۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

آخرش میم می گذارم

انگار فقط دوست داشتم صدای قطرات باران و تجسم گذر یک دقیقه از زندگی در آغوش انسانی دیگر را تجربه کنم.
یک دقیقه ای که هفت ساعت و نیم طول کشید. دیوانه نشدم تا ذره ذره اش را بخواهم. فقط خواستمش, و بدست آمد. بدست آمدن است که عذابم می دهد. بدست رسیدن است که...نه! نخواستمش! چه زود بدست آمد. و زود بدست آمدنش عذابم داد.
" خود هماره همانگونه که هست در جنون به دست می آید, و این ذات بشریست."
اینها را پیرمرد می گفت که خیره به تصویر زنی ایستاده در مه, به چند شب اقامتش در میدان سرخ فکر می کرد .
هفت ساعت و نیمی که با یک دقیقه رقص با "زوربای یونانی" تمام شد. یک دقیقه ای که دو انسان تجربه کردندش. قطراتی که هیچ بر زمین نرسید تا بر تن های برهنه فرود آید. طره موی طلایی که با ضربه ی زمان بالا و بالاتر می رفت تا قیچی خاطره در جعبه ای کوچک تار تارش را از هم جدا کند. اصلا همدیگر را نمی شناسیم, هیچ وقت نخواستیم و انگار فقط دوست داشتیم صدای قطرات باران و تجسم گذر... مرد بی خانمان بطری الکل را روی زمین گذاشت و لبخند زد. به عمری فکر می کرد که بیست و شش سال پیش برای یک دقیقه هم خوا بگ ی با دختر مو طلایی توی عکس بر باد رفت, چروک های روی عکس گونه ها را پوشانده بود. دهان باز مانده بود از تعجب, که این دو زن چقدر شبیه هم بوده اند. چقدر...انگار تکرار تلخ مضحکه تاریخ فرا رسیده. چشم هایش را بوسیدم.
"پنجاه سنت داری بدی برم مک دونالد؟ گرسنمه! فقط پنجاه سنت..."
باورش نمی شد رفته باشد. سه ماه؟ آن دو تا که سه سال است هیچ ندیده اند برق نگاه یکدیگر را. نوشت که:

درد کشیدم سید. از او درد کشیدم. آزارم داد. بدجور. اما من کله خرم! و به یاد می آوری حتمن که من کله خرم! نه... فعلن که خوب خوابیدی...اما من حالا باز تنهایم سید. تو همدانی و من تهران و غ. رفته و از همه بدتر آن سیب ترش سبز سفت را بگو که حالا تا برسد به این جا یک شهر عاشقش شده است حتمن
و من خوب خوابیدم سید. خوب خوابیدیم. هفت هشت ساعت کم نیست. قطعا از سه ماه کمتر است...از همه بدتر آن سیب ترش سبز سفت را بگو که حالا...یک شهر عاشقش است حتمن. آن هم شهر برکلی سید. برکلی و بعد مسکو. می فهمی؟ برای من دیگر مهم نیست. تمام شده

___________

...خیره به مه, که کوه را در بر گرفته.
"در جاده کسی نیست...
-کسی نیست, بیا زندگی را بدزدیم.
-تو هیچوقت نمی خوای خفه شی؟ یعنی هیچوقت؟
سرها در گریبان خاطره, چشم ها خیره به مه که کوه را..."
گره از زلفش باز نکردم. نه, صرفا یک دقیقه از زندگی بود که هفت ساعت و نیم طول کشید. زلف بر باد داده. زلف بر باد داد...آخرش میم می گذارم.

هیچ نظری موجود نیست: