۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

از صبح تا ساعت 10:35 شب

از صبح دو بار زنگ زد. هر بار یک ساعت و خورده ای حرف زد. من مثل همیشه بی جواب مقابل این سیل تلخ اتهام, و این همه کلماتی که شر شر از آن بلندگوی کذایی می ریختند در گوش من و احساسی فرای بیهودگی...
بار دوم که زنگ زد هیچ نگفتم. جز "نمی دانم.خداحافظ."نمی دانم ها کلافه ام کرده.
تلفن را که قطع کردم چنگ انداختم سمت آرشیو. هر چه به دستم رسید گذاشتم که پخش شود.
ثانیه ها می گذشتند, دست را زیر چانه ستون کرده بودم و به دیوار خیره مانده بودم. دنیا تار تر می شد...به ناگاه گرما گونه هایم را در نوردید. کاغد هایم...همه شان خیس شدند.
همه حرف هایش هم به قول خودش "به خاطر خودت می گویم..." بود, شاید گونه ها و این تل کاغذ ها برای "به حال خودم ها" خیس شدند. چرا همه چیز به سرعت روی سراشیبی تپه در حال حرکت است.
"به حال خودم."
اشتباه خودم است. می دانم...می دانم. چندین سال است پشت سر هم اشتباه می کنم.
_______
پ.ن : و بعد آن یکی روی یاهو پیام داد...همانی که از صبح در موردش با من صحبت شده بود, کاری که نیم ساعت پیش در گوشه کنار اتاق کرده بودم را به معنای کلمه توی هال انجام دادم. بی خیال دایی که آن گوشه خواب بود..فوقش سریع نگاهم را می دزدیدم سمت
صفحه کامپیوتر...یا اینکه می گفتم تازه آب به صورت زده ام.
قسم به این زمان.
______
پ.ن : در طی سه دقیقه گذشته به شدت کلافه شده ام. خیلی... دومی همینطور پیام می دهد.
چقدر باسواد است و منطقی. می گوید مثل من عاشق سینما , ادبیات, و موسیقی بوده. از زمان از دست رفته اش می گوید و من همینطور پشت این صفحه پشت دستانم را خیس تر می کنم.
"بگذار سر به سینه ی من..."
گفت : ببین...من هم مثل تو از جلو واقعیت فرار می کردم سمت همین چیزها...
کاش اینجا بود.
____
پ.ن آخر: خیلی طول خواهد کشید تا طعم حرف های "اولی" مثل کابوس ناگهان بر من دوباره نازل نشود

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

داستان های نیویورکی

دو نیمه شب است وقتی خسته می شوم تکه هایی از زندگی آدم دیگری را می خوانم. کسی که فاصله ام با ملاقات کردنش زمانه ای دور هیچ بوده. حالا بعد از چند سال,حسب اتفاق می بینم من و او چه شباهت هایی داریم. عجیب است.
چند نیمه شب است دارم تکه هایی از عواطف گم شده ی یک غریبه را کنار هم می گذارم, گاهی فکر می کنم انگار خودم را می خوانم... بی خوابم کرده.یعنی همینطوریش که بی خواب هستم!
سبحانی میگه: " این پیش شماره که ماله پارساله..."
پ.ن : شده مثل داستان های نیویورکی پل آستر.

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

مستراح نامه

از در مستراح که داخل شدم موسیقی آرامی فضا را پر کرد. جل الخالق! ینگه دنیاست دیگر.
پ.ن : به دلیل بی خوابی شدید, نشانه آبی روی در را به صورت یک آقایی دیدم که یک آفتابه در دست دارد و زیرش نوشته "داخل شوید"

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

لحظه


لحظه حضور قطره سرد آسمان
دست من است بر گردن یاری
فریادیست بی بدون هیچ صدایی
دست من است بر گردن یاری
تمصال فانوس خاموش رفتگان
لحظه است.
چرخ است.
فلک است.
نام اوست.
دست من است بر گردن یاری.
حیرانیست...

