۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه


بی نجوای انگشتانت فقط
جهان از هر سلامی خالیست.

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

بحث خیلی روشنفکری

نقل به مزمون از یک رادیو فارسی لس آنجلسی

گوینده : بله بحث رو شروع می کنیم.

دکتر دین دار: بلاه بلاه بلاه بلاه ادیان ابراهیمی واقعا عالی هستند.

دکتر بی دین: بلاه بلاه بلاه برتراند راسل بلاه بلاه بلاه هابرماس بلاه بلاه البته شما سرور بنده هستید ولی عجالتا ادیان ابراهیمی رو من نمی دونم واقعا...

گوینده: هار هار هار بریم تبلیغ و بیایم!

تبلیغات:
با صدای یک خانم هفتاد ساله

صد جلد کتاب حافظ مولانا به همراه ضرب المثل های ایرانی و وصیت نامه ی کوروش کبیر و عکس های قبل از انقلاب در یک کلکسیون زیبای چهل دی وی دی و یک فلاپی دیسک به همراه پولکی وارداتی از اصفهان با شماره تماس حاصل بفرمایید.

یک شب زیبا و خوش اندام! خواننده های زیبای شهر در کاباره اسماعیل!! به همراه اصطوره ی موسیقی...ربکا! خواننده ی شهر...غلامحسین! سورپراییزززز....یک شب زیبا و به یاد ماندنی با ناتاشا!!! در کاباره رستوران خانوادگی اسماعیل!!!

گوینده: دررروددد شنوندگان محترم بحث رو ادامه می دیم...دکتر بی دین و دکتر دین دار...و مهمان محترم ما آقا رجب که هم اکنون از روستای کپلکار روی خط هستن.

دکتر بی دین: بله مایکل جکسون در آهنگ...
دکتر دین دار: نه نه ! ببینید در دین ما اصلا این حرف ها نیست...شما یه نوشته مثل کتاب ما بیار!
دکتر بی دین: ولی مایکل جکسون؟!
دکتر دین دار: نه نه نه نهههههههه...

بعد از دو ساعت و پانزده سری تبلیغ

دکتر دین دار: هار هار البته بنده هیچوقت نگفتم آقای دکتر بی دین کافر هستن.
گوینده : هار هار واقعا چه شب خوبی بود.
دکتر بی دین: نه البته ما جنگ اندیشه داریم!
گوینده: هار هار چقدر روشنفکر!
دکتر دین دار: پس بجنگ تا بجنگیم!
گوینده: آهاهاها واقعا عالی بود.
رجب: من هاردام ؟ بله سلام! البتی در نگدی کارهایی والتر بنیامین باید عرض شود کی بله من فکر می کنم ادیان ابراهیمی ساخته ی ذیهنی بشر هستند و ...
گوینده: البته وقت ما داره تموم میشه!!
دکتر دین دار بله وقت ما داره تموم میشه!!!!
دکتر بی دین: البته وقت ما...
گوینده: هار هار...


صد جلد کتاب حافظ مولانا به همراه ضرب المثل های ایرانی و وصیت نامه ی کوروش کبیر و عکس های قبل از انقلاب در یک کلکسیون زیبای چهل دی وی دی و یک فلاپی دیسک به همراه پولکی وارداتی از اصفهان با شماره تماس حاصل بفرمایید.

بعد از این همه کشفیات موسیقی می خواهیم چکار؟

"اجرای کنسرت موسیقی ستنی در بزرگترین سالن شهر در دیار فرنگ"
نگاه می اندازی...می بینی دماق اکثریت نوازندگان خانم گروه عمل شده. تدوینگر محترم بعد از کلوزآپ از چهره ی نوازنده ی زن که طبیعتا دماق فوق الذکر را هم در بر دارد، یک کلوز آپ از چهر ه ی نوازنده ی مرد- ایضا دماق هم دارند - نشان می دهد که از شانس نوازنده ی محترم بی شباهت به بادمجان نیست.

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

تند و بریده در آغوش می فشاری

بهشت من جنگل شوکران هاست
و شهادت مرا پایانی نیست.

آه اسفندیار مغموم
همان به که چشم فرو بسته باشی.

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

اون موقع ها که پدرسالار و خانه ی سبز پخش می شد، همیشه هر وقت حمیده خیرآبادی توی تلویزیون بود فکر می کردم مامان بزرگ خودمه. : (

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

من جرب المجرب حلت به الندامة

وان رفتن خوشش بین، وان گام آرمیده
صد ماهرو ز رشكش جيب قصب دريده
دنیا وفا ندارد، ای نور هر دو دیده.

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

برای ب.ب.

ما برای عروسی خواهرم به تهران می رویم. ما به تهران نمی رسیم. ما همه می میریم.

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

زمستان می آید.


حالا حتی نوشته های روی کاغذ رنگ گرفته از خیسی چای و خشک شده کنار پنجره های خیال هم برای تو خاطره نخواهند بافت، لیلا.
تو را به دستان هیچ کس نباید سپرد جز شب.


۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

یاد من چون دود سفید ، در باغ محو خواهد شد و تو خواهی ماند. بانوی گیسو حنایی، عمر اندوه در قرن ما یک سال بیشتر نیست.

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

از آن سوی در صدا می آید. کلنگ می کوبند بر آجر خانه ی قدیمی. اینطرف لیلا کنار ساعت بزرگ نشسته و به باباخان خیره مانده که پیپش بر کناره ی لب خاموش مانده. سرسرا پر است از ساعت های قدیمی و تمثال های قاجار. لیلا دست می کشد به قالی و زیر لب می گوید باباخان شما را به خدا چیزی بگو، از دست رفت. همه چیز از دست رفت.

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

امان از ملت بیمار به گا رفته ی من.

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

از این خیابان های بی جویی در کنار و آبی روان

جایی هم نیس بالا بیاری این کثافتو که همه چی رو به گه کشیده، هیچ جایی نیس.

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

برای تو که نام رقیبت هم سینماییست. خوش فرم، خوش صدا، خوش آهنگ. تکرار کن:

تو دیگه حتی رقیب عشقی هم محسوب نمیشی پسر. چون تو بازی رو باختی.

اگه نمی دونستی بدون.

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

first i thought I was dying, yea I was going to die. It was too harsh, too hard...too malignant. you see. It was not the first time. It definitely wasn't but there was a sense of defeat. A sense of
shit, it happened again and it will happen again and again until you turn into a stone and die
but I didn't turn into a stone cos I was crying so loud into the fucking pillow and felt like everyone was watching me. What I didn't feel was that I was really turning into a stone. Bit by bit with each and every fucking tear that went down my cheek. By day break , I had turned to a stone. A big one, and I was dead. Really truly dead, and then they picked me up and took me to the sea and just left me there on the sand. They didn't even throw me into the fucking water. They just left me there to rot. but I didn't...I was refined you see, all that water in the goddamn waves made my skin so smooth, and then one night it happened. I was alive.I had risen from the dead...not afraid of anything, but I knew it was going to happen again and I was going to die. But then I thought and I thought a lot. . . and I told myself: whatever .

o you. this world will drown. o you. i'll be yours. forever and ever

I'm on a roll, I'm on a roll
This time, I feel my luck could change
Kill me, kill me again with love
It's gonna be a glorious day

Pull me out of the aircrash
Pull me out of the wake
I'm your superhero
We are standing on the edge

The Head of State has called for me by name
But I don't have time for him
It's gonna be a glorious day
I feel my luck could change

Pull me out of the aircrash
Pull me out of the wake
I'm your superhero
We are standing on the edge

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

ژانر

اینایی که میرن فیس بوک از سر بیکاری هی نیوز فیدشون رو ریفرش می کنن که خیلی اتفاقی عکسای اینایی رو ببینن که ژانر اونایین که یارو رو نمی شناسن بعد میرن فرت فرت توی عکسایی خونوادگیشون ادش می کنن زیرش هم یک پیام دزدکی می نویسن که مثلن الهی تقدیم با عشق نور من جگر طلا ستاره های پرنده خرس های مهربون.

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

Dear diary,
I'm afraid I'm gravely ill. It is perhaps times like these that one reflects on things past. An article of clothing from when I was young. A green jacket. I walk with my father. A game we once played. Pretend we're faeries. I'm a girl faerie. My name is Laura Lee. And you're a boy faerie. Your name is Tita Lee. Pretend, when we're faeries we fight each other, and I say "Stop hitting me I'll die!" And you hit me again and I say, "Now I have to die." And then you say, "But I'll miss you." And I say, "But I have to. And you'll have to wait a million years to see me again. And I'll be put in a box, and all I'll need is a tiny glass of water and lots of tiny pieces of pizza and the box will have wings like an airplane." And you'll ask, "Where will it take you?" "Home." I say.

این شاید تنها نوشته باشد برای هدیه کردن زندگی ات به کسی که هرگز نخواهد آمد

Everything is more complicated than you think. You only see a tenth of what is true. There are a million little strings attached to every choice you make; you can destroy your life every time you choose. But maybe you won't know for twenty years. And you may never ever trace it to its source. And you only get one chance to play it out. Just try and figure out your own divorce. And they say there is no fate, but there is: it's what you create. And even though the world goes on for eons and eons, you are only here for a fraction of a fraction of a second. Most of your time is spent being dead or not yet born. But while alive, you wait in vain, wasting years, for a phone call or a letter or a look from someone or something to make it all right. And it never comes or it seems to but it doesn't really. And so you spend your time in vague regret or vaguer hope that something good will come along. Something to make you feel connected, something to make you feel whole, something to make you feel loved. And the truth is I feel so angry, and the truth is I feel so fucking sad, and the truth is I've felt so fucking hurt for so fucking long and for just as long I've been pretending I'm OK, just to get along, just for, I don't know why, maybe because no one wants to hear about my misery, because they have their own. Well, fuck everybody. Amen
.
فکر کن یکی بیاد وبلاگشو به تو هدیه کنه. بیا بگیر...این همه زندگی من. چهار سال نوشتم. حالا همه اش مال تو.

