۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

اشک های من بر پیکر سی ساله ها(یا شاید آنهایی که زود پیر شدند)




زمین به خون آلوده, پوشیده از تن های برهنه آنها بود. آنهایی که ایستادند تا به زمین افکنده شوند. غریو بی صدای آسمان, تغییر را زمزمه می کرد. مردم به طرف میدان می دویدند. من, در میان دود و آتش و خاطراتی به رنگ سرخ رفتگان نشسته بودم, و آرام می خواندم:
کی می گیره؟ فراش باشی. کی می کشه؟ قصاب باشی. کی می پزه؟ آشپز باشی. کی می خوره؟ حکیم باشی...
گنچشکک اشی مشی.لب بوم ما مشین...
لکه های سفید اشک هایم دریای خون رفیق به خاک افتاده ام را...
______
سرم درد می کند. چند روز است دارم دور خودم گیج می زنم. فکرشو بکن...سی سال پیش.
شب جمعه.توی کوچه.پی فانوس..گم شدیم.

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

پیشنهاد دوستانه

بزک جان من پیشنهاد می کنم سرتو بذاری بمیری. چون بهار الان زنگ زد گفت نمیاد.
قربونت
چوپان فداکار
_______________________________________________
بزی جون بهتره سرتم خودت ببری چون دل چوپونت مثل چاه مستراح گرفته
چاکس
دهقان فداکار

هیچ. هیچ.هیچ


روی کوزه نوشته بودندش:
"هیچ هیچ هیچ"
طرحی که خودم سالها بعد روی کاسه ی سفالین چشم های کسی زدم که جا ماند پشت خاطرات چند هزار ساله بشری. جایی در قاره ای دیگر.
..................................
هیچ.
هیچوقت,حداقل در طی چهار ماه گذشته همچین احساسی نداشتم.
هیچ.
هیچ کس آنجا در انتظار تو نیست.
هیچ.
هیچ از بودن رنگ ها و اصواتی که دامنشان را می کشیم...بلکه کمکمان کنند.
.................................
هیچی آن دورها منتظرمان است. منتظر است در بطری وجودش را باز کنیم, و پرش کنیم از خاطراتمان. ما پر شویم از او...
و او از ما.
و بشنویم آواز مردی را که می خواند:
هیچ.هیچ.هیچ

م.م

قیافه مجید محمد کاملا آمریکاییست.
پرسید: اهل کجایی؟ جواب دادم ایران...گفت پدربزرگ من ایرانی بوده. و بعد ادامه داد, اهل سیستان و بلوچستان. می خواستم بپرسم پس تو چرا سیاه پوستی...که ادامه داد:
پدر پدربزرگم از سیستان به لندن رفته بوده. آنجا طاعون گرفته و مرده. پدربزرگم مجبور شده از سیستان به کنیا و بعد از آن به اوگاندا برود. آنجا مادربزرگم را دیده...گفت پدرش از دست شورشی های اوگاندا فرار کرده آمریکا(نمی دانم چرا همه به آمریکا فرار می کنند.
خودم مگر به کجا فرار کرده ام؟ من همینطور در حال فرارم. از همه جا. اینجا هم آرام و قرار ندارم...زندگی به کجا می رود؟×نویسنده)
عکس های تهران را نشانش دادم. (راستش بهش گفتم من مدتی سیستان بوده ام. اما عکسی نشانش ندادم.) جواب داد: پس تهران شهر پولداریست.
می بینم همه چیز کفر من را در می آورد. این طرز نگاه های بد و کوته بینانه. آخر مرد حسابی...ما هزاری هم پولدار باشیم. درست است نکته بسیار مهمیست اما چرا صاف سراغ پولداری یا بی پولی می روی؟ چرا از فرهنگ چیزی نمی پرسی؟ چرا نمی پرسی چند تا موزه در تهران هست؟ چرا نمی پرسی چند تا فیلم خوب توی فلان سینما دیدی؟ چرا نمی پرسی من توی کدام خیابان عاشق کدام آدم شدم؟
چرا...
چرا...
.............
پ.ن: می دانم که پول زندگی را می گرداند. اما زندگی پول نیست.