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

Snatch

آخ!
-می بینی؟
-آره.
-چطوره؟
-هیچی...می دونی یاد چی افتادم؟
-آره.
-چی؟
-اون صحنه فیلم که می گفت:
We're f**ked
و بعد برد پیت اضافه می کرد.
Yea! ...proper f**ked
-آفرین.
-عین حرف اون جوونک...اینقدر به فکر کردن فکر نکن.
-باشه.
-می بوسمت.
-مرسی.
-قبول؟
-باشه.

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

گلاس.تارکوفسکی.آرتمیوف

چه سخت گذشت بر ما آن روزگار. چه سخت پیدا می شدند این فیلم ها, زیر کوه بودند انگار. ما هم همه از نسل فرهاد. با چه حرص و ولعی تارکوفسکی می دیدیم! چه عشقی بود تعریف کردنش برای یکدیگر زیر باران. بعد امتحان نهایی خیلی آرام مسیر خیابان شریعتی را قدم می زدیم و من تند و تند از "جاده گم شده" دیوید لینچ تعریف می کردم و از هراس هایم. از اینکه نکند یک روز همه اینها از دست بروند. این آدم ها. به خیالمان جهان در دست هایمان بود با این فیلم ها...پنج شنبه ها که توی تاریکی می دویدیم توی آن حجره پیش آن جوانک. فیلم بار می زدیم و می آوردیم خانه. چه عشقی داشتیم آن روزگاران! بر زبان آوردن این جملات آن جوانک که " پاراجانف آخر عمری زد به سرش" چه لذتی برای ما داشت. می دانی...هنوز که هنوز است فیلمی از پاراجانف ندیدم. دوستی قطعه ای از فیلیپ گلاس را فرستاده بود. لینک به لینک جلو رفتم تا رسیدم به این آهنگ که ناگهان صحنه اول "سولاریس" تارکوفسکی را به یادم آورد, و بعد صحنه آخر "نوستالژی" اش را...ادوارد آرتمیف چه گلی کاشت برای تارکوفسکی. خودش هم آنشب می گفت. که :" این آدم خیلی اذیت می کرد!"
آرتمیف موسیقی اصلی سولاریس را روی یکی از قطعات باخ ساخته بود. گلاس هم روی باخ و موتزارت کار کرده...پس این شباهت ها بی دلیل نیستند.
می دانی...دارم توی "نوستالژی" تارکوفسکی زندگی می کنم , و صحنه آخرش که اشک هر دوتامان را در آورد...با آن دانه دانه های برف که پایین می آمد و آواز های مادر...و دختری که از آن دورها صدا می زد نقاش مرده را. یاد شمعی که تا ابد میان دو طرف محراب چرخید تا بالاخره بدون خاموش شدن روی طاقچه جا خوش کرد, و این ها همه مرگ تدریجی خاطرات نقاش بودند.
دو آهنگ را گذاشتم اینجا. قطعه فیلیپ گلاس برای فیلم "کویانیسکاتسی" ساخته شده...و قطعه آرتمیف هم برای سولاریس.
قطعه آرتمیف زمانی موسیقی کابوس هایم شده بود.الان هم گاهی موقع قدم زدن در ذهن مزه مزه اش می کنم تا تمام شود.


بازی بزرگان

چرخ زدیم.چرخ زدیم, با پتک بر سرمان کوباندند تا بیست امتیاز کسب کنند و ما را بفرستند ته گودال