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

dude what the fuck

i have been waiting for the "tree of life" for a whole year. that is 365 days. almost every day i thought about this film and now it is on a "limited" release which means its not showing on any theatre here. what the fucking fuck
تو اینچنین بیمارگونه صفحه صفحه ورق می زنی هرچه هست و فرشتگان همه پرهاشان فرو ریخته در خون و سینه ها سوخته و صورت ها زخمی.

سارایوو.

"شبت سرد بود و گرسنگی بی امان.
آتشت گلستان شده آنزمان که سوختنش می باید
انگار صفحه صفحه ورق می خورد هرچه بود و فرشتگان همه بالها شکسته و سینه ها به انتظار مرگ."

سارایوو.

گیسوت می برد هر چه هست.

"ماییم که می دویم از پی باد یا نمی دویم از پی باد یا می رویم از یاد."

این دفتر کهنه را ببند لیلا، دنیا عوض شده.


۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

"خنده که می زنی
خاک تربت جام هم می پراکند
گرد می شود و در هوا
گل می شود
می آید
می خورد در چشم من
خون می کند"

ما

دیدم به خواب خوش.

بر جام خود آتش می زنی
زنی
زنی

خنده می زنی

زنی
زنی
و ما...
* * *

زنی عشق به زیر پایش بود و خنده می زد و ندیمگان همه دست ها برده سوی آسمانش و دهان ها باز و لب ها چون تن بی معشوق صحرا ترک خورده.


باران! باران! خدایا، باران...

زد. بزن. آخ...بزن.

"دلم از مرگ بیزار است."

آتشت گرفت این همه نیزار که بر من روییده و من نمی میرم.
چشمانت صاحب می خواهند دختر صحرا.

حالا که خاک هم به سر انگشتانت سنگینی می کند.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

barely alive, i cover the blisters

overperscribed. i have survived. why are we alive?

here is how they reply

you are what happens when two substances collide. and by all accounts you should've really died

stretched out on the tarmac.

can't stand to look back.

it goes undelivered.

he just wants his life back

he just wants his life back.


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

ژانر

اینایی که نوشته های وبلاگای بقیه رو کپی پیست می کنن توی وبلاگ خودشون. با پس زمینه بنفش و ستاره های طلایی و خرس های مهربون پرنده.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

جشنواره کن هم شروع شد و تو نیامدی.

~ (قبل از گرفتن سهمیه، مداحی ها)

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

آنا!
همه روزنه ها را بسته اند با نام تو و هر جا حرفی صحبتی باشد هیچ نیست مگر آنها که نامت را می خوانند
.
برف می آید و دلم اینجاست، پیش اینهمه لب ها که باز و بسته می شوند و باز چه می گویند اینها که هر جا حرفی صحبتی باشد هیچ نیست...
مگر آنها که نامت را می خوانند.

بمان.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

its finished. i'm dropping out of school to make films

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

شروع

همه چیز آنقدر تازه بود که نبودنش بوی بهار را به نرمی هجوم قدم های صحرا، پشت آخرین سایه ها به ساعت پنج عصر آخرین روز زمستان از یادم برد. حالا سه ماه است که من پشت پیشخوان همین کافه خیره مانده ام، بی بدون پلک زدن، مبادا چشمانش میان این همه چهره های بی حس از نظرم بگذرد و من نفهمم اوست که می رود.
بیست و نهم اسفند شصت و یک، جنگ برای من تمام شد. آخرین بمب ها روی تاریک ترین شهر این کره ی خاکی فرود آمد و من هنوز به ردپای زنی فکر می کردم که روزی باد او را با خود برد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

من به چشم خویشتن دیدم نگارم می رود.

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

that's for you lionel

I didn't love my life back then, but I loved my misery. It was my misery, I could touch it, hold it, caress it

آهای خوشگل عاشق ...

« گهگاهی هم چنگ می زند ٬ بر سيمِ خارداری ٬ كه نوزد ديگر ... و بماند ... مثلِ يك تكه پارچه یِ ريشْ ريش ...... این ٬ باد ... »

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

گلچهره

بریز تو خون منِ بلبلِ نغمه زن را.

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

shit isabelle says

There's no such thing as love; only proof of love

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

عشق در دل ماند و یار از دست رفت.

-کجا بودی اینهمه وقت؟
+ ....
- : )
+ک*کش من عاشقتم، این چه وضعیه آخه؟
- :* من برم بخوابم.

بله.

خب خب آقا داماد چکاره هستن؟
- با استاد شجریان عکس میندازن.



۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

اگر این آتش

شب.
پیراهن.

- سفید-

صدا. ناله.