سایکیدلیا


پدیده ایست عجیب, پر از احساس, و سرچشمه گرفته از بودن افکار که جایی برای فرار ندارند. ساعت به یک که می رسد. نفس به شماره که می افتد. و نگاه ها که قطع می شود. موسیقی تنها نجات دهنده است. سایکیدلیا زاده ی حرص اذهان ماست.برای فرار.برای نادیده گرفتن هرچه هست و نیست. پینک فلوید.کینگ کریمسون...و اینک: پورتیس هد
پ.ن: او آشفته است. آواز می خواند...گیتارش آن گوشه افتاده و خودش میکروفون را نوازش می کند و می گوید:
I'm always so unsure.
پ.ن: هرچه بگویم و بنویسم باز کلمه کم خواهم آورد...قابل توصیف نیست
به رخ او می ماند! چه که شاعر می گوید: این داغ آتش بر خرمن هرچه زاهد و عالم انداخت
شاید با سه کلمه بشود توضیح داد:ه
وای, وای, وای
پ.ن : بلوط پیغام داده: پورتیسهد ناموس من است و تو لخت و پتی ولش کردی اینجا.
...
و ما در آسمان چرخ می زنیم
http://www.youtube.com/watch?v=Yoz41FUzciE

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

آواهای مرد پشت پنجره


ناله های مرد سر کوچه که دیشب جان داد پای چمن زار کنار خانه مان یخ زد و خشکید... خیلی خوب یادم می آید, نشسته بودم پشت میز کارم. به گمان خودم و او مشغول کار بودم. همینطور که انگشتان سرخ شده از خون و سرما را روی شیشه پنجره می کشید من بلند بلند می خندیدم. ساعت کوبیده شده به دیوار که مرحوم پدربزرگ میخش را به دیوار کوبیده بود چهارده ضربه زد.انگار ضرباتش از آسمان می آمدند, که من را آنچنان واله و آشفته کردند. او همانطور روی شیشه پنجره دست می کشید و مشت می کوباند. بازدمش لایه لایه های بخار را روی تلالو تاریک شیشه سوار می کرد. من پر بودم از اصوات و آهنگ های مردی که دیروز مرد و من هیچگاه ندیدمش. شاید الان پیش همین نغمه ها باشد. سنگین, سرخوش, واله و حیران. ابرها رفته رفته به زمین نزدیک تر می شدند و گریه های زنی از آن دور ها تار و پودشان را می شکافت. می خواستم با سر آستین پیراهن کهنه ام که رنگش را باد سالها پیش با خود برد چشم های تر شده از خیال گنگ این همه آدمی که رفته اند خشک کنم که ندا آمد:
هان! ای مرد چنگ انداخته بر لحظات بی رمق این صدمین تکرار تلخ از شرینی دنیا! دست بردار...دست بردار...دست بردار.
مشت هایش را محکم تر به شیشه پنجره می کوبید و من نگران بودم نکند یک وقت شیشه بشکند. نکند این مه وارد اتاقک روحم شود.
صدای فریاد هایش را می شنیدم.
ناله های مرد سر کوچه که دیشب جان داد عبور زمان را زمزمه می کرد.
می خواند: نه اولا بیر گون گورم, اوز یارمین یوزونو...ساری گلین.
آنقدر تکرار کرد که من خرده ای از بی کران مفهومش را درک کنم.
چند وقت پیش سهراب در گوشم می گفت:ه
بیا ببین که تنهایی من چقدر بزرگ است
و تنهایی من حجوم حجم تو را پیش بینی نمی کرد

پ.ن: تو چه زیبا می خوانی عالم. چه زیبا...ه

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

بطری

هیچ وقت یک بطری نشد, نه. راستش اصلا یادم نمی آید آنقدر پایین برده باشم.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

چند جمله ای که از روی گونه ها به پایین...