موسیقی ما


روی جلد فیلم نوشته "بهترین فیلم ژان لوک گدار"
"موسیقی ما" قطعا فیلم مهمیست. به خاطر موضوعش,دیالوگ ها, تدوین...فیلم عالی ایست. اما بهترین فیلم گدار نیست. احساس کردم گدار "آخر هفته" اش را به نوعی دیگر, به دور از تندروی های چپ گرایانه اش تکرار کرده. بیشتر به اصل هنر و سرشت انسانی پرداخته. گنجاندن همین دو موضوع در یک فیلم به زحمت هشتاد دقیقه ای طوری که از اولین تا آخرین صحنه رعشه بر تن بیننده بیندازد کار هر کارگردانی نیست(شاید غیر از گدار تنها آنجلوپولوس موفق شده همچین کاری با من بکند.)
موسیقی ما به جنگ و زخم های آن بر تن هنر, انسانیت, و زندگی می پردازد. محمود درویش(شاعر فقید فلسطینی) هم در این فیلم بازی می کند. یا شاید بهتر است بگویم :"محمود درویش در این فیلم وجود دارد." چون درویش خودش را و شعرش را تقدیم دوربین گدار می کند.
جایی می گوید: " ملت من که شعر دارد شکست نمی خورد...ما زمانی شکست می خوریم که آنها شعر ما را بگیرند."
فیلم در سارایوو اتفاق می افتد. جایی که همین ده دوازده سال پیش داغ بزرگ بشری را بر خود دید. همه کاراکتر های اختلافات بشری آنجا جمع اند و گدار...این انقلابی کهنه کار زندگی آنها را دنبال می کند. فیلم , همانند شاهکار دانته در سه قسمت(بر عکس) تهیه شده: "برزخ, دوزخ, و فردوس." زن های داستان همه سرگردانند. بین جنایات پدرانشان و وضعیت نسل پیش روی. زن اهل سارایوو به چنان تنگنایی رسیده که می خواهد خودش را بکشد. می گوید دو مشکل دارد, یکی کوچک و دیگری بزرگ. که مشکل کوچک به تنهایی مشکل بزرگیست.
مشکل کوچکش "درد" است. درد بودن, و درد لحظه رفتن. مشکل بزرگش "دنیای دیگر" است. گدار نمی خندد. چهره هفتاد و خرده ای ساله اش را دوست دارم. خیلی زیاد. خنده ام گرفته بود که چطور به این سن سیگار برگش را با آن ولع همیشگی می کشد.
"بهشت" گدار را سرباز های آمریکایی محاصره کرده اند...روز بعد از خودکشی دختر کسی به گدار زنگ می زند:
اولگا خودشو کشت.
-کی؟ نمیشناسم.
-اولگا...اون دختره که می خواست فیلمش رو بهت بده. توی سینما بلند شده بود, تفنگ رو گرفته بود طرف مردم و می گفت "کسانی که می خواهند من را به اسم صلح بکشند بمانند...بقیه بروند." همه مردم رفتند. خواسته بوده دست بکند توی کیفش که گارد کشتدش...توی کیفش فقط یک جلد کتاب بود.
------
پیروزی. راه فرار. بدون ذره ای امید. موسیقی ما. این تازه ترین شاهکار گدار.

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

.....

بعضی هایشان را, یعنی اکثرشان را خودم گرفته ام. دیگر مثل شراب چندین ساله خوش طعم شده اند.

قلب زمستانی(خواستن, این گه ترین واژه روزگار)


نگاهش پر است. نگاهش زیباست. آبیست.سفید است. سرخ است.
تنهاست. نمی فهمد. زی...
ده بار صحنه را تکرار می کنم, ده بار دیگر...ده بار دیگر. دیوانه می شوم.
نمی فهمد.
___
پ.ن: هرچقدر زور زدم بگویم, نشد. نشد...آخر سر خودش گفت که از این دنیای وارونه ی بی سر و ته و بسته و...که دورمان ساخته ایم خسته شده. خواستم...
"خواستن"
این گه ترین واژه ی روزگار.
ولی نشد.
____
پ.ن 2: گفتم نمی شود. گفت دیگر صحبت نکنم. گفت حتی نگاهش هم نکنم. خسته شده بود. از آن کتاب فروشی (که عجیب دلم برایش تنگ شده) زد بیرون. تاکسی گرفت و رفت. پژو بود, با یک راننده اخمو.
____
دیگر هیچ وقت همدیگر را نخواهیم دید. این مرا عذاب می دهد.
دختری پشت کلکسیون پینک فلوید...با آن برق عجیب چشم هایش که می گفت :"سید برت...عالیه!"
جلد آلبوم را ازش گرفتم:Syd Barret: Opel
چقدر می خواهم ببینمش. اسمش را هم نپرسیدم. اه...شاید آن مرد ریشو بداند.
خواستن, این گه ترین واژه ی روزگار.