" داره خون میاد."

" محکمتر! محکمتر!"

بنگ!

" کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــثافتا."
****

دست بکش بر موهای خیسش.
عرق.
پنجره را ببند.

" چه شلوغه. چه همه چی شلوغه. دارم دیوونه میشم."

آخ یوسف!
***
نخواستن به مثابه نبودن.
***
آنگونه که در عین نخواستن از دل و جان می گذری تا به لب آوری -لبانش- و بعد بخواهی کلام را که بر زبان سر بخورد و تا ابد خواستنش را در تو زنده کند. تو که مرواریدت آرزو بود و قلبت ... آه قلبت!

" از بهر آنکه همواره زیبا بمانم

و از بهر آنکه همواره به من نزدیکتر باشی

برو!"

تو ابراهیمی و گلستانت،

در آتش.


۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

بادبان های ذهن تو

سلام و بعد تابستان و بوسه و بعد پاییز و بعد سفر. بی بدون بادبانی که باد های شرق را در برش داشته باشد تا تو روزی بیایی. بی بدون هیچ حرف که چرا این همه فاصله های بی صدا در من سیل شد و چشمانت آنقدر دور. سلام و بعد تابستان و بوسه و بعد پاییز و بعد سفر.

من در بادبان های ذهن تو اسیرم.





۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

if it takes forever . i will wait for you


Anywhere you wander, anywhere you go
Every day remember how I love you so
In your heart believe what in my heart I know
That forevermore I'll wait for you



۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

someday i will fall down and leave.
and i will understand it all.
all things.

i'm fucking tired of all of this shit. all of this shit i'm tired of all this shit i'm fucking tired of all this shit....so, fuck you. for now
.

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

hasta siempre commandante

هشت سالم که بود عاشق چه گوارا شدم. عکساش همه جای اتاقم بود و اگه تصمیم به ادامه تحصیل نداشتم حتما می رفتم کوبا و با هم ازدواج می کردیم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

زمونه ای بود

همینطور که میری رو گرفته بودن و من دپرس بودم و ژاپن داشت نابود می شد و دنیا داشت به آخر می رسید خبردار شدیم که ابراهیم تاتلیسس ترور شد.

اینقدر که ما کلیپاشو مسخره می کردیم. ای بابا. فاک.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

بازگشت

بوق. بوق. بوق.
نفس عمیقی کشید و آسمان را تماشا کرد که خاکستری تر می شد. آسمان با رنگ و داستان های کلیشه اش. همه گرفتار همین آسمان بودند. صدایش گرفته بود. گوشی تلفن عمومی را برداشت. دکمه ها را به زور فشار می داد. هوا سرد بود و او نمی توانست در نظرش بیاورد که آخرین بار کی با لیلا همه ی خیابان شریعتی را از بالا تا پایین قدم زده بودند.
-از اون بالای بالا تا پایین پایین!
جغرافیا. خیال می کرد تنها کسیست که قاچاقی برگشته، همه می رفتند. او بر می گشت. این همه راه آمده بود دختری را ببیند که صدایش با این همه سال که بر بیست سالگی اش افزوده بود همانطور بازیگوش مانده بود. انگار نه انگار که هوای سرب گرفته ی شهر، پدرش را همین چند ماه پیش کشته بود. دستانش می لرزید.
بوق. بوق. بوق.
مشغول بود.
-" شت. شت. شت...می دونم بر نمی داری. می دونم بر نمی داری. ولی بردار لیلا! گوشی رو بردار!"
دوباره زنگ زد. صدای لرزش بلندگوی توی گوشی را می شنید که بعد هر بوق ممتد سکوت می کرد که انگار بگوید:
"غمخوار"
دو ماشین پلیس آژیر کشان رد شدند. ساعتش را نگاه کرد: دقیقا پنج و نیم.
همه چیز سر وقت بود، غیر از قرارش با آن زن که روزگاری در میانه ی جمعی غریب دیده بودش و غریبان همه دست برده بودند بر سینه که آه! ما چه دوریم. آه ! ما چه دوریم!
و بعد همه زانو زده و فرو افتاده بودند و بعد مه بوده که همه جا را گرفته.
"لیلا لیلا لیلا لیلا لیلا اینطوری نکن. کجایی؟"
اینها را زیر لب می گفت و دفتر تلفن قدیمی را ورق می زد. همان دفتری که با هزار مکافات از مجید گرفته بود. باید می گفته که مثل همه ی آدم ها از فرودگاه امام وارد شده. مرز هوایی. مثل همه آدم ها، و بعد آب دهانش را قورت می داده و صحبت را می کشانده سر چیزی دیگر. باید یادش می مانده که مهرآباد فقط برای "رفتن" بوده نه "برگشتن" و باید از مجید عذر می خواسته که اینهمه سال بی خبر رفته.
ولی هیچکدام از اینها را نگفته بود. بغض کرده بوده، بعد اشک ریخته. بعد هر دو سکوت کرده اند و بعد دفترچه تلفنش را خواسته و بعد در کمال تعجب مجید دفتر چرمی را از جیب کت اش بیرون آورده و گفته:" پسر، پسر، این تو شماره زیاد هس. یه سری داف مافن هستن. ولی من می دونم تو دنبال چی هستی. نگه اش داشتم این پنج سال."