زندگی همه چیز را نابود می کند. حتی نگاه او را که پشت اتاق بر گونه هایش جاری بود. چه چشم هایی داشت! هر اشاره اش انگار نام کسی را فریاد می کرد: ای مردان بازآمده! ای خستگان این دشت های بی نشانه. ای...

گفت: تو چرا نمی فهمی ؟ تو چرا هیچوقت نخواستی بفهمی؟ چیز دیگری هم گفت...یادم نمی آید. آها! چرا! گفت: بیا ببین تنهایی من را.

ادامه اش هیچ اهمیتی نداشت. حتی برای من. فقط همین..

پ.ن: لذت بردن از "اکو " صدایی که از برخورد سر چکش ها با سیم در پیانو ایجاد می شود احساسیست روح افزا!


۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

از انتهای جهان


اینجا پایان جهان است. شب هایش میان زوزه ی گرگ ها و همهمه ی موج ها جان می گیرد و روز هایش لعنت گذشتگان را زیر بغض شوم قربانیان زمزمه می کند. صخره های سترگش سینه شن های کشیده شده بر روزگار را شکافته و سر به انتهای فلک کشیده است.
زیر نور نقره فام ماه. بعضی هاشان صدای انسان بودن را در دل سنگیشان تقدیمم کردند.
گرمب گرمب موج های اقیانوس چون گریه کودکان بزرگ نشده-آنهایی که هی صبر کردند و صبر کردند, اما زمان بودنشان هیچوقت فرا نرسید- ثانیه های ساعت یک بامداد را رنگین می کرد. هر ضربه ای بر افکار من رنگ روزگار را عوض می کرد.
به سرعت هدر رفتن ثانیه های این زندگی. مانده ام از این بودن چه نصیبمان شده. این عظمت. این زندگی. این...
اینجا شاید موج هایش فریاد میلیون ساله قطره ها را هجی می کند. میان درختان جنگل ش انگار کسی مدت هاست زار زار بودنش را در میان صدا هایی که هیچ معنایی ندارند با بی کسی اش تقسیم می کند. فلک انگار زمانه ای دیر از اینجا رخت بر بسته, انگار بهش ثابت شده که او هم رفتنیست. اینجا تنهایی معنی ندارد, اینجا شاید کسی مدت ها پیش زیستن را چونان آه مردی زخم خورده در ابتدای زمان فهمیده است. باد ها نام او را بر زبان می آورند. نه ستایشی. نه وجود داشتنی...نه اصلا خرده نگاه معشوقه گم گشته در سینه روزگار. هیچ چیز وضوح زندگی و نغمه زیستن را اینقدر کوتاه و غمناک زمزمه نمی کند.
نامش چه بود؟ خیلی وقت است از صفحه روزگار خط خورده. شاید آسمان آبی گستره پهن پروازهای شبانه اش باشد. آن وقت ها که من حتی در تصور زخمه های موسیقی اش نمی گنجیدم. اینجا کسی نیست. خاطره چشم های او, بغض فرو خرده ی مجسمه ای سنگی -که آرزوی انسان بودن را در سر می پروراند- را به آواز سهمگین مرغ دریایی به هنگام کشف رویای حقیقت تبدیل کرد.
بعضی هاشان صدای انسان بودن را در دل سنگیشان تقدیمم کردند. او چه دور است و من چه...
باز صدا می آید امشب:
آب! آب! من تشنه ام! مرا قطره ای از آن زلال گوهر موجود دهید. مرا به ذره ای از انتهای هستی...
از آن جا که رنگ ها جوهر حقیقت را می سازند...
مرا به ابدیت...
اینجا شب هایش میان زوزه گرگ ها و خاطرات مردمان تا خرخره در مه فرو رفته جان می گیرد.
اینجا پایان جهان است.