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

آینه

همه چیز از آن شب کذایی شروع شد, دستمال خونی را روی میز انداخته بود و روبروی آینه نشسته بود. به ترک بزرگی که از لبه آینه به پایین سرازیر شده و صورتش را به دو قسمت تقسیم کرده بود نگاه می کرد. پشت سرش , زیر صندلی پیانو نشسته بودم. هر وقت حس کنم دنیا دارد روی سرم خراب می شود می روم زیر صندلی پیانو. مشکیست و خیلی محکم, این را خیلی جدی می گویم. چند بار سعی کردم بشکانمش, خسته شده بودم از خودش و از این جعبه بزرگ که شب تا صبح پشتش می نشستم و به خیالم صداهایی از دل چوبیش در می آوردم که حال او را دگرگون می کرد. خیلی راحت می نشست کنار صندلی پیانو و گیلاس پشت گیلاس شراب می خورد, یعنی با شراب شروع می شد و با نوشتن هایش تمام می شد. چند شب پیش یک ورق دفتر یادداشتش را کندم, خط های کج و معوج روی صفحه بیشتر شبیه بازی بزرگانی بود که در رویاهایشان اسیر مانده بودند. چند خطش را روی کاغذ های خودم یادداشت کردم که بعدها بخوانم:
" همه چیز از آن شب کذایی شروع شد. آینه ترک برداشته بود, نمی دانم چرا. این روزها همه چیز انگار شکسته, هیچ چیز سالمی باقی نمانده, زمانی فکر می کردم فیلم و موسیقی نجاتم می دهند. این روزها هیچ در بساط نیست...."
بعد از این خطم ناخواناست. گاهی خط خودم را هم نمی توانم بخوانم, سردم است.
"بی خیال سرما, بی خیال این زندگی...اصلا سگ خورد." اینها را بعد از اولین دفعه که برایم ساکسوفون زد گفت. صدای طلایی این ساز مثل نگاه او بود. تند, شیوا...و ناگهانی. اوج هایش انگار از جهان دیگر می آمد. چند شب پیش از آن مرد قرمز پوش می گفت, که صدایش ثانیه ثانیه موسیقی شب هایمان بود. چه بد کرد با ما..چه بد کرد آن مرد.چه بد.
__________________________
می خواست مشت بکوباند بر آینه روبرویش, مچ دستش را گرفتم. خون پاشید روی آینه و از روی دستش به پایین و روی بازویش سرازیر شد. دیر کرده بودم. خون بند نمی آمد. فکر کنم تمام مسیر های اصلی و فرعی روی دستش قطع شده بودند. گوشه اتاق تاریک بود, خیلی تاریک. آنقدر سیاه که میلیون ها شمع هم نمی توانست روشن نگاهش دارد. رفت همانجا نشست.
"ساکسوفون من رو بیار."
دیشب آنقدر ساکسوفون زد تا از حال رفت. صبح که بیدارش کردم می گفت حالش بهتر است. می گفت تمام شده. هیچ نیست. خوشحال بودم. یعنی مدتها بود اینقدر خوشحال نبودم.
__________________________
همه چیز از آن شب کذایی شروع شد, دستمال خونی را روی میز انداخته بود و روبروی آینه نشسته بود
خون پاشیده بود روی دیوار و خاطراتمان سرازیر بود روی سرخی شکسته آینه. ما هیچ بودیم. ما هیچ...جز
سبکی سرخ در میان تلالو ترک خورده روزگار.
__________________________
چند شب پیش یک ورق دفتر یادداشتم را کندم, خط های کج و معوج روی صفحه بیشتر شبیه بازی بزرگانی بود که در رویاهایشان اسیر مانده بودند. چند خطش را روی کاغذ های خودم یادداشت کردم که بعدها بخوانم:
" همه چیز از آن شب کذایی شروع شد. آینه ترک برداشته بود, نمی دانم چرا. این روزها همه چیز انگار شکسته, هیچ چیز سالمی باقی نمانده, زمانی فکر می کردم فیلم و موسیقی نجاتم می دهند. این روزها هیچ در بساط نیست....ما خیلی وقت است رفته ایم"
صبح که بیدارش کردم می گفت تمام شده. می گفت...حا..ش...تما...نیست.
کم کم در خود و در اطرافمان محو می شدیم.
خوشحال بودم, یعنی هیچ وقت اینقدر خوشحال نبودم.
مرد سرخ پوش...کاش تو اینجا بودی