-دیدیش تا حالا؟
- آخرین بار سه ماه پیش بود. مهمونی اون پسره عابدینی... ببین تو رو به خدا، بی خیال شو. اینا هنوز با همن.
- با همن؟ گه خوردن. گه خوردن. با اون مرتیکه دیوث.
- نه، ببین...قضیه اونقدری که فکر می کنی ساده نیست. ببین...چطوره بریم...بیا بریم خونه ی من یه چیزی بزنیم برات توضیح بدم داستانو.
- نه مجید. من نمی تونم.
- بهت میگم بیا.
****
خانه هنوز بوی سابق را می داد. بویی که میان همهمه ی عرق و نفس های پر از دود و بوی الکل هم حس می شد. روی کاناپه ی قرمز دراز کشید و مجید را تماشا کرد که بطری نوشابه خانواده بی نشان را باز کرد و نگاهش کرد:
توی لیوان ایراد نداره؟ زیاد می ریزم. لازمته پسر. تند تند نخور ولی.

سکوت کرد، از کافه تا خانه را پیاده آمده بودند و ساکت. مجید فهمیده بود مشکل بزرگتر از چیزیست که به نظر می آید. لیلا تنها اول ماجرا بوده. دانشگاه را نیمه کاره رها کرده بوده و برگشته بوده پاریس. ولی لیلا آنجا نبوده، بی خبر.

دوستی من با مجید کوتاه بود. زمانه اینطور بود که من هم مانند خیلی های دیگر که آن روزها گروه گروه کوچ می کردند رفتم.
پا گذاشتم در رودخانه، آب تا سینه ام بود. بیست دقیقه بعد حس می کردم قلبم این همه سرما را تاب نخواهد آورد و خواهم مرد.
نگهبان ها خواب بودند. سه ماه بعد، این نوشته ها به دست من رسید. دستخط ناخوانا بود. مجید همه چیز را تند تند نوشته بود و زیرش هم قسم داده بود که به کسی نگویم. حالا بعد از بیست سال چند صفحه از این نوشته ها را برای شما می فرستم.
****
نفس عمیقی کشید و آسمان را تماشا کرد که خاکستری تر می شد. آسمان با رنگ و داستان های کلیشه اش. همه گرفتار همین آسمان بودند. صدایش گرفته بود. گوشی تلفن عمومی را برداشت. دکمه ها را به زور فشار می داد. هوا سرد بود و او نمی توانست در نظرش بیاورد که آخرین بار کی با لیلا همه ی خیابان شریعتی را از بالا تا پایینش را قدم زده بود. خون پاشیده بود روی شیشه ی باجه ی تلفن و کمی آنطرف تر تن بی جان مردی افتاده بود و جریان آب جوی خونش را می شست. دیگر حتی توان نگه داشتن گوشی تلفن را هم نداشت. دو ماشین پلیس آژیر کشان رد شدند. ساعتش را نگاه کرد: دقیقا پنج و نیم.

دوباره دکمه ها را فشار داد.

"این دفعه ی آخره، بردار عوضی بردار...خیلی راه اومدم. بردار بهت بگم کشتمش."

بوق. بوق. بوق.

"بله؟
- لیلا... منم."

نفسش بند آمد.

بوق. بوق. بوق.

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

خوشحالم که همه چی داره به گه کشیده میشه.

پ ن: ب. یه تی شرت برام خریده که روش نوشته
emo boy


۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

محمد، راننده تاکسی - سید خندان، انقلاب


دیدی باز هم مثل قدیم شد؟ نفهمیده عاشق شدی.
عاشق نه، ترسو شده ای و بعد یک ساعت دوری هزار فکر می گردد توی سرت و بعد دوباره مثل دو سال قبل تر که آن شب همه ی تهوعت را توی کاسه توالت...
عاشق نه، ترسو شده ای. این همه دل آزردگی از تو بزدلی ساخته که توی صندلی عقب شیفت های کشدار و پر سر و صدای نیمه شب های من هم پپدا نمی شود. می ترسی تنها بمانی. می ترسی ترکت کنند و تو بمانی و بی آرمانی از دست رفته ات.
بعد توی تخت به سراغت می آید و می بوسدت و بهت می گوید عاشقت شده و بعد تو خیال می کنی حرفش را باور کنی یا بوی الکل را و قطره های عرقش را و بعد صدایی بهت می گوید که
"تو
خیلی
تنهایی."