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

گرنیکا


سی و شش روز. نه, سی و شش روز و دو ساعت بود که کلمه ای به او فکر نکرده بودم و چیزی هم از ته دل برایش ننوشته بودم.
حالا که فکر می کنم می بینم همه چیز خیلی سریع, خیلی زودتر از زمانی که فکرش را بکنم نابود خواهد شد. خاطرات من با او بدون اینکه شکل خاصی به خودش بگیرد نابود شد. می توانست شکل های جالبی به خودش بگیرد. اصلا بشود گرنیکای پیکاسو. تابلویی که من روزی جلویش جان دادم. اسب های خاکستری آن گوشه با دهن باز به تماشاگر-که او هم دهانش باز مانده- خیره مانده اند
پیانیستی زیر فشار پیانو رویال له شد.
فریاد بی رمق مردمان یخ زده. چشم های خیره مانده به آینه. آینه ای که چهره زنی در آن پیدا بود.
می گویند: "سیمای زنی در دور دست"
گرنیکای یک پیانیست به ساعت سه بامداد
دور دست ها صدایمان می زنند! با طناب های خاکی و قطره های سرخ وجود گذشتگان که سطح مواج بودن تو را فریاد می کند.
شب ها, بالای بودنی ها. زیر نور ماه...
همه چیز زیر نور ماه شروع می شود. همه چیز زیر نور ماه تمام خواهد شد.
کسی فریاد می کند: کمک!
ریرا صدا می آید امشب!
یک شب درونِ قایق دلتنگ خواندند آنچنان که من هنوز هیبت دریا رادر خواب می بینم.
........
برخورد های روزمره ما غلط های شدید املایی دارند. یعنی اینکه ما هیچگونه برداشتی از خواست های طرف مقابل نداریم و شاید علاقه ای هم نداریم که بفهمیمشان. یک جور خودمحوری بدیست که بعضی اوقات بدجور می خورد توی سر آدم ها. حال نکته اینجاست که هر کدام از ما همیشه خودمان را قربانی می دانیم.
همین قربانی بودن همیشگی باعث می شود خیلی از مسائل ما هیچوقت حل نشود.
...........
او نیست با خودش
او رفته با صدایش
اما خواندن نمی تواند
ری را، ری را...هوای آن دارد تا که بخواند در این شب سیه
...............................................................................................................................................
سی و شش روز. نه, سی و شش روز و دو ساعت بود که کلمه ای نه به او فکر کرده بودم و نه چیزی از ته دل برایش نوشته بودم. .
بعد سی و شش روز. نه! بعد سی و شش روز و دو ساعت. نیمه شبان به رخت ریش ریش افکارم پای گذاشت و...
شاید گرنیکا برای او باشد.
...
پ.ن: ای وای بر من! الان نگاه می کنم می بینم اتفاقا همین چند وقت پیش داستان "منظره ای در مه" را برایش نوشته بودم...پس یعنی الان این یادداشت با باد هوا برابر است.راستش خواستم پاکش کنم دلم نیامد. پس اصولا قضیه سی و شش ساعت و این ادا های بوف کوری را بی خیال شوید

