۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

برهنه

من لخت شده‌ام. نه آن لختی که تو فکر می‌کنی. نه آنگونه که بودیم, به هیچوجه. دارم می گویم من لخت شده ام. می فهمی؟
هر دفعه که آن لعنتی ها آمدند من برهنه شده ام. نه آنگونه که بودیم, و تو فکر می کنی. افکارت را برای خودت نگه دار. می فهمی؟
آنها هر جا و ساعتی دنبالم اند. همین دیشب صدایشان را شنیدم, که انگشت سبابه را تا کرده بودند و محکم می کوبیدند روی در. می دانم, خیلی خوب می دانم که همچین اتفاقی نیافتاده. اما همان ضربه ی لعنتی مرا برهنه کرد. ما که اول و آخرش باید برهنه بمانیم, این همه لباس عوض کردن دیگر برای چیست؟
شهر و کشور نمی شناسند, این لعنتی ها همه جا هستند, پشت هر دری, نهفته در هر نگاهی, و نشسته بر هر لبی. هرجا بروم باز همین آش است و همان کاسه. فکر کردی شهر و کشورم را عوض نکردم؟ پس مرض داشتم بیایم اینجا؟ فکر کرده ای بیکار بوده ام؟
نه, من از دست آنها و نگاه هایشان فرار کرده ام! من لخت شده ام. نه آن لختی که تو فکر می کنی. نه آنگونه که بودیم. به هیچوجه. تو اینها را نمی فهمی, چون تو برهنه نبوده ای. هیچوقت, حتی در طولانی ترین عشق بازی هایت هم همیشه تی شرت تنت بوده. مضحک است. اما حالا دیگر همه چیز تمام شده. نفس نمی کشی, تنت سرد شده و چشم هایت بی فروغ, از همین می ترسیدم. من از اول, از همان ثانیه اول, از این لحظه می ترسیدم. نفس بکش, نفس بکش, نفس...
آنها مرا گیر خواهند آورد, نمی ترسم. فقط می خواