه ای رااجرا کردند که شبیه قطعه پیوستی بود. کثافت ها. دوربینم عکس نمی گرفت. هرچه دکمه اش فشار می دادم هیچ نمی شد. هرچه نوشته بودم جلوی چشمانم آمد. دال را دیدم که عصبانی بود. می پرسید چرا الف را ازش گرفتم. من هیچ نداشتم بگویم.خیلی ها آمدند. خون می پاشید روی صورتم. جناب پریزنر هم با اصرار شدید همان آهنگ را آنقدر تکرار کرد تا اشک های من در بیایند و بزنم های های زیر گریه. بیدار که شدم تمام صفحه هایی که برای دال نوشته بودم را در بغل داشتم.
و بعد همان موسیقی...و یک مشت کاغذ و دست های خیس.

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

شروع؛دوم فروردین

هر دفعه زنگ می زند حالم از خودم به هم می خورد. همه چیز آنقدر بی معنی می شود که می خواهم زندگیم را روی همین چند صفحه سفید شده بالا بیاورم. فکرمی کنم جدا وضعیت جالبی ندارم.یعنی اصلا وضعیت جالبی ندارم,یعنی دارم از همه سو استفاده می کنم. یعنی اینکه دارم آینده چندین نفر را نابود می کنم. سخت است. وضعیت سیزیفی. کوهمان آنقدر بلند است که سنگ را بالا نکشیده سنگینی واقعیت ها
آوار می شود روی سرمان. آرام و آهسته تایپ می کنم تا او نشنود. آرام و...آر...ام و آه. آهسته.کند و ملال...ملال انگیز.
برایم عجیب است شنیدن سیل بی امان بی رحمانه ترین واقعیات. خوشم نمی آید اینجا این گونه بنویسم. گاهی می شود که دیگر اینها را روی کاغذ نمی توان نوشت. یعنی به همین راحتی...به هرچه دوست دارید قسم که بی انصافیست, بد است. چرا از سه قاره آنطرف تر اینطور در مورد من قضاوت می کنید؟ خانم جان! شما که می دانی من از هر هزار کلمه ده تایش را بیشتر نمی گویم. شما که می دانی من سکوت می کنم وقتی هیچ ندارم بگویم, وقتی هیچ نیست که قابل بیان باشد. خانم جان! بد کردید. بد می کنید. نه, اصلا تقصیر من است. من بد کرده ام. اشتباه می کنم...حتما اشتباه می کنم که شما خیال می کنید من هر روز خانه این و آن و پی الواطی ام.
آن خانمی که رخسارش را هیچ گاه ندیدم هم فهمیده است که من گاه و بی گاه سکوت های طولانی دارم. فهمیده است که من بی دلیل هیچ جوابی برای حرف ها پیدا نمی کنم. شما چرا اینها را نفهمیده اید؟ دوری این دو سه سال است انگاری. بگذریم.
خانم جان! دلم را شکسته اید... تقصیر شما هم نیست. فکر کنم حق هم دارید. اصلا تقصیر خودم است. متاسفم.
خانم...دوم فروردین است. گفتی مثل اینکه دیگر با من حرف نخواهی زد. باشد. یعنی کار دنیا به اینجا رسیده که شما هم مفت و مجانی بی خیال ما شوی.
ساعت سه بامداد است.
دارم فکر می کنم شاید فردا روزی که هیچ چیز به هیچ جا نرسید من چه کار باید بکنم.
دوم فرودین است. شروع می...
_________________________________
چشمی و صد نم. جانی و صد آه.
جانا...
جانا چه گویمت.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

نوای جنوب(سعید شنبه زاده)


آقا یا خانمی که شما باشید,نوروز مبارک!
هم اکنون دیدن فیلم "ناتالی..." را قطع کردم تا بروم دنبال قطعات "سعید شنبه زاده" ,
این آدم شاهکار است!
روح موسیقی جنوب به طرز جالبی در این هنرمند جا گرفته. اجرای تلفیقی "جز - جنوبی" دم تحویل سال اش به طور زنده از بی بی سی پخش شد.
فوق العاده بود! آقا سعید دوستتان دارم! در این لحظه خاص موسیقی شما ذهن من را به شدت نوازش داد, از همه مهمتر... خیلی چیزها از یادم رفت.
فعلا این یکی از اجراهایش است که روی اینترنت پیدا کرده ام, که حس آثار النی کارا ایندرو ی یونانی را برایم زنده کرد.
ته مزه موسیقی تجربی هم دارد...عالی. عالی.
امیدوارم یک روزی بشود موسیقی یکی از فیلم هایم را با او کار کنم



و این یکی, اجرای فرانسه

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

بوسه ی تاریخ

احساس می کنم به بازی گرفته شده ام. من و بقیه موج سواران نسل من نتیجه ی احساسیم, و اینگونه خواهیم ماند. از بی هویت شدن احساساتمان می ترسم. سه بار این کلمه را آوردم که بدانید چقدر برایم مهم است. آری, به بازی گرفته شده ام.نمی خوانی که...نخوانده ای. لعنت بر این بازی تلخ. لعنت بر این کلمات دم صبح. لعنت بر این نفس ها. سه بار این کلمه را آوردم که بدانید چقدر برایم مهم است. بهتان خورده ام, مدهوش, آشفته. چکار کنیم...بوسه های تاریخمان کم است.

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

محض خنده دم صبح...

چترباز به سوراخ بزرگی که چند ثانیه پیش باد بر پیکر چترش نقاشی کرده بود می خندید.
___
پی نوشت: نی نای نای...
___
پی نوشت 2: صبح شد باید بیدار شیم...

سندرم جویده شدن نیمه شب

ای بلوط! ای که روزی یک بار آپ می کنی! دلم برایت تنگ شده...همینطوری, و واقعا هم نمی دانم دلم چرا برایت تنگ شده. درست است که به شدت دوست می داریمتان اما در کل باید عرض کنیم این دم عیدی و به خصوص در این نیمه شب دلمان برای این افراد( و بعضا چیزها) تنگ است:
1. بلوط
2. بقال سر کوچه مان
3 . سرهنگ
4. ن. د
5 . همون
6. یکی از حروف الفبا. ن
7. پلو ماش
8. چشمهایش
9. یک لیوان قهوه که نازت را بکشند تا بهت بخورانندش( یعنی خودت می خواهی ولی بروز نمی دهی)
10. بتهوونی ها( خیلی تحویل گرفته شدید جان خودتان)
11. از این شیرینی های کشمشی که نازک هستند, بی نام
12. خ.خ و ن.ک ( گه! زنگ زدم خواب بودی, بعدشم رفتی...عوضی! از اون کله دنیا ابراز علاقه کردم ها! بابا استفاده از ذهن من مجانی نیست که! یعنی مجانی هم باشه باید پول تلفن بدم... قدر بدون)
13. چشمهایش
14. بی ربط اند.
15. پیراهن سفیدی که رویش یک لکه عظیم احساس افتاده باشد و نگاه کسی که آن را بشوید
16. به پیر و پیغومبر همون پسره عوضی
17. اون یکی عوضی, پنیر لیقوان که بعد از خوردنش به حال موت بیافتم روی کاناپه و یکی برایم "بچه ها! گل آقا" بخواند
18. استانبول غرق شده در مه. عشق/ بازی لب حوض نقاشی.( خط تیره, اشاره به حالات مختلف قرار گرفتن آن دو کلمه دارد)
19. صدای گذاشتن ظرف شرینی روی میز چوبی, همراه با لهجه غلیظ آذری و نگاه های پر از نوای سه تار, تنور داغ آغوش ها و آواز های از سر مستی
.20. حالا خوابم می آید,فردا کلی درس دارم.شما هم خیلی بیکاری در ضمن

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

برای سی و پنج درجه زیر صفری ها

ای تو که داری در سرما جان می دهی و بخاری روحت شوپنیست که هر دو عاشقش هستیم. ای تو که هیچ وقت دیدگانم به دیدن رخ چون کلاویه سفید پیانو ات روشن نگشته اند... بنده موضوع گشاد بودن شما را نمی توانم تایید کنم. تکذیبش هم نمی کنم. خوب است اعتراف می کنی.
هنوز هم مینیمال هایت را دوست دارم.
پاشو بیا اینجا خانم. برو بچه ها را هم بردار بیار.