آره، پسر.
یادم میاد روزایی رو که مثل تو بودم. از آسمون موشک میومد، و من هنوز دنبال لیلا بودم. آخر سر بعد همه هذیونام، یه روز مادر دستمو گرفت برد سنگ قبرشو نشونم داد. هی پسر من هنوز دنبال لیلام. لیلای من.... ببین هنوز عکسش تو داشبوردمه. خیلی خوشگله، نه؟
نه ، تو عاشق نیستی. ترسویی. مثل همه عاشقا.
از عاشق باید ترسید. باید نزدیک باشه بهت. عین خود مرگ. آره پسر.


when everything has been lost but a daybreak
you are still breathing
your beauty
is the start of bearable terror
i'm in love
and I hate the dust i'm made of
and that speaks to you

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

همیشه این وقت سال همه جو گیر میشن و یادشون میافته که دلشون باید تنگ شه.

۱۳۸۹ اسفند ۹, دوشنبه

fuck this shit i'm unleashing the kraken

بچه ها ما هم بریم اون آقا گوگولیه اون بالا رو بگیریم. اولشم یه خاور جلو خونه اش پارک کنیم و اینا.

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

It's time for us to stop lying to ourselves

read the rest here
the house voted on cutting the funds from planned parenthood but continue funding NASCAR
i fucking hate everything

اجبار

تو زندگی مثل گرگ باش؛ تنها و به کسی تکیه نکن


۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

همه مثل همن|
فقط بعضیا بازیاشونو بهتر بلدن।

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

i'm bigger than that. im better. much better, and i've gotta get up. i've gotta get up

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

diary of a wimpy blogger

اول ها که وبلاگمو شروع کرده بودم خیلی دلم می خواس وبلاگم جای کول و باحالی باشه. وبلاگای بقیه رو میدیدم می گفتم اوه چقدر قشنگن چقدر کامنت میگیرن چه داستاناشون قشنگه چه رمانتیک چه خنده دار چه غم انگیز. بعد کم کم چیزا از تخمم افتادن. گودر نمی خوندم حتی اونروز ها. بعد کم کم اومدم تو گودر. گشاد تر از اونی بودم که برا خودم یه شبکه درست کنم...بعد دلم می خواست لایک بگیرم. نوشته های کس شعرم لایک می گرفت ولی اونایی که دوست داشتم همیشه یا لایک نمی گرفت یا کم لایک می خورد. اولش ناراحت می شدم. کم کم عادت کردم. حالا یاد قدیما افتادم باز و متوجه شدم دیگه اصن هیچی به تخمم نیس. ولی اینجا رو دوس دارم. دوس دارم بنویسم بذارم بقیه بخونن نوشته هامو. وقتی کسخلم، می نویسم. وقتی ناراحتم، می نویسم وقتی بلاه بلاه بلاه، بلاه بلاه. سوا هم نمی کنم. هرچی باشه میذارم. گفتم بدونین. دوستتون دارم. ماچ ماچ. آی لاو یو پی ام سی.

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

از ترس هایم.

من از کودکی واهمه داشته ام از خیلی چیزها. خیلی وقت ها بی دلیل ترس برم می داشته. پشت سرم اگر تاریکی پیدا می شده یا یکهو چراغی خاموش می شده شروع می کرده ام به دویدن و بعد می فهمیدم که ندویده ام و هراس بوده همه و تاریکی هم انگار زاده ی خیال. شب ها خوابم نمی برده و بدون چیزی که نور بپاشد روی دیوار های سفید شبم به صبح نمی رسیده. گاه میانه ی شب بیدار می شده ام و گوش می کرده ام به صداهایی که از توی اتاق می شنیده ام و بعد گریه ام می گرفته و گوشم را می گرفته ام و برای خودم لالایی می گفته ام تا خوابم ببرد و بعد خوابم می برده تا کابوس ببینم، و بعد کابوس ها پشت سر هم می آمده اند.
***
ده سال بعد هنوز هم همین کابوس ها را دارم. دیگر در تاریکی می خوابم. ولی ترس های شبانه ام تبدیل شده به هراس از همه در های بسته. روی تخت که دراز کشیده باشم، چه تنها چه همراه با کسی دیگر، بعد از چند دقیقه اتاق را می بینم که کوچکتر و کوچکتر می شود و بعد صدای قدم های کسی می آید و بعد من ترس برم می دارد و نفس نفس می زنم و عرق می کنم. اما نگرانی من تنها از این است که مبادا کسی ناگهان مشت بکوبد بر در و بعد مشت هایش محکم تر و صدای لرزش در بلند تر شود و بعد این آدم ها - یا هر که هست که مشت می کوباند- خیال تو آمدن ندارند. فقط می خواهند مشت بکوبند بر در و من می ترسم. خیلی می ترسم. دست هایم را حس نمی کنم، وجود خودم را حس نمی کنم و کسی اگر کنارم خوابیده باشد بدون چهره می شود و چشمهایش دو دایره ی مشکی پر از تاریکی.
***
امروز صبح به س. می گفتم من جای افسردگیم را می توانم به اشاره ی انگشت نشان دهم. جسم دارد انگار و بعد تکان می دهد مرا، و بعد من تو را می بینم و بعد خوشحال می شوم و بعد این "تو را دیدن و تجربه ی خوشحال شدن" در خاطره ی من بازسازی می شود آنچنان که شب حس کنم تو را در آغوش گرفته ام یا میان در آغوش گرفتن های شب و روز ثانیه ای لحظه ای چیزی غیر از بودن من به من بفهماند که تویی. این تویی که من در آغوش دارم.
***
امروز صبح از آسمان تیغ می بارید. مردم تکه تکه می شدند و من به طرز عجیبی زنده ماندم.
****