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

زنگار باغ های خیال

باران است.
می شوید خیال ذهن آشفته بید بلند را
که می لرزد.
آسمان است.
که لبریز شده از سرخی روزگار.
برف نیست.صدا نیست. کسی نیست.
"کسی نیست بیا زندگی را بدزدیم."
صدا می آید, به سنگینی نگاه تو.
ابر است.
می خرامد میان نفس هایمان...
سوی آسمان.
که لبریز شده از سرخی روزگار.
__________________
خیلی وقت است از اینجا رفته و مرا گذاشته به حال فسرده ی شبنمی بر پای شن زار خیال
چون پرچم بر افراشته بر میدان جنگ.
خیلی وقت است باران می آید.
_________________
مرا...
حال...
________________
خیلی وقت است رفته.
صدا می آید:
از پس زمزمه سنگفرش ذهن:
"زمین عریان مانده."
________________
ببار ای باران, و بشوی زنگار از باغ های خیال.

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

ثانیه ای. لحظه ای. زخمه ای.(سرخ)

روبرویش نشسته بودم. گفته بود:" چه عکس های قشنگی می گیری. "
اشک می ریخت.
از پس شیشه فسرده در هم فرو رفته این غول سیاه خون آلود.
..آلو.. سرخ.
ناله می کرد. فریاد می زد. سیم را می کشید.
موهایش سفید تر شده بود.
روبرویش و در کنارش. در کنارمان و روبرویمان.
...ویما...کنا..ش
آسمان سیاه بود. تلخ بود. مثل به اوج رفتن هایمان با مرد سرخ پوشی که...
نگاهم می کرد. نمی دانم چرا. شاید به خاطر همان دو بسته زرد رنگ.
آسمان سرخ بود.سفید بود.سنگین بود.
سنگ..ود.
همه اش نهصد گرم.
"سبکی تحمل ناپذیر هستی"
ثانیه ای, لحظه ای,زخمه ای.
از پس شیشه ی فسرده در هم فرو رفته این غول سیاه زخم آلود دیدمش, که فریاد می زد :"صنما!"
اشک هایم روی گونه ها خشک شدند.
نهص...م.
ناله می کرد. فریاد می زد. سیم را می کشید.
همه اش نهصد گرم.
سبکی تحمل ناپذیر رفتن, و آینه ای که آن شب. از پس پشت روزگار, تلخی گذر هر روزه ی ما را...
او که می خواند:
صنما! جفا رها کن.
___________


۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

شاید ما را رهایی نباشد


من مشتعلم. از این بودن, تلالو نگاه دیگری در این مغاک.
صبح که به خیالم بیدار می شوم, صدایی می خواند مرا... چشم می گشایم؛ با تجربت بدترین دردی که بارها کابوس وار بر تنم زنگ رفتن را کوبیده, و ریشخند زنان عرق سرد بر پیشانیم نشانده. این است آن درد ابدی که می گفتند روزی گریبانت را خواهد گرفت.
لگام آرزو را می گشاید تا لعبتی گران از شیره ی وجود آدمی بگیرد.
و بعد ندا آرد که : " نازنینم.نیمه شب بود که هیچ نفهمیدم, و سقوط کردم در آن مغاک, که صدایش با دردی که بارها شنیده بودیم آمیخته بود."
دست می کشم بر صورتم. پوستم خراش می خورد. هرچه صبر می کنم خون نمی آید, شک می کنم زنده هستم یا نه.
سکوت دم صبح, لحظه را به کابوسی بدل می سازد که تا انتهای جان نفوذ می کند. خراش عمیق تر می شود. خم می شود تا دقیق تر ببیند. صورتش در آینه لبخند می زند, آنقدر سرد که بدنم به رعشه میافتد. آینه سرخ می شود, هرچه فشار می دهم بند نمی آید, و قطره ها یکی یکی روی یکدیگر سوار می شوند تا خیابان بن بست را تا انتها بروند و روی تخته کرم خرده زیر آینه جا خوش کنند.
احمق! این چه کاریه کردی؟
______
بلند می خواند: " در زندگی زخ..."
بقیه جمله را نمی شنوم. صدایش رفته رفته محو می شود,به صورتش در آینه خیره مانده ام. آبشاری از سیاهی بعد از نیمه شب, و سرخی قبل از غروب و آسمانی که سالها پیش صدا می کرد مرا. خیلی وقت است روی صندلی افتاده, خودش گفت دیگر حوصله اش را ندارد. درد دارد, درد خواهد داشت. تنش سفید شده, می دانی؟ از سفیدی می ترسم. خالیست. تلخ است...هر چیز هست و هیچ نیست.
نتوانستم جلویش را بگیرم. هنوز خواندن کتاب را تمام نکرده بود.
"ببین...به خاطر من. حداقل به خاطر این کتاب."
می خندد.
می خواستم بخندم, به چهره اش. به طرح فرش زیر صندلی سبز رنگ که نور روز ابری سایه گنگش را محو کرده بود.
اما نمی شد, نمی توانستم. او آنجا بود. و من...
خطوط قرمز از روی دست به سوی انگشتانم حرکت کرده اند, در این گیرو دار سعی می کنم عکس بگیرم, از همه چیز. از خودم و از او که روی صندلی...
نمی توانم جلویش را بگیرم.
اشک هایم مسیر پیچ در پیچ صورتم را طی می کنند و خون روی زمین را می شویند و می برند لب پنجره تا برسند به آسمان.
از هوش می روم.
از هوش...
صدا می آید : "شاید...ما...را...رهایی...نباشد."
_____
خیلی وقت است زیر صندلی سبز رنگ, کنار ساق پای سفیدش, و روی طرح خونی فرش افتاده ام.
هیچ کداممان تکان نمی خوریم. صدای سوت ابدیت گوشمان را کر کرده, و چشمهایمان به هم گره خورده, او سرش را روی دسته صندلی گذاشته و خیلی وقت است زیر صندلی سبز رنگ, کنار ساق پای سفیدش, و روی...
ناتمام,سقوط کرده ام.
من مشتعلم. از این بودن, تلالو نگاه دیگری در این مغاک.
مثل من. مثل ما.

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

____

من دیر رسیدم. من دیر رسیدم. من دیر رسیدم.
من نه به دیدن سقوط او...
نه به سرخی آن شب...
نه به بازگشت...
به هیچ نرسیدم.
...
او کشته شده بود.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

چیزی که امروز پشت سر هم...

بعد این همه سال, صدایت هنوز تاثیر گذار است.
نمی دانم پل... غم انگیز شده ای, یا اینکه من پیرتر شده ام, یا اینکه...
برادرم هرچه زور زد قانع ام کند آهنگ هایت را گوش بدهم قبول نکردم(تو کتم نمی رفت!)
امروز آلبوم آخر تو را گرفتم.
راستش این قطعه آلبومت رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.در هر حال, متشکرم.
بخوان که هنوز کلی وقت داری!
زنده باشی عزیز.

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

اتاق یخ زده

ببینید به پیر. به هرچی دوست داری...نه اصلا اینطوری بگم : "ترموستات خانه سوخت."
معنی و مفهوم این جمله این است که دیگر هیچ بهانه ای برای روشن شدن بخاری, حتی به صورت اتفاقی هم وجود ندارد.
نشسته ام اینجا و دارم به یاد سفرمان به "جنگل های قرمز" سگ لرز می زنم. با این تفاوت که آن روزگار رفقا در کنارم بودند و گرمای فلان و...و از این جور خزعبلات.
نه...انصاف نیست.
من دارم یخ می زنم.
و دارم سعی می کنم شعر خروس بی محل را یادم بیاید که می گفت
نه خوردیم الو نه چلو...یا چیزی مثل همین. کسی اگر دارد این شعر را برای من بفرستد لطفا.دعایتان خواهم کرد.
امیدوارم امشب یخ نزنم. چند لایه لباس پوشیدم به علاوه یک جفت کفش پشمی...و جوراب پشمی.
______
اینقدر سردمه که هیچ چیز یادم نیست.
فقط الان احساس بلوط را درک می کنم وقتی آن شب فحش هایی به شکل داستان کوتاه بارم کرد.
اگر اینجا را می خوانی...من به خاطر هرگونه اذیتی که آن شب برای تو فراهم آوردم شرمنده هستم و امیدوارم که چیزی یادت نمانده باشد از آن ماجراها(به خصوص که یک بار هم توی اتاق خیلی ناراحت شدی...)
______
نوک دماغم.دست ها. انگشتان پا...همه یخ زده اند.
فقط دل پاره و پوره(سیب زمینی) ام باقی مانده.
آن هم نشسته آن گوشه دارد برای خودش تام یورک و پورتیس هد و فلانک و کینگ کریمسون گوش می دهد و در هواست.
______
من امشب در خواب یخ نخواهم زد.(امیدوارم)

