۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

استالینگراد, چهل و دو, جایی که دنیا تمام شد

سی ام فوریه, 1942
عزیزکم,
اینجا تا چشم کار می کند برف زمین را پوشانده. سفید است همه چیز, سکوت روز و شب را زجه ی مادران و غرش توپ های دشمن می شکند. توگویی چیز دیگر به گوش نمی رسد. اصلا هیچ چیز درکار نیست. خیلی سرد است, و کمی که بگذرد دیگر هیچ چیزی حس نمی کنی. انگشتانت, گونه هایت, لب هایت, حتی فکرت هم کم کم از کار می افتد. و این از خوبی های سرماست. جواب بطری بطری مورفین توی کمد دکتر هاینر را می دهد.
دیروز همه مان را به صف کردند, از یک سر تا سر دیگرش دو کیلومتر می شد انگاری. روبرویمان یک دسته آدم بود که باید به اتهامی که نمی دانستیم چیست تیرباران می شدند. اسلحه هایمان را گرفتند و به ترتیب دوباره باز پس دادند. از دور چهره هاشان بی نهایت کودکانه بود و بیش از حد نامفهوم. کار ما فقط چند شلیک کوچک بود. اصل کار را کسی انجام می داد که با صبر و حوصله, یکی یکی, بوسه ی گلوله های طلایی را هدیه می کرد به پیشانی آنها.
کار که تمام شد نزدیکتر رفتم, دقیق که چهره ها را برانداز کردم ناگهان گریه ام گرفت, چهره ی کودک مرا یاد پسرکی انداخت که در عکس ها با مادرم پیک نیک می رفت, غذا می پخت, بازی می کرد, گاه و بی گاه هم خنده ی بلندی می زد. بغل دستی هایم هم از چپ و راست یکهو زدند زیر گریه. بلند بلند با هق هق هایی که مثل سک سکه قطع و وصل می شد.
لبخند کوچکی بر لب داشت, از گوشه ی لبش خون بیرون زده بود و پاشیده بود روی گونه ها. صورت هایشان کم کم تغییر شکل می داد, پیشانی هایشان کشیده می شد و بینی هاشان بزرگتر. کم کم شبیه تر به ما می شدند. یکی از رفقا جنازه ی کودک که حالا دیگر عین خودش شده بود را در آغوش کشیده بود و آرام آرام چیزی در گوشش می خواند. بقیه صف هم یا بر سر خود می کوفتند یا می گریستند.
چند دقیقه بعد فرمانده دستور تخلیه داد, همه اجساد را جمع کردیم روبروی یک خرابه و سوزاندیمشان.
هنوز مانده تا پاییز برسد, باید یک بهار و تابستان لعنتی دیگر را پشت سر بگذاریم.و بعد برگها که دوباره مردند یاد شعری بیافتم که برایت نوشتم. می دانم همه چیز تمام شده و بنا هم نبود بیایم این لعنت آباد را زیر پا بگذارم تا دوباره چشم هایت را همه جا ببینم. باز دوباره یاد آن زنک افتادم. ویرا لین. صفحه اش را زیاد گوش می کردی. یادت هست؟
"دوباره همدیگر را خواهیم دید, شاید یک روزی که دیگر تاریکی دنیا را نپوشانیده باشد."
نمی دانم چقدر دیگر زنده خواهم ماند. ولی بدان خوشحالم. خوشحالم در این ناکجا آباد و در این سرمایی که امان از تن و روحم بریده هنوز هم می توانم اشک بریزم. هنوز هم می توانم بر این کابوسی که خودمان ساخته ایم بگریم.
دوستدارت,
گوستاو
استالینگراد

پی نوشت: به پدر و مادر در برلین سلام برسان, نمی دانم خط ها هنوز وصل اند یا نه. مواظب خودت باش.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

بخورد توی سرش

طرف افسرده اس, میگه آرتیستم.

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

تشکر

آقا به خدا یک تولد کوچولو موچولوی ما ارزش اینقدر بزن و بکوب نداره. خسته نباشید رفقا, عکس ها رو دیدم. دست همه درست.
تولد این بنده حقیر هم مبارک. انشالله این تن فدای همه شمایی که امروز جانتان را به خطر انداختید.

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

چند نکته

چون چیزی برای گفتن ندارم و اعصابم داغان است به این نکات اشاره می کنم:
1. خانم محترم, به من نگو آقا. باشه؟ فقط این کلمه را استفاده نکن چون شما بالا بروی پایین بیایی بنده را دارای عقل,بلوغ, و اختیار نمی دانی. متاسفم.
2. برای نمک ماجرا: از روس ها دوری کنید.

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

آبدارچی

روی زمین نشسته ایم. لیلا سیگار می کشد. فریبا کتاب های کتابخانه ام را نگاه می کند و لب پایینی اش را می گزد. از بچگی دوستش داشتم. حالا عاشقش شده ام. خودش نمی داند, فریبا را می گویم. چشم هایش سبز است. موهایش قهوه ای تیره. یاد دختر اسپانیایی ای افتادم که با آن گیتاریست فرار کرد. از دست من بوده انگار. اجساد سوخته شان را ته دره پیدا کردند. لیلا مچ دستش را می بوسد, امتحان می کند چقدر رنگ رویش می ماند. می پرسم چرا دست هایش دیگر مثل قدیم ها توی آینه دنبال دست های من نمی گردد, چرا نگاهش را از من می دزدد. لبخند می زند. کسی در می زند. به قندان روبرویم نگاه می کنم. لیلا و فریبا رفته اند. احمد آقا تو آمده, سینی چای را روبرویم گرفته. می پرسد :" خانم ها کجا هستند آقا؟" پاسخی نمی دهم. یک لیوان چای روبرویم است. احمد آقا, آبدارچی خیالی من, پنج دقیقه پیش اتاق را ترک کرد.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