آخر شاهنامه

تنهایی.
I am, professional, and old. an old professional :)

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.رi dont feel it anymore.رi dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.i dont feel it anymore.رi dont feel it anymore.رi dont feel it anymore.

ژانر

آدم هایی که حالشان بهم می خورد.

توجه

زین پس در این مکان سخنان جلف تری نوشته خواهد شد.

فائزه شد: یا چگونه وبلاگ به فنا رفته ی خود را ف ی ل ت ر کنیم

جمله ای که به شکل های مختلف می توان استفاده کرد:

به هنگام فراخی: حال ندارم. فائزه اش کن بریم.

به هنگام ماستمالی کردن: نمی دونستم چکار کنم. فائزه اش کردم رفت.

در حمام: فائزه قلب من برای تو می زنه.
{ توجه: مورنینگ افتر استفاده نکنید. این گونه قرص ها برای سلامتی شما ضرر دارند. فکرش را بکنید که کسی مورنینگ افتر گوگل کند و برسد به این مطلب}

توی ماشین: شتشتشتشتشت! این فائزه اس که! حاجی اینو برا چی آوردی اینجا؟!

همچنان توی ماشین: لعنت به دل سیاه شیطون. بذار عکس بگیرم ازش.

همچنان توی ماشین: شتشتشتتشتشت! بذار منم از اینکه داره عکس میگیره ازش عکس بگیرم.

توی خونه: آه فائزه. آخ فائزه.
-صبر کن ببینم...چی؟
- هیچی.
- فائزه کیه محمود؟
- هیچکی. هیچکی.
- گفتم فائزه کیه ؟!

توی خیابون: ببینید بچه ها نباید به گونه ای عمل شود که آنها فکر کنند ما هر موقع بیکار می شویم تنها کسی که دستمان بهش می رسد نامش فائزه است. درست؟

توی دیکشنری:
Faezeh [v.]: an action with no previous thought. an unfinished business. doing something when you can't do anything to do the thing/person you want


لغتنامه : فائزه {فعل} یک حرکت مناسب. چیزی که بعد از ازدواج باعث و بانی خیر شود. حرکتی که دو ساعت به طول بیانجامد. عملی که مهم است. عمل مذبوحانه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

شت بابا

تو این هیری ویری تو هم حالا هی آدم بکش مرده مصادره کن کارت جعل کن و این چیزا. الاغ. شده مثال رفیق سابق ما. خوبه شرکت نزدیم با هم.

زندگی در ژانر وات ده فاک

وقتی اسم رقیب عشقیت هم تیپیک اسم رقیب عشقیای توی فیلماس اونطوری که یه علی عابیدینی پیدا میشه که بری پیشش بعد بت طوری که فیلمت از سانسور رد شه بگه فلانی ای ابله رابطه این دو تا با هم غیر افلاطونیه. ای ابله. ای ابله.
بعد تو تکیه بدی به دیوار بعد آروم آروم بیای پایین و بعد نتونی گریه کنی و بعد هی بخندی و هی بخندی و هی بخندی و هی حالا هی...
بعد به خودت بفهمونی که هیچکی رقیب عشقی تو نیس چون توی احمق خیال می کنی خیلی عاشقی و از این حرفا.
***
بعد می فهمی تو چقدر کسخلی الف. تو چقدر کسخلی...


۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

بریم بالای اتوبان روی پل واستیم. صبح زود. وقتی که گرگ و میشی هوا رفته و نموره نموره آفتاب داره میریزه بیرون. حالا ماشینا رو نگاه میکنیم که از روبرو میان و از زیر پامون رد میشن و میرن.
از دور که میان، سرعتشون آرومه. هر چقدر نزدیک تر میشن سرعت تندشون رو بیشتر حس میکنیم، و با بیشترین سرعت از زیر پامون رد میشن.

دست همو گرفتیم و تو آسمون واستادیم و رویا هامون رو مرور میکنیم.
من یه ماشینو میبینم که برامون چراغ میزنه.
من لبخند میزنم.
روزمون شروع میشه ...