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

شبی با یک آقای خیلی شیک


جای همه شما خالی امشب با مهدی جامی به همراه تعدادی از دوستان شام خوردیم. تا حالا مهدی را ندیده بودم ولی خیلی تعریفش را شنیده بودم.(که شامل خواندن وبلاگش, دیدن یک آلبوم عکس و یک فیلم چهارده دقیقه ای می شود) نامش من را بر می گرداند به خاطرات یک سال و اندی پیش, که شب های امتحان روی مبل سبز رنگ لم می دادم و به خیالم درس می خواندم( در حالی که رادیو زمانه گوش می دادم.)
خیلی دوست داشتم ببینمش, این بود که از محل خودمان آمدم برکلی که همراه بلوط و بایرام خدمت حضرتش شرفیاب شویم. گل بگوییم و گل هم بشنویم , تکه نان خشکی در جوی آبی بزنیم و یاد مصاحبان شیرین کام کنیم و پرستو های رفته را ندا زنیم که ای رفتگان مرزهای دور, هین سوی خانه باز آیید! ...( با صدای آقای سهیل که فامیلیش هم یادم رفته. چه سیبیل نازی دارد این آقا سهیل...)
سه ساعتی در راه بودم. چه کنیم! علاقه است دیگر. د.
زمانه نوزاد بود. من جوان. هر دو مان پر از خیلی چیز هایی که زمانی قرار است جالب تر بشوند. حیف, نشد خیلی از کارها انجام شود. این را در مورد هر دو موضوع عرض می کنم. حالا من که هنوز جوانتر از این حرف ها هستم که اصلا بخواهم با لغت "افسوس" بازی کنم. اما در کل...لغت خوبیست. همینطور از روی هوا نیافتاده در فرهنگ لغات ما.
اما کنار افسوس. همت هم می آید...همتی که با آن بخواهی کار را ادامه بدهی, جلوتر بروی به قول فرخ بولسرا(فردی مرکوری اینور آبی ها)
Show must go on
...
پ.ن: راجر واترز هم در آلبوم دیوار یک ترانه با همین مضمون ذکر شده دارد.
پ.ن 2: الان عکس ها را شمردم. هفتاد عکس گرفته ام که چند تایش خیلی خوب در آمده. از جمله همینی که مشاهده می کنید . از صبر و تحمل مهدی خیلی متشکر هستم.
پ.ن 3: خانه به شدت سرد است. چیزی حدود ده یازده درجه سانتیگراد. بابا جون هرکی دوست دارید این بخاری را روشن کنید. آخر بابا پدر آمرزیده ها...من مهمان هستم مثلا! خوشتان میاد شما هم بیاید از کالیفرنیا تهران یا تبریز اونوقت ما کولر و بخاری روشن نکنیم براتون؟ انصافه آخه؟ من دارم یخ می زنم!

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

بادکنک فروش

بیست سالی بیشتر نداشت.گوشه ایستگاه ایستاده بود و بادکنک می ساخت. جواب سلامم را داد.پرسید آیا غیر از انگلیسی زبان دیگری صحبت می کنم یا نه. گفتم ترکی. به ترکی پرسید:حالت چطور است؟ پرسیدم از کجا ترکی یاد گرفته, گفت از مشترهایش. گفتم اهل ایرانم. خوشحال شد. گفت سلام. حالم را پرسید, لهجه غلیظ انگلیسی اش توی ذوق می زد. گفت فارسی را هم ازمشتری هایش یاد گرفته. برایم یک لاک پشت درست کرد...گفت : فارسی...لاکپشت؟ گفتم آره...لاکپشت.
مانده بودم چه جواب بدهم. داشتم فکر می کردم ما چرا سالهای سال است مثل لاک پشت شده ایم؟ همین من. همین کسی که اینها را می نویسد. خودش توی لاک خودش بدجور اسیر است. وضعیت همه مان این است. گفت پول مدرسه اش را با بادکنک ساختن در میاورد. عکس لاک پشت را هنوز نتوانستم بگیرم چون دوربینم جای دیگریست.
خواستم صحبت را عوض کنم...کتابی که دستم بود را نشانش دادم. طراحی های مت گروانینگ. نمی شناختش. گفتم سازنده سیمسون ها...خندید. بازش کرد. مانده بود چرا همه چیز کتاب سیاه و سفید است. در دل پاسخ دادم: همه چیزمان سیاه و سفید است عزیز! تو شاید روی مرز ایستادی و نمی فهمی.
جملات را بلند خواند: فکر کن توی تخت خوابیده ای و معشوقه ات کنار توست. قلب هایتان با هم می تپد. تو در بهشتی...از این بهتر نمی شود. پس حرف مفت نزن و موقعیت را خراب نکن.
خندید و کتاب را بست. گفت : خواهش می کنم...اوه نه. خداحافظ!
او رفت و من هنوز در خم لاک پشت بودنمان مانده ام. لاک پشتش قشنگ است. من هم خوبم. همه چیز...
می خواند:
Don't you know life turns me? I am nowhere. You never noticed, you were so sure. Don't you know life turns me? always wants me...i