انگار هیچوقت کسی را نداشته

چکار می شود کرد که حتی پیانویی که عاشقش هست را از دست داده. حالا هی روی صندلی مشکی اش می نشیند و کلاویه ها را فشار می دهد تا آهنگی بسازد و بلکه اشکی بریزد بر چند آوایی که پشت سر هم سکوت را می شکنند. اشکی که می ریزد بر توانیست که سکوت را شکسته. بر احساسیست که خود -به سان برگی در بند باد- از این سیاه و سفید های زیبا بیرون آورده. اشکیست از دردی که
"آخ چرا بعد این همه سال هنوز یک قطعه از شوپن را نمی توانی بزنی."
و این دخترک چقدر زیبا حرف می زد. که بود, نامش را یادم رفته. عجیب است. سرش را می گذارد لبه ی مشکی پیانوی کهنه ی خانه و
فشار می دهد. آنقدر فشار می دهد که خون گودی بالای ابروانش را می پوشاند و می چکد روی دستش که محکم کاسه ی زانو را فشار داده و منتظر لحظه ی موعود است. اینها همه بی معنیست, می دانم. توگویی نمیست از سردی عرق روی پیشانی, پس از عشقبازی با این همه صوتی که صدایش خط آسمان را می شکند؛ و شادی "توانستن" . که بله, سکوت را شکستم. آی عشق, سکوت را شکستم. برای تو.
عجب شب نحسیست, خالیست. آن دورها سگی ناله می کند. چند نفر آرام و آهسته زیر نور مهتاب قدم می زنند. کوچه پر از درخت است. یکیشان دیگری را دربغل گرفته. لبش را به گونه اش نزدیک می کند و بعد آهسته در ملجاء چند ثانیه تاریکی محض, گیسوانش را می بوسد و لب هایش را هم. دخترک لبخند می زند. سفیدی چشمانش, زیر نورکمرنگ تیرچراغ برق به سرخی می گراید. زیرلب می گوید:
"چکار می شود کرد که حتی پیانویی که عاشقش هست را از دست داده."
و بعد خط گرم اشک از گونه ها صفحه صورتش را زیبا می کند ؛ که بعد این همه روزها و در بستر این همه لحظه , بعد این همه کلمه که پخش شد بر تصاویر گنگ روزگار... هنوز یک قطعه پولونز را هم نتوانسته است بزند.
چشم هایش را می بندد, بد بیاری بوده انگار. دو سال است استاد ندارد. انگار هیچ وقت کسی را نداشته.

...و همه چیز اینگونه شروع شد.

خیلی وقت است افتاده ام در حوض نقاشی ات. هرچقدر هم که با درد ناله کردی, فریاد کردی که :"لب حوض ما مشین."
حالا دیگر امواج این حوض لایتناهیست که محکم می خورد بر سینه و درد سالیان را با خون از گلو می شوید تا پخش شود بر بوم آسمان و خرقه ی سفید فراش باشی که آن دورها, ساتور بدست قهقهه می زند.

نه! تمامش کنیم, که شماره ها را آب نبرد

دلم برای این خانمه تنگ شده. از آن یکی که عاشقش بودم بدم می آید. دیگری را با آب انار فریب می دهم که دوستش دارم. با آن یکی در یاهو مسنجر عقد کرده ام, عروسی مان می ماند برای وقتی که شیرینی اش را خریدیم. یکی دیگر یک قاره آنطرف تر. یکی بالای درخت. یکی زیر آب. یکی توی زمین. کتاب معادلات دیفرانسیل هم باز است به حال خودش, و شیطانی که رویش می شاشد تا شماره هایش را آب ببرد.
یکی از اینها می گفت: "سرفه هم که می کنم تنهایم آقا. می دانی, همه اش همین است."
پاسخش را که می دادی کلام را باز می گذاشتی تا نغز برون آید و گرم. لب هایت از بوسه ای به واژه ای می رسید و دهانت باز می شد که فریاد کند:
"نازنین را اینگونه شکستند. هم از آغاز پیرانه. خسته."
حروف الفبایی که اول نامشان است را اصلا نمی دانستم و حتی هیچ نفهمیدم چرا خدا اینها را گذاشته اول کلمه شان. می توانست جای دیگری بگذارد.
گاهی آدم اشتباه می کند. فکر می کند عاشق است اما نه, تو گویی معتاد بوده به نام دیگری . لابد اصلا مشکل داشته, می دانی گاهی چیزی سنگینی می کند. جمله ایست که می خواهد فریاد شود اما کلام را مجالی نیست بر آن. نه, بگذار تمامش کنیم, که شماره ها را آب نبرد. بگذار تمامش کنیم که چشم هایت اینگونه سرخ نشود از نام س ب ز کسی که خون با عشق از دهانش به بیرون ریخت تا جمله ای را میان بهت فریاد ها, با غل غل گرم واژه ها تکرار کند:
نه, بگذار تمامش کنیم, که شماره ها را آب نبرد.
بگذار تمامت کنم رفیق.حالا تو ایراد بگیر که چرا ادبیاتت عوض می شود یک جمله در میان. باور کن احساسم نفس به نفس عوض می شود و آنچه در میان می ماند پوچیست که سنگین است و ملال آور. فاصله ی میان هر نفس نام آدم هاست. نام کسانیست که زمانی بودند و دیگر نیستند. زیر آب . بالای درخت. لب جو. توی قلب.
دلم برای این خانمه تنگ شده.
________________
مسخره است که تقدیم بشود به کسی.