ت....و

یک سال است می خواهم نوایی را بیابم که با آن بشود تو را توضیح داد.
----
پشت دستم مثل همیشه از بهت سهمگینی موسیقی تو خیس است.
----
پی نوشت: دارم فکر می کنم امروز ممکن بود مقدمات اخراج من از دانشگاه فراهم شود. خوشبختانه نشد.
----
پی نوشت 2: نوای تو را یافتم! دلشدگان!
دلشدگان داستان من, تو, او...داستان ماست! صحنه صحنه فیلم و ذره ذره موسیقی اش... بهت زنگ زدم که از این کشف بزرگم با خبر شوی, مثل همیشه نبودی. بوق بوق بوق...بی قراری پایان ندارد.
"...ترسم صدای پای تو, خواب است و بیدارش کند."

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

Nemoodid keh...! o

صبح همچنان با حال تب دار بیدار شدم و بعد از نوشیدن یک لیوان آب پرتقال ساخت دایی جان(چهارمین لیوان در طی بیست و چهار ساعت, دایی جان کوچیکه خیر بیبند الهی) حرکت کردم سمت ایستگاه قطار. جا ماندنم از قطار و بقیه درام صبحگاهی بماند. نزدیک های ایستگاه دانشگاه(دومین قطار) نگاهم افتاد به یک بانوی وجیهه و محترمه ای که انگار دست ایزدی ایشان را از روی جلد مجله نیمه بی ناموسی "VOGUE" برداشته بود و گذاشته بودش جلوی چشم بنده.
چشمان این بانوی وجیهه محترمه به غایت زیبا بود, حیف که هدفون هایم را جا گذاشته بودم وگرنه می شد یک موسیقی " آلت گونه روان پریش "(بخوانید سایکیدلیک) پخش کرد و با خیره ماندن( یا دید زدن) به چشم های ایشان از صبح دوشنبه لذت برد. البته فقط و فقط چشمانش زیبا بود و بنده به هیچوجه هیچ علاقه ای به نگاه کردن به اعضا و جوارح دیگر ایشان نداشتم (خیلی جدی عرض می کنم)
باری, می خواستم خدمتشان(با لهجه ساروی) عرض کنم که:
Miss! your eyes are so beautiful keh...maa ra nemoodid keh