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

منظره ای در مه


خواب نمی آید. خواب نمی آید. فقط اوست که کنار من اینجا نشسته. یاد گذشته ها را می کنیم. آن شب که زیر بارش برف بی امان خوابمان برد. نور بی رمق مرز ها که صدایمان می زد:
بیایید! بیایید! درخت اینجاست! اینجا همه چیز می روید. اینجا کسی نمی میرد. اینجا...
هرچه نزدیک تر می شدیم صدا و نور ضعیف تر می شد و ما بر زانو هایمان مشت می کوبیدیم که: سریع تر.جان مادرت سریع تر.
صدای شلیک تیرها و ناله های او -که نشان از بی نشانه های عمق وجودش,آنجا که کابوس چشم ناپدید می شوند داشت- بامداد را در گوشم زمزمه می کرد که می خواند: در شب برفی بی امان زاده شدم...
تو چقدر زیبا بودی. نترس. نامت هرچه بود, دیگر حتی یادم نمی آید وقتی از بازویت خون جاری بود تار مویت کدام حرف را می ساخت.
النی من چاره ای نداشتم, به خدا وظیفه ام بود. باید شلیک می کردم. تو که نگفتی سیم خاردار ها بریده شده بودند.
این بود سهم تو از آزادی؟ گلوله ای که من...
عجیب است. آنقدر خوب یادم بود, آنقدر دقت کردم که این کلمات مدت ها در ذهنم حک شد:
النی! النی! چقدر منتظرم می مانی؟ کدام یکی از این فردا ها بر خواهی گشت؟ با سوختن اشک کدام شمع کدام مرد کدام پیر...
النی من پیر شده ام. تو خیلی وقت است رفته ای. یادت هست؟ چطور زندگی آن دو کودک را نابود کردی؟ همه اش موسیقی تو بود. شاید اگر تو نبودی الان آنها صحیح و سالم پیش پدرشان در برلین بودند. یادت هست؟ چند بار رویایش را دیدند. بعد تو آنجا نشسته بودی و فکر می کردی که اینها اصلا هیچوقت پدر نداشتند. اصلا مادرشان هرزه بوده...
النی من از کجا می دانستم آنها این کارها را با تو خواهد کرد؟ تویی که هجده سالت هم نبود.
بمب هایی که مثل اشک های من روی سارایوو می ریختند را یادت هست؟ فیلم سفید شده را یادت هست؟
فردا کی است؟ بعد این فردا ها چه روزی خواهد آمد؟ ابدیت کجاست؟ نشسته آنجا در مه, منتظر ما ! ببین دارد دست تکان می دهد.
النی من جواب رویاهایت را چه بدهم؟ اصلا دیگر چگونه به آن منظره خیره بمانم؟
منظره ای در مه
ساعت سه و نیم است. آذوقه مان را نرسانده اند و من هنوز کنج سایه ها گیر کرده ام و به تو فکر می کنم, تویی که هیچوقت نفهمیدی...
نفهمیدی و من را ول کردی به امان خدا و سیم خاردار ها را رد کردی...
به جان خودت اسلحه ام پر نبود. داشتم ادای شلیک کردن را برای رییس در میاوردم. اصلا هیچوقت به ذهنت رسیده چقدر دوستت داشتم؟ چقدر آنشب تو تشنه بودی و من خیالم به نوشتن این ها خوش بود؟
...
النی! روزگاری که گذشت من را شیفته خاکی کرد که خون تو بر آن جاری شد.
شیدایی در ساعت سه بامداد....آخر چرا نگفتی این ساعت می خواهی از مرز عبور کنی؟
...
خواب نمی آید. خواب نمی آید. فقط تو ای که اینجا کنار من نشسته ای. یاد گذشته ها را می کنیم. آن شب که زیر بارش برف بی امان خوابمان برد.
سیاه/سفید/سبز/زرد/سیاه/سرخ/سفید/سیب
سیب سیاه روی مرغزار سبز, خون سرخ روی آجرهای سفید را ...سیب از آن دختری بود که همین چند ثاینه پیش گلوله ی نگهبان مرزی قلبش را سوراخ کرد.
...............
پ.ن: الان یک نگاه سریع به دماسنج انداختم(گاهی از این کار می ترسم)...پنجاه و پنج درجه فارنهایت را نشان می دهد که می شود به عبارتی دوازده درجه سانتیگراد. برای دمای اتاق واقعا سرد است. یک خصلت اهالی خونگرم خطه تاریخی واقع در مرکز میهنمان به من ثابت شد. واقعا...اص**انی. شوخی می کنم...ولی این رسمش نیست

