۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

اضافه

حالم از دیشب بهتر است, تب ندارم. همچنین مشغول خواندن درس. ولی چشممان آب نمی خورد.

41

اینها که می نویسم هذیان اند. تب دارم. درجه اش از دست رفته. فقط می دانم می خواهم احساسم را ثبت کنم. دارم می لرزم. ناله می کنم.پاهایم...آی پاهایم که روزی روزگاری خیابان شریعتی را به زیر می گذاشت.درد از سینه فواره می کند. حسین علیزاده سلانه در دست می نوازد. روبرویم نشسته. نور آبی صورتش را پوشانده , من از درد ناله می کنم. گاهی کلماتی به میان می آید, بیشتر که گوش می کنم صدای خودم را می شنوم, می گوید:
ببین چقدر تاریکه, آبیه, و چقدر تکه. یکی, خودتی. آبی همه اطاق را پوشانده. ببین...
کف دستم را روی صورت فشار می دهم. در تاریکی چیزی جلوی چشمانم برق می زند. پلک هایم را محکم روی هم فشار می دهم. کسی فریاد می زند. صدای پای مردم می آید, می دوند سمت ناکجا. سوی آینده ای شاید, که نداریمش. صدای گلوله می آید.
اشک از چشمان دختران برهنه جاری شده. می لرزم. انگشتانم هم.
پشت سرم, همه چیز منفجر شده. گونه هایم خیس است. روبرویم نشسته, چهره اش...
دیگر همه چیز نامفهوم است.
به کلاسم فکر می کنم که ولش کرده ام. یکهو زیادی سخت شد. اشکم را در آورده, می خواهم "دراپ" اش کنم.که حذف شود, مثل ولد ز ن ا. خیلی خوب, راحت...و با درد.
اینها که می نویسم هذیان اند. تب دارم. درجه اش...

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

تکدیب می کنیم

ما نوشته قبلی را تکذیب می کنیم, حذفش کردیم که کسی هم نخواندش.
الف , ث و شرکا

طرف ما

طرف ما واقعا کجاست؟ هویت شکسته مان؟ کشورمان؟ خودمان؟ طرف ما غرب و شرق نمی شناسد. طرف ما از وقتی "ما , ما شدیم" بوجود آمد
نمی دانم, قطعا یک سری از تجربیات خواننده را من هرگز نداشته ام و نخواهم داشت. اما درد یکیست. پایانش اما شاید یکی نباشد. نه, قطعا یکی نیست. قطعا دردهایمان نباید ما را به انفعال بکشد. این را همه مان خیلی خوب می دانیم و میلیون ها انسان هم برای اثبات کردنش خیابان ها را س ب زپوش کردند. همچنان صدها نفرشان با سرخی خون.
در هر حال این همه ,نتیجه ی سرخوردگی تفکر طبقه ای از جامعه است که افکارش با جریان اصلی جامعه فوق العاده متفاوت است. و این خودادامه دردیست که از ثانیه صفر شروع شده. احساس هیچ بودن در برابر این همه تضاد.
ولی باید به جلو تاخت. من نمی دانم, هرچه باشد...باید کارکرد و جلو رفت.
قبلا هم این ویدیو را فرستاده بودم, حیف کسانی که باید ببینندش "اصلا نمی خواهند" بشنوند این صدا را, نمی خواهند ببینند.
ولی نه, باید برسد به گوششان. پخش اش کنید, شاید ثانیه ای , لحظه ای, هر چند کوتاه, به دهه هایی که پشت سر گذاشتیم فکر کنند.


۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

خداحافظ رفیق( به یاد کسی که اشتباهی شهید شد)

هی رفیق, می دانی دو سه سال می شد که ندیده بودیم یکدیگر را. انگار قسمت همین بوده, لابد دنیا انقدر پلید شده که پشت گذر تلخ این همه ثانیه چهره ی تو را, با چشمان بسته و سینه ی دریده و فواره ی خونی در پی فریاد انسان هایی که خدا را- در نیمه شبی که آمدن صبحش را هیچ امیدی نیست- بلند بلند صدا می کنند بر من تحمیل کرده.
هی رفیق, می دانی دو سه سالی می شد ندیده بودیم یکدیگر را. بالاخره چند روز پیش چهره ات را دیدم, در صفحه ی خاک خورده ی خیابان و دست بند س ب ز ی که بر میله ی زندان چفت شده. با خون, و ناله ی صد ساله ی یک ملت.
هی رفیق, خاطره ها داشتیم ,نه؟ یادم نمی آید. راستش دیگر مهم نیست. می دانی , من دیگر اشک نمی ریزم برای مملکتم . بس است انگار, راه به سوی گذشته نداریم, باید جلو رفت, فدا کرد هر چه هست و نیست را, تا دیگر تو را تکرار نکند. تا دیگر خونت آسفالت خیابانی که صدها بار طی اش کردیم را رنگی نکند. چهره ات در تاریخ ثبت شد. آرزوها داشتی انگار. شاید یک روزی می آمدی اینجا, جایی من هر روز و هر ثانیه از آن دورتر می شوم.
هی رفیق, نمی دانم کجای تنت را نشانه رفتند. هرچه بود, گلوله هاشان بر قلبم فرو آمد. دیگر بغضی که هفته ی پیش دامنم را گرفته بود از پس این روزها دوان دوان سوی آینده رفته. که تکرار شود, و تکرار کند ما را. و شیون های انسان هایی که کنارت خدا را صدا می زدند. نه , فرصت نشستن و گریستن نیست. باید به جلو تاخت...باید خود را در ذات درد-که عجیب بی صداست-تمام کرد.
هی رفیق, می دانی...دلم برایت تنگ شده بود. حیف, بد جایی همدیگر را دیدیم. می دانی, شاید اشتباه بود. اصلا انگار دوستیمان اشتباه بود. یا نه...شاید گلوله ها اشتباه می کنند. چقدر بچه بودی آن روزها.
بوی یاس می آید, بوی شکستن, بوی خون, وحشت, و مرگ که همراه ما تکرار می کند زندگی را.
خداحافظ رفیق.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

چند بدم؟

صاف توی چشمان سبزش نگاه کردم و گفتم: "چند بدم کودتام کنی؟"
ریز ریز خندید و گفت : "اوی اوی...موش بخوردت."

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

کاش فردا کشته می شدم

کاش فردا کشته می شدم
و از خونم لاله ای می رویید
که زندگی را به چهار ضربه ی ابدیت
باز, مزه می کرد
کاش فردا کشته می شدم و از خونم لاله ای می رویید
که عشق را
در شاخه ای طرد
تقدیم به چهره ی آبی غمزده ی تو
در ثانیه ای
با ماندن
در می آمیخت
کاش فردا کشته می شدم
و از خونم فریادی می رویید
که زندگی را به چهار ضربه ی ابدیت
باز, مزه می کرد

"آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست"

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

برای آنهایی که رنگ ها را فریاد می کنند

گلچهره ی من. اشک هایت را با چه پاک کنم؟ چه بگویمت که هیچ نمی دانم از این همه اتفاقی که پشت سر هم دارد میافتد. این سیل که هیچ قصد آرمیدن ندارد. انگار من و تو و ده ها ملیون آدم را با خود خواهد برد, سوی ابدیت.
گلچهره ی من. آنهمه موسیقی که برای تو ساخته ام همه رنجانیدن صد کلمه ایست که بی محابا در ذهن تکرار می شود. دلیل ندارد, هدف ندارد. همه بودن رنگیست که برایش خون فشاندیم. خون فشاندند.
همه فرصت زندگی را دست و زبان بسته شکستیم. دست و زبان بسته شکستند, ما را. که هیچ نداشتیم در سر جز تقلای از در برون رفتن. فکر ماندن در هرم مکانی که نفس هایش صد حضور تاریک شیطانی بود "کلاه بوقی منگوله دار" بر سر می خواند ما را.
و همه اینها , نظاره گر بودند. مرگ ما را . که ناله می کردیم "نجات دهید, نجات دهید."
اما آنها رفته بودند, تا هیچ برنگردند سوی ما. هیچ نفهمند چه رفته است بر تن های له شده ی مردمانی که رنگ ها را فریاد می کردند.
مردم عزیز اند. همه آنها که رفته اند. همه آنها که مانده اند. تک تک آنهایی که گلوله را در گردن رفیقشان دیدند و شیون می کردند رنگ
را...
امید را
و ماندن را...
تا بمانیم و برقصیم در سیلی از گلوله که بی امان می بارد بر رگ های پاره ی گردن.
گلچهره ی من, کاش این بزم را پایانی بود.
آسمان آبیست, و آرام.
تک پرنده ای پرواز می کند دریای خون را
و من دوباره عاشق شده ام.
گلهچهره ی من. سهم ما از زندگی رنج است. درد است. اشک است. و نه بیشتر.