برف روی دایره قرمز


نشسته ام کنار شومینه و خودم را چسبانده ام به شیشه که آتش کمرم را کباب کند. تب دارم, چهل درجه.
بعد در این کرختی گرم به همه چیز و هرچیز فکر می کنم, هر حرفی زیبا باشد بر زبان می آورم بدون آنکه بفهممش. از نوستالژی با دختر چشم سبز می گویم, به این نتیجه رسیدم که هیچ هیچ هیچ از گذشته یادش نیست. یعنی پدر آمرزیده! همین یازده سال پیش بود.
لغت "پدرآمرزیده" در ذهنم طنین انداخته. چقدر پدرآمرزیده ها در دنیا زیاد هستند. آتش زبانه می کشد. کمرم کباب شده. دایره قرمزش را حس می کنم که ورم کرده تا تبدیل به یک تاول پر از خون و خاطرات شود که از سر هرچه درد است بیرون آمده و "خویشتن" را فریاد می کند.
خویشتن...تکرار اش می کنم.
"تب کرده ای. بس است , نزن این حرف ها را. به خدا فردا پشیمان می شوی."
چطور هیچ یادش نبود؟ از سر همین گرماست که چند کلمه او مجبورم کرد بنویسم, وگرنه سالی-عمری یک دفعه هم در خاطر من نمی آید.
"نه این که هرکسی, هرچه بود و هرچه هست. نه این که هر..."
"تا حالا چند دفعه تو شیشه قطار خودتو نگاه کردی؟ چند دفعه به فکرت رسیده میلیون ها..."
جملات پایان ندارند. مثل این گرما, این تب و لرزی که امان از تن من بریده. تابستان است . بی احساسی خشک.
دستمال خیس روی پیشانی ام است. اینها را می نویسم تا فراموش کنم. می دانم فردا و خیلی فرداهای دیگر باید زود بیدار شوم و خودم را در این قطار سوی ناکجا پیدا کنم.
"تا حالا چند دفعه تو شیشه قطار خوتو نگاه کردی؟"
گرم است. خیلی گرم. تشنه ام. گرم است...امشب, تا صبح بیدارم.
"تا آن روز, عزیز...هیچ چیز تو را آزار نخواهد داد."
تب دارم, چهل درجه. امشب خیلی کارها را کنار خواهم گذاشت, خیلی کارها من را کنار خواهند گذاشت. خیلی راحت, آسوده, و سبک.
مثل گیتار جانیس جاپلین؟ نه...جاپلین کیست دیگر.
انگشتش را گذاشته روی لب هایم, فکر می کند با این کارها خام می شوم. چهار نفر دیگر, چهار شب دیگر حتی وقتی تب هم نداشتم این کار را کرده اند. همه چیز چقدر محو است. عرق کرده ام. صدایم گرفته, پشت تلفن می گفت مواظب خودم باشم. باشد.
. امشب خیلی کارها را کنار خواهم گذاشت, خیلی کارها من را کنار خواهند گذاشت
به هولناکی تصور هزاران چشم در تاریکی و لبخند سرد همین هایی که هر روز می بینیشان و نمی دانند چرا هر وقت می بینندت مجبورند به تو لبخند بزنند, شاید تو در نظرشان سالمی مثل همه آنها که خودشان را هر روز در شیشه قطار بر انداز می کنند.
"و تنها تو موجودیت مطلقی"
دیوار های اتاق کش می آیند. صدای کسی از آسمان مثل برف بر صورتم می نشیند و خیلی سریع و بی صدا ذوب می شود تا در عمق این آشفته بازار حجره ای بیابد.
حجره. لبخند می زنم. لبخندی که کم کم تبدیل به خنده های بلند می شود.
چشم های کسی در آینه است. کنج دیوار. لب طاقچه. کنار هرچه کلمه. اصلا هرچه هست...هرچه باشد.
بعد در این کرختی گرم به همه چیز و هرچیز فکر می کنم, هر حرفی زیبا باشد بر زبان می آورم بدون آنکه بفهممش.

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

خونین شهر

مریضم. تب کرده ام. می گفت "من مرده ی این روحیه تو هستم"
احتمالا کم که می آورم می افتم به تب و لرز.
____
گرنیکا را بمباران کردند, چند ساعت. سرهنگ هیچ نداشت بگوید. گرنیکا خاک شد. دو ساعت است بمب می ریزند بر سر ما. شهر را آتش فرا گرفته. هر بمب که فرود می آید اولش صدای ناله است, و بعد لحظه ای آسمان شهر با نور فریاد هایمان روشن می شود.
هر بمب که فرو می آید تنم تکان تکان می خورد. نه! فکرم پرت می شود سوی او. سه نفر دیگر اینجا نشسته اند. نباید وقت تلف کنم. الان است که خانه بر سرمان خراب شود. می گفت تا حالا پنجاه تن بمب ریخته اند سر ما. شعر می خوانم. تب کرده ام و ثانیه ثانیه رعشه های رنگ, زنگوله های خیال را تکان تکان می دهند. تپه ها چه سبز بودند. آسمان آبی بود! با چند تکه ابر, همانطور که دوست داشتم.
لکه های سیاه نزدیک تر می شدند, ما می دویدیم.
بمب می ریزند بر سر ما. من خیلی وقت است فرار کرده ام, ترکش ها تنم را دریده اند. بقیه مانده اند ته آن اتاق تاریک, منتظرند. مثل من.
می گفت از صبح تا حالا پنجاه تن بمب ریخته اند.
"ولی هفتاد سال پیش بود. یادت است؟ چه حافظه ای داری, تو که...تو که همین...
-همین چی؟ تند باش."
می دانی الان هر کدام از اینها پنجاه تن است؟
"ما چی؟"
ما...هیچ!
گرنیکا را بمباران کردند, چند ساعت. سرهنگ هیچ نداشت بگوید. گرنیکا خاک شد. دو ساعت است بمب می ریزند بر سر ما. شهر را آتش فرا گرفته. دو ساعت است بمب می ریزند سر ما. تب کرده ام.
مادر! گرنیکا خاک شد.



۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

تصمیم

می خواهم برای اولین بار روی دو پای چوبین خویش بایستم.
_____
و آنطور که صلاح خویش می دانم "تصمیم" بگیرم.
من "تصمیم" گرفته ام!

۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

سلام خانم

می ترسم یکی از همین روزها توی یکی از مهمانی ها...یا اصلا توی خیابان ببینمش. بعد بمانم که چه بگویم.
بهترین جمله ای که به ذهن می رسد این است:
سلام خانم! شش-هفت ماه پیش معشوقه...الان هیچی.
_____
و بعد احتمالا مثل همیشه جوابی نخواهد داشت

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

این فراموش کردن های...

این روزها بازار فراموشی بدجور گل کرده. نمی دانم صنعت "فراموش سازی" کی به صورت قانونی متولد خواهد شد. اما بدجور به درد خواهد خورد برای ما که کلی آدم و اتفاق هست که باید فراموششان کنیم.
____
بایرام خیر ببینی که الان یاد هرچه بدبختی دارم افتاده ام!

کابل کوچک

با رفیق عزیزم بایرامعلی رفتیم به "کابل کوچک" جاییست در همین نزدیکی. اکثرا مردمش از افغانستان به آنجا آمده اند. همه چیزشان آنجا بود, با توجه به همین قضیه خیلی از فروشگاه ها چندین کار کاملا بی ربط با هم را یکجا انجام می دادند. از کنار تابلوی یکی از مغازه ها که رد شدیم این سه نوشته زیر یکدیگر با خط خوش فارسی خوانده می شد
"تعمیر کامپیوتر, کفن و دفن, نوشتن روی سنگ مقبره"
عجیب است که شرکت عزیز "استارباکس" آنجا شعبه ندارد. اصلا متفاوت بود این شهر...فقر را می شد خیلی راحت حس کرد. یک رستوران خیلی کوچک بود با نام "کبابی افغانستان" سه تا میز بیشتر نداشت, جای نشستن نبود. دخترکی آنجا نشسته بود دلربا!
شام را آنجا خوردیم و دم غروب حرکت کردیم سمت خانه بایرام. آسمان غروب بود و فیل ما هم یاد تهران کرده بود. آهنگ های رادیو پیامی گذاشته بودیم و خنده و ...جای شما خالی.(البته ماشینمان دو نفر بیشتر جا ندارد)

جناب ویتنامی

یک رفیق ویتنامی-آمریکایی دارم, پسر باسوادیست. امشب به من پیام داد روی یاهو که...
You need to F#*k, to get that sorrow out.
یک علامت خنده و لبخند برایش فرستادم که یعنی "باشد" و بعد هم گفتم تو راست می گویی. جواب خاص دیگری به ذهنم نرسید.
بهش گفتم
Syd Barret says the same thing in one of Pink Floyd's songs...I think it was something like:
Oh baby don't talk with me
Please just F*#k with me
که البته این بیت معناهای متفاوتی هم دارد.
_________________
در ضمن این جناب اصلا آدم "خوشحالی" نیست ها. یک وقت فکر نکنید ما اینجا خدای ناکرده زبانمان لال سرمان هفت بار کوبیده شود بر دیوار و انشالله آن روز روی زمین نباشیم و این حرف ها یک وقتی بخواهیم کار ناپسندی انجام بدهیم. نه.
یعنی کلا ما کجا و "خوشحال" جماعت