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

آشفته که گیسوت می بُرد در باد.
آشفته که گیسوت باد می برد.
آشفته که افلاک باد می برد.
آشفته که از یاد می رود
و مستی می آید در هر نظرت.
و بعد شهرها پشت شهرها پشت به هم و روبروی تو نابود می شوند و تو دست برده ای در گیسو و بعد باد می آید و بعد باد می آید و بعد باد می آید و بعد باد می آید و بعد باد می آید و بعد تو چشم ها می بندی و بعد من مرده ام و بعد من مرده ام و بعد من مرده ام و بعد من برده ام و بعد من برده ام و بعد من برده ام و بعد از خاطرت برده ای عشق آینه ها را سردار آه سردار آه سردار سردار سردار.
من مرده ام.

و تمام من قبل از اینکه بسرایمت ای دختر مو در باد دویده ی قاتل این مرد که سی ها سال است زیر پایت. آخ.




وقتی بهترین دوستت خیانت می کند

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

دست که می نهی. این دست که می نهی تو همه شب.
- برای چه نمی نشینی؟
- ...
- پس بگو می خواهی بروی.
- این خانه از همان اول هم جای من نبود، لیلا.
- پس من کجا بروم ؟
- ...
- بگو می خواهی بروی، پسر.

می ترسم پهلوم به زمین برسد دیگر بلند نشوم. خاک این خانه سنگین است.

بگو می خواهی بروی....ولی من کجا بروم؟
- خودم هم نمی دانم. خودم هم نمی دانم زنده ام یا مرده.

این خانه باغ پر از صداست. پر از چشم های سرگردان. سر که می نهم به زمین این خانه رگ های سینه و گردنم از سیم سخت تر می پیچد توی گوشت تنم، لیلا.
تو هی زاری کن. توی ریگستان خانه بسیار است. برویم توی هر خانه ای که خودت می خواهی.
- درد این است که هیچ خانه ای خانه ی اول نمی شود.

- خانه ی اول دیگر کجاست.
- خانه ی اول همینجاست که تویش ایستاده ایم لیلا.

بگو می خواهی بروی. بگو. بگو.

بیا دوباره شروع کنیم. تویی که ببر نیستی. تویی که تاکی. پیچیده بر بالای خود.
- پس همینجا بمان. دست هایت. چشمانت. هی کش بیاییم دوتایی و عطر. عطر. عطر.

بمان. همینجا پشت سایه ی کشدار دیوار فرو ریخته ی خانه باغ پدربزرگ.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

***

همیشه همه چیز اینطور بوده که تو دل باخته ای و بعد گریزی نبوده از ثانیه هایی که پشت به هم رو به دیوار سیاه سکوت ایستاده و به قامت سرو...
-که صبر، که صبر؟ که چه کنیم؟ تا کی؟ تو کجایی؟

....حضور جلاد را به نظاره نشسته اند تا بیاید و نور بتاباند بر تاریکی مسلخ.

- خوش آمدید! خوش آمدید!

بعد تو ورق بزن و بگو تا کی.
بعد من جگرم بسوزد که: لیلا! چرا همیشه اینطور بوده، لیلا؟
شب از نیمه می گذرد. شب همیشه از نیمه می گذرد و انگار شب اگر از نیمه نگذرد دیگر شب نیست که از نیمه بگذرد.
جان است.
می رود.

تو ورق می زنی و می پرسی : تا کی؟

همه چیز انقدر آهسته است که می توانی شروع پرتو را ببینی که از میان ترک کاغذ هایی که شصت سال است پنجره را پوشانده به درون می خزند.
همه جا روشن می شود.

تو هنوز ورق می زنی و من فکر می کنم که چرا همیشه همه چیز اینطور بوده که تو دل باخته ای و بعد گریزی نبوده از ثانیه هایی که پشت به هم رو به دیوار سیاه سکوت ایستاده و به قامت سرو...


***

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

دیگر پیرهن گلی ات را در آر.

ماییم و روسری رقصنده در باد. ماییم که می رویم از یاد.

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

دورت بگردم/دورت بگردم

آه ای جوان
ای ارغوان
این حنجره بوسیدنیست.
دف می زنی؟
شب زرتشت شرقهای کهن در میان ما.
در میان ما.
آه ای جوان...
اجازه بده تا ببموسمت.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

یعنی حالم بهم می خوره از این صحبتای برهنه ی توی ملحفه ی سفید پر از کلمه های گه.

سلول شماره 229

می ترسم این دفعه هم مثل دفعه های قبل همه چیز خیلی دیر اتفاق بیافتد. نمی دانم چرا انگار من محکومم به بد زمانی، به اینکه کسی عاشق من بشود و من نخواهمش یا من کسی را بخواهم و او من را نخواهد و بعد سیر این همه خواستن و نخواستن دهان دنیا را که هیچ ، خواهرش را هم به گا می دهد. محکومم، اینقدر محکوم، با تشدید و قد بلند و سایه ی کج حرف "ک" روی خمودگی"ح" ای که پایش می لنگد...
بعد سه سال کسی پیدا شد که هم من خواستمش هم او مرا.
ولی ما هر دو محکومیم.