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

گنجشکک

طرف های ظهر گ. دربی بی سی صحبت می کرد.به دوربین نگاه نمی کردیم. بغض داشتیم همه. انگار که دنیا همین چند ساعت پیش, کنار صندوق سفید تمام شده بود بر ما و طلوع خورشید فردا, فردای سبز, را به انتظار نشسته بودیم. سه خبرنگار از شبکه های" ان بی سی"," سی بی اس" و روزنامه ی سان فرانسیسکو کرانیکل پا به پای ما می آمدند و عکس می گرفتند از پرچم سه رنگ ما و شوری که پنج نفری فریادش می کردیم. در انتظار...مواظب گلوله ها باشید. سرد اند. تند اند. بی رحم اند. گلوله ها پوست را می شکافند و روح را نابود می کنند. خون می پاشد روی صورتم. نازنین را اینطور شکستند.
و بعد رویایمان را نقش بر آب کردند. با یک اشاره, انگار که هیچ نبودشان فکری در سر, آنگونه که بفهمند درد ما را. ببینند چه کشیده ایم این چهار سال. اینها درک نمی کنند ما را. و حالا ده نفر توی اتاق سه در سه, در تاریکی مطلق, خیره مانده ایم به تصاویر متحرک شبکه بی بی سی...موسوی حق ما را خواهد گرفت. امید دارم.
روی دیوار فیس بوکش می نویسم, آرام, با اشک هایی که نمی توانم. دیدی چه کردند با ما؟ نابودمان کرند. برادرم اینها را می گفت. ما هیچ شده ایم برادر. ما کمتر از سی درصد مردم این کشوریم. می خواهند این را حقیقت بدانیم و در باتلاقش آنقدر دست و پا بزنیم تا خبه شویم.نازنین را اینطور شکستند, و الان دیگر کسی نیست که بفهمد حرف مرا. خیال می کردم همه اینها تمام خواهد شد. در دل می گفتم
"پدربزرگ, کاش زنده بودی می دیدی فردای سبز ما را...کاش بودی."
و حالا نگرانم...اگر اینطور پیش برود شاید خودم به چهار سال دیگر نرسم. تمام خواهم شد. تمام.
بیزارم از دورغ, بیزارم از تزویز,بیزارم از خشونت.
پس حقیقت چه؟ برادرم...حقیقت را کجا پنهان خواهند کرد؟ خون من و تو را چکار خواهند کرد. اشک های من و میلیون ها ایرانی دیگر را چه خواهند کرد؟ باورت نمی شود خبرنگار ها که پا به پای ما می آمدند و از پرچم سه رنگ و لبخند های ما فیلم می گرفتند عرش را سیر می کردم: "ما پیروزیم! و برای اولین بار دنیا با ما همراه خواهد شد."
اما نه...همه اینها با یک تلفن. با جمله ای که به زور توی یک خط جا می گیرد تبدیل به کابوس شد. طوری که جلوی دوربین اشکهایم سرازیر شد. نه..جلوی دوربین نبود. روبروی هفتاد میلیون مردمی بود که...
کاری نمی شود کرد انگار. لابد...لابد همین است. هفت ساعت است بغض فرو می خورم. نمی توانم جلو رفقا گریه کنم. بد است. زشت است. نه..پسر که گریه نمی کند. س. گریه می کند :"کشورم نابود شد."
الف. هیچ ندارد بگوید, باورتان نمی شود. هفت ساعت است بغض کرده. پنج دقیقه پیش م. گفت که پا به پای موسوی جلو خواهد رفت.
اشک هایم جاری شدند. و گرمب گرمب, مثل فرود سرب داغ بر قلب رفیقم. نازنین را اینطور شکستند.
آخ...گنجشکک اشی مشی...آخ...
بارون میاد خیس میشی/برف میاد گوله میشی/می افتی تو حوض نقاشی
"اما آنها نابودمان کردند برادر!"
م. ! ساکسوفونیست. با موسیقی ات گریه کردم رفیق. خونمان را بر زمین ریختند. از حق ما دفاع خواهد شد برادر...امروز تیرهوایی که شلیک کردند فرار کنید. صبر نکنید, توی چشم هایشان نگاه نکنید که آنها شما را نابود خواهند کرد.
نگران داور هستم که سبز است و سبز خواهند ماند. نگران پیرمردم, که لبخندش هیچوقت محو نمی شد. نگران مردم له شده ام هستم. نگران آینده هستم که بوی خوبی ندارد.
یک شب مهتاب....
به شهری رفته ایم که اولش گ و آخرش آخ...
م. ! تو را به خدا مواظب برادر من باش.

