۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

او که حریری نازک و مواج بر تن داشت

نمی دانم از کجا آمده بود. ساعت چهار صبح بود و آفتاب هنوز سر بالا رفتن از پله ی صبح را نداشت. دخترکی بود چهار ساله، دست در دست مادرش، که آرام، با فاصله ای کم از زمین سرد حرکت می کرد. دختر تند تند قدم بر می داشت تا به او برسد، که حریری نازک و مواج بر تن داشت. با هر قدم لرزه ای بر گل های سفید دوخته شده بر لبه ی دامنش می افتاد، و قلب من آنجا بود. نمی دانم این ترکیب اثیری از کدام طبقه ی آسمان فرود آمده بود. هر چه بود وحشت کرده بودم. آنچنان که هیچم در قاب احساس نگنجیده بود. ترس ذره ذره ی استخوان هایم را می خورد و روحم را می تراشید. حس می کردم خودم هم چندین قدم با زمین فاصله دارم و در نگاه لبریز از پرسش دخترک بالا تر می روم. نباید اینطور می شد. نباید اینچنین غرق در خون می مردند. مرگ هرچه آهسته تر بیاید دردناک تر است و به وقت آمدنش شوری دارد هول انگیز که سیل گلوله هم توان نشان دادنش را ندارد. گلوله که می خوری جهان لحظه ی پیش چشمت روشن می شود.پیشانی ات تیر می کشد و بر سینه ات باری سنگینی می کند که هستی در کنارش، با عرق سرد بر پیشانی، عریان خواهد ماند. او همین را می خواست.
"حتی فرشتگان نیز..."
این را دخترک گفت، با چشمانی که در نور مهتاب آبی می نمود و زلفانی طلایی که در لحظه های خسته ی انتهای شب هم برق خاطراتی کهن را در خود داشت.

"... این چنین نخواهند مرد."
مادرش بود. اولین بار که دیدمش بیست و چند سالی بیش نداشت و لبانس سرخ بود؛ چون خون پدرش.
چون خون پدرش که به زمین ریخته نشده خشک شده بود و تکه تکه از مهلکه ی زمان گریخته بود. باور کن.
یادم نمی آید اولین بوسه اش کجا و چرا بر لبانم نشست؛ که اولین بود و اولین ها همیشه تلخ بوده اند.چشم بند است و زنجیر پولادین است که چفت می شود دور چشم ها و پاها، که قدم برداشتنت سخت شود و لگد کردن گل های روییده بر انتهای راه پله، آسان. آنچنان که مادرش را می شناختم از خودش چیزی نمی دانستم، چرا که هیچوقت ندیده بودیم یکدیگر را، تا آن دم صبح کذایی. لکاته بود و دیگر قدیسی نبود که برایش راه ها ساخته بودند همه ی مردان شهر و کریمانه جان پشت جان نثارش کرده بودند. من یکی از آنها بودم. برای لحظه ای، نیم روزی، هفته ای، ماهی، یا حتی سالی. چرا که لحظه های مه گرفته ی تپه های ده، سالیانی دراز بود که در انتظار عاشقی بودند که نداند و ندانسته بر جانش چوب حراج بزند.
"چرا هیچوقت ندیده بودیم یکدیگر را؟"
این زن همه چیز بود و هیچ چیز نبود. آنچنان که حتی قبل از جوشیدن بی حساب خونش و بی قراری بی لگام تنش اثیری قدم بر می داشت. چون اکنون که انگشتان کوچک دخترم...
" آی پدر، چرا هیچوقت ندیده بودیم یکدیگر را؟
سگ های ده عادت دارند این ساعت ها از ته دل پارس کنند. انگار که تاریخ را هیچ فرصتی نبوده برای آنها، که آزادانه پارس کنند. خود من، هر بار شده سگی پارس کند از خانه بیرون کردمش. با فحش و لگد. حالا بگذار پارس کنند. آنقدر واق واق کنند تا جانشان در بیاید.
"جانمان در آمد پدر، آخر چرا، چرا محکوممان کردی به نیستی؟"
روز آخر لب هایش را بوسیدم. می دانستم دیگر نخواهم دید چشم هایش را و دختری که به یادگارمان مانده بود. کسی آمده بود برای پس گرفتن جانش، که پیش چشم مردم شهرش ارزشی داشت والا.
" چیزی بگو!"
خیلی وقت بود می دانستم. به جایی نمی رسید. تهدید شده بودیم. تهدید شده بودم. گلوله پشت گلوله توی هفت تیر گذاشته بودم. سه تا برای خودمان و بقیه اش برای همه ی سگ های شهر. شلیک کرده بودم و غرش نور برای لحظه ای همه ی اتاق را پوشانده بود. درنگ کردم، اولین بار بود که رنگ اتاقمان را می دیدم. سپید بود. سپید و بکر مثل قلب هایمان. تفنگم خالی بود. چون فاصله ی بین بوسه و نفس. جمله ای بود که قبل دیدارمان بر دیوار آسمان می نوشت:
"حتی فرشتگان نیز..."
چون فاصله ی بین بوسه و نفس، آنقدر بی صداست که دریا می خواهد از اشک که موج هایش سد بشکنند و من بر آن دریا قایق خواهم راند.
گلوله ها هم اسیر بودند. خون می پاشید روی دیوار و رگ ها پاره می شد و چشم ها از حدقه در می آمد و قهقهه ی مرد پشت پرده بلند تر می شد. چراغ ها خاموش شد و من بر خاک افتادم. مردی هراسان در را باز کرد که فرار کند، تا نبیند چه کرده. قرارمان همان ساعت همیشگی بود. باید چهره اش را می پوشاندم با شاخه های گل یاس و بوسه های عاشق ترین مردان جهان، باشد تا زمان از هذیان بازگشت ها خالی شود. باید همدیگر را می دیدیم. من، او، و دختر رویاهایمان. قرارمان همان ساعت همیشگی بود. نمی دانم از کجا آمده بود. هیچوقت نخواهم فهمید. ساعت چهار صبح بود و آفتاب هنوز سر بالا رفتن از پله ی صبح را نداشت. ترس ذره ذره ی استخوان هایم را می خورد و روحم را می تراشید دخترکی بود چهار ساله، دست در دست مادرش، که آرام، با فاصله ای کم از زمین سرد حرکت می کرد. دختر تند تند قدم بر می داشت که شاید روزی روزگاری به مادرش برسد. رودی از خون و اشک زمین را پوشانده بود و کسی آن دور ها مشت بر آینه ی روبروی چهره اش می کوبید و می خندید با او که حریری نازک و مواج بر تن داشت.
دخترک لبخند زد. دختر من که حالا دیگر مادری بود میان مادران خسته ی ده. انگشتش را بالا آورد و نوشت:
"حتی ف..."
بقیه جمله اش در تاریکی گلوله و روشنی هذیان سرود مرگ ناپدید شد.

۱ نظر:

فریبا گفت...

واقعا زیبا بود. مثل یه شعر یا یک نقاشی!