پ.ن: بر طبق مشاهدات, دما هم اکنون پنجاه و سه درجه فارنهایت و به عبارتی دوازده درجه سانتیگراد است! :دی :ِدی

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

من

خودم. مثل دلم. مثل لنز دوربینم.
________
اصلا "من" کیست؟ یک عوضی ایست که یک جای کله من نشسته و دارد زور می زند که به من بفهماند که "من" من است.
________
زمین عریان مانده
از تو
و دیگری
و سرمایی که از دوردست صدا می زند مرا.
فانوس به دستانی که سرخی خونشان دنیای مرا به سیاهی زلفان تو کرد
________
صدا می آید امشب
________
بعد از دو قدم آنور تر سنگی پرت شد.
________
نفس بکش. نفس بکش....تند! تند! نذار این سهمیه قطع بشه.
تلالو خون. بر جام می.
________
همه چیز چقدر خیس است.

اصلا بگذریم.

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

نوای آذربایجان(برای چنگیز صدیقوف)


موسیقی خون.
بوی باروت.
خون پاشیده شده روی پیانو.
زن هایی که می رقصیدند( و تار تار زلفانشان روی شانه های کت من جا ماند.)
شاید چنگیز صدیقوف.
که می خواند:
چه می خواند...روی دریای خون راه می رفت(و خون من پاچه شلوارش را...)
شاید ام کلثوم, به یاد شب هایمان زیر بمب هایی که فرو می ریخت.
و انگشتانی که زیر سرپوش پیانو خرد شدند.
____________________
سی سال پیش.
و شاید پنجاه سال قبل از آن.
صدای گلوله می آمد.
و حزن صدای چنگیز.فیروز.رشید.ام کلثوم.
_____________________
سی سال پیش...و شاید پنجاه سال قبل از آن

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

برای نیمه شب( که امروز صبح...)


همین الان, یا نه...همین پنج دقیقه پیش بود که او از کنار پنجره ی شیشه ای کافه رد شد. کسی که یک سال و نیم پیش جان از من ربود. حالا خیلی راحت آمد از کنار میز من رد شد و نشست چهار میز آنطرف تر. باورم نمی شد در این مدت زمان هیچ تغییری نکرده باشد. هیچگاه نامش را هم نپرسیدم. هیچ چیز برایش ننوشتم. هیچ عکسی به نام او در من ضرب نخورد. جلوی خط وجودش هیچ چیز نیست. خالی.گنگ.مثل رویاهای دم صبح که با ناله ای به کابوسی شوم, پر از سنگ های خرد شده و آینه های سالم مانده, بدل می شوند. گاهی فکر می کردم نکند تمام صدا ها و کلمات پررنگ هستی در این زن خلاصه شده باشند, که سراسر سکوت است.مثل فاصله های تلخ میان هر نت یک والتز, که دور از چشم دیگر نت ها, موسیقی شوم خود را می سازند. او آمد. و من همراهش, چرخ زدم بر افلاک. روی هرچه هست و نیست. روی هستی این همه نبودنی ها.روی اوج هر موسیقی ای که بر می خیزد و تن های برهنه از زندگی دیوانگان را به رقصی جنون آمیز وا می دارد.
من از صبح می ترسم. من از نور, من از این هوا,من از...
نه, این من نیستم. من این ها را ننوشتم. او نوشت. او که تلالو عبورش از دری که به صبح می رسید, آهسته و پر سر و صدا آشفته ام کرد.نه, این من نیستم. من این ها را ننوشتم. او نوشت, که من از طعم رنگ هایش...
کلمات, کلمه کلمه ناپدید می شوند. انگار دیگر توان توضیح ندارند, لابد دیگر خسته شده اند. آنها هم رفتند. رفتند تا مرا در میان هذیان حزن صبحگاهان , در میان انسان ها و به حال خود, وا بگذارند:
نه م ن ای ن ه ا را...
من...
ننوشتم.
او ن و شت.
که رفت...