( من با تو کار دارم. سعی کن زنده بمانی امروز. من می ترسم. باورت نمی شود. مراقب برادرم باش...)

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

تمام شده, باورت نمی شود...

و حالا می گویند شهر شلوغ است. خیابان ها در تصرف آدم هاییست که زمانی رفقایم بودند. قدم هایی که با هم برداشته شد. محکم, سرد, و به صلابت سه کلمه از خواندن, ماندن, و گذشتن.
بیچاره نام قطعه را یادش نمی آمد.یادش رفته بود آن سه خط موسیقی را برای چه کسی نوشته بود.
فلوت زن پیر سرش را بالا گرفت, دستش را توی جیبش کرد و دستمال سفیدی را بیرون آورد:
" نکن پسرم, این کار را نکن با خودت. بیا بگیر این را...تمام شده. باورت نمی شود...من هم باورم نمی شد. پنجاه سال پیش بود انگاری. دیوار خانه مان را ریختند پایین, به دنبال آن مرد. نکن پسرم, این کار را نکن با خودت. تمام شده. باورت نمی شود..."
و حالا می گویند شهر شلوغ است. سه روز است آدمی که اینها را در گوش خودش می خواند نابود شده. رفته زیر سه لایه خاک زمان. زیر سه خط از یک موسیقی. فلوت زن سه ماه پیش مرد. یادم رفت بهش بگویم نام قطعه ای را که هر روز صبح برایم می زد.

آبی

شنیده ام می خواهی کنچرتو را تمام کنی؟
-سعی می کنم, سعی خواهم کرد.
[اشک در چشمانش جمع شده ]نمی توانی, حق نداری. می فهمی؟ حق نداری!
هیچ وقت مثل اصلی نخواهد شد. می فهمی؟
-گفتم سعی می کنم. تمام نخواهد شد. می دانم, اما بهت می گویم چرا. همه اش یک راه بود...به خیالم, کاری کنم دوباره گریه کنی. بدوی...تنها راهی که وادارت کند بگویی "می خواهم" یا "نمی خواهم"
-اما این منصفانه نیست!
-برای من راه دیگری نگذاشتی.
-تو حق نداری...
-----
سلام, شما معشوقه همسرمن بودید؟
-بله. این...
-بچه از اونه؟
-بله. حالا شما از من متنفر خواهید شد.
-نمی دانم.
-عاشقت بود.
-بله, می خواهید بدانید کی, کجا, چند بار درهفته؟
-نه.
-متاسفم.
-----
آقایان پرایزنر و کیشلوفسکی, برای بار دهم نابود شدم. متشکرم. همه چیز دوباره شروع خواهد شد . باورتان نمی شود, تو کریستف که گذاشتی رفتی. اما من هستم. باور کن آقای پرایزنر, باور کن وقتی نت ها قطره قطره تبدیل به موسیقی می شدند من دور اتاق می رقصیدم. باور کن مریم مقدس سقوط کرده ای که ژولیت از خودش درست کرد را ده بار تکرار کردم. و شما دو نفر شدید خاطره ی ده ساله ی ذهنی که خیابان را زیر پا می گذاشت تا از دکه زیر پله ها کارهای شما را بگیرد. با آن همه کلنگی که از آسمان می بارید. باورت نمی شود آقای پرایزنر که مثل ژولیت بعد عشق بازی در تنگ شیشه ای دوازده خط گم شده ی موسیقی اتحاد تمام کشور ها گریستم. برای مریم مقدسی که بر صلیب انسانیت از عرش به خاک سوخته ی دوازده خط گم شده ی موسیقی اتحاد.... آبی. سفید. سرخ.
تکرار می کنم آقای پرایزنر: آبی, سفید, سرخ
تمامش نمی کنم. باشد, خودش تمام خواهد شد. تمام خواهد شد.

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

خداحافظ آقا.

امروز شاید شاد ترین, هیجان انگیز ترین روز زندگی باشد. حزن غریبی دارد اما. ترس از آینده...
دو نفر رو بروی هم نشسته بودند و بلند بلند حرف می زدند, من از اینترنت تماشایشان می کردم. حس عجیبی داشت. صدای فریدون فروغی از بلندگو پخش می شد. تلفن پشت سر هم زنگ می زد. از تهران بودند. شهر زیبا شده بوده انگار.زیبا, شلوغ, و خطرناک. شب با س. حرف زدم, نگران بود. بی خواب شده ام. آینده با سرعت به سمت ما می آید. باشد, می ترسم, شادم, محزونم, هیجان زده ام. من خود "آینده" ام. من می سازمش. ما می سازیمش.الف . شادی صدای مرا خیلی خوب فهمید. ب. هم همینطور. خوشحالم اینها درک می کنند موقعیت ها را و خوب است که سعی می کنند بیشتر بدانند و در احساسات من شریک باشند. امروز تنها نبودم.
سعی کردم نباشم. امروز من همراه با پنجاه میلیون انسان دیگر چشم به تلویزیون دوخته بودم. پیغام داد که دلش برایم تنگ خواهد شد, باشد.عجیب است که یکهو خسته شدم از او. از الف. بارها به خود گفته بودم که از اول جز لحظه ای کوتاه بر چشمانش-و نه چیزی دیگر- عاشق نبوده ام. مصداق دل بریدن است انگار. بد است که یکهو او اینگونه واله شده و من هیچ درک نمی کنم, خسته ام از مجنون بازی. ولی نه, فراموشش کن... امروز شاید شاد ترین, هیجان انگیز ترین روز زندگی باشد. حزن غریبی دارد اما. ترس از آینده...
سپید...نگو , تو را به خدا نگو. حالا نوشتی باز خواهد گشت. و بعد آن کلمه چند حرفی ترسناک را گفتی که با "ک" شروع می شود و انتهایش ترس است و ترس. باورت نمی شود چقدر خوشحال,هیجان زده, نگران, و محزونم. حس عجیبیست سپید. نگو این حرف ها را..تو را به خدا قسم نگو...

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

فی الحال...

سه تا پیام آخر را که نگاه می کنم خنده ام می گیرد. زمان زیادی از نوشتنشان نگذشته اما عجیب بی محتوا هستند و زاده ی نگرانی هایی سنگین, اما انگار تنها راه حل انتظار کشیدن و دوری از منفی بافی بیش از حد است. وقتش رسیده بشینم مثل یک آدم دو تا نوشته طولانی منتشر کنم باشد که سر انگشتانم لذت دنیوی و اخروی ببرند.
فی الحال(!): همه رای بدهید. متشکرم.