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

پیامک هایی از خزعبلات

وقتي از همه چي خسته شدي وقتي حس مي كني همه درها به روت بسته شده وقتي دلت پر از غم و غصه است ...تا جايي كه مي توني دستات رو به طرف آسمون بلند كن و با تمام توانت بزن تو سرت
....
همشهری من به رفيقش ميگه من يه تمساح پيدا كردم چيكارش كنم؟ ميگه ببرش باغ وحش. فردا رفقيش مي گه برديش؟ همشهری من مي گه : آره . تازه امشب هم مي خوام ببرمش سينما

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

توی همین زاینده رود.

این روز ها نوشتنم نمی آید. شاید از خوشیست. شاید این چند روز خیلی به من خوش گذشته. شاید هم از زمانی که آمده ام اینجا اینقدر هر شب تا صبح صحبت نکرده ام(صحبت هم نکنم تماشا می کنم). آدم های جدید.آدم های قدیمی که بیشتر شناختمشان. آدم های قدیمی در بسته بندی جدید. راننده ای که در برکلی فحش بار می کرد و من به جایش علامت صلح نشانش می دادم.
دو تا انگشت. شکل "وی" ...که مثلا: صلح.
....
نه خیر. این روزها نوشتنم نمی آید. قرار بود فیلنامه فیلم جدید را بنویسم. اما کلافه ام.
خانه سرد است. خیلی سرد. کسی بخاری را روشن نمی کند. نمی دانم چرا, شاید نمی خواهند پول خرج کنند. چرا؟ سنشان سه برابر من است, دیگر پیر شده اند. شاید آدم هرچه سنش بالاتر می رود بدنش گرمتر می شود. سرش هم همینطور. بعد یک روز هر دوتاشان محکم می خورند به سنگ. سنگ خارا. از آنهایی که دشمنمان را با آن می ترسانیم...
مانده ام مگر این ها جزو لزومات اولیه زندگی نیستند؟ پس چرا زور می زنند همین ها را از خودشان بگیرند و اصرار هم بکنند که "سرد نیست"
مشکل کجاست؟
....
می گفت: نه پسرجان ! من زنده ام. بیا مثل قدیم برویم آبتنی. توی همین زاینده رود. زنده رود. رودی که برای کویری چنان, آورنده ی زندگی بود. بعد جنگ آبادانی ها قایق هایشان را تویش انداختند و شروع کردند قایق سواری...زاینده رودی که...
نه پسرجان! من زنده ام!
....
هنوز هم همانطور نشسته ام اینجا و پیرشدن خودم را تماشا می کنم. یک تار موی سفید هست که هی بلند تر می شود. خیال افتادن هم ندارد. جدا دارم پیر می شوم.
کلنگی از آسمان افتاد و نشسکست