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

برای نیمه شب(که زیر مهتاب...)

چشم هایم خواب می روند.
آخر چشم هایش...
چشم هایم...
سرخ.
صبحگاهان را ,شباهنگام, صدا می کنند.
مثل عبور لحظه های پریشان دخترکی در باد, که گیسوانش پخش شده اند بر گذار تلخ دوران.
"آخه تو چی کار داشتی اومدی رو زمین؟"
بوی آمدنت.
سالهاست که
رفته است.
ای پریشان گیسوی صبا.
__________________
چیست؟
این چیست؟
صدای من؟ از اعماق دوران!
___________
و صدای من
چینی شکسته ایست به پهنای خرد این گیتی
که مثل تقلای لاشه ای مصلوب بر سنگینی این دنیا...
هیچگاه به تو نرسید.
___________
یاد من باشد...

یعنی کوبریک مرد؟ (شوستاکوویچ هم...)


دست چپش را گرفته بودم و محکم فشار می دادم.
یعنی مرد؟ ببین درست شنیدی؟ همون عینکیه, مرد ریشوی همیشه جدی. مرد؟ اون عکاسه...اونی که با موسیقی زندگی می کرد.مرد؟
بعد از آن روز صدها بار این جمله را تکرار کردم: "استنلی کوبریک مرد."
قهرمان کودکی هایم او بود. مرد خلاق.
یک بار هم با خودم گفتم :"عجب فیزیکدانیه این!"(اشاره به اودیسه فضایی)
آن موقع ها اودیسه 2001 اش را یک بار روی تلویزیون...و ده ها بار در ذهن خودم دیدم. هنوز هم گاهی که عکس هایش را نگاه می کنم صدای کسی را می شنوم که می پرسد: "یعنی کوبریک مرد؟"
آن پسر مو فرفری هم که هر دفعه صحبت از کوبریک می کردم این جواب را می داد: " کوبریک یک**خ ل ه.... یارو انگار داره مقاله علمی می نویسه تو اودیسه 2001."
سر او هم سلامت.
___________
والتز شماره دو از آلبوم جاز سوییت از شوستاکوویچ هم ضمیمه خاطرات من با کوبریک است. آن زمانی که نمی توانستم "چشمان تمام بسته" را ببینم. این روزها والتز شماره دو شده موسیقی متن زندگی من. شاید زندگی صبحگاهی من. به قول نیما " تکرار به اوج رسیدن با چند نت" من ده ها بار تغییرمسیر های این آهنگ را برای خودم تکرار کرده ام.
نه در زندگی. نه در این آهنگ...نه در قطره قطره آواهای این دنیا.
...بگذریم.
راستی...دو سال است در زمان سه دقیقه و بیست ثانیه این آهنگ صدای چند هم خوان را می شنوم که می خوانند:

لاااا لااا لااا لاااااا....

ولی مثل اینکه اشتباه می کنم.
____________
پ.ن: امروز صبح دختری که توی کافی شاپ کار می کرد شروع کرد صحبت کردن. انگار حوصله اش سر رفته بود.
آنقدر جواب همه حرف هایش را با "بله" و "لبخند" دادم که آخرالامر خودش مثل یک دختر خوب پاشد و رفت.
بی حوصلگی اول صبح.

این چند خط را به زور نوشتم

چرا آدمی که سی و شش سال است در آمریکا زندگی می کند باید این جملات را سر هم کند و ذهن من را خراش دهد؟
" شماها موقعی که میرین خونه هم, موقعی که پرده ها پایین اند و درها بسته , به فساد کشیده میشین. آدم بد که شاخ نداره. اینا فاسدن. "
و بعد همین جمله را دلیل جامع و مانعی بداند برای اینکه نگذارد من هیچ گونه ارتباط اجتماعی داشته باشم.
____________

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

The Darjeeling Limited

A:Did you get maced, too?
B:No. I'm crying.
[silence]
What's wrong with you?
A:Let me think about that. I'll tell you the next time I see you.
B: Sure, tell me then.
A: Thanks for using me.
[silence]
B: You're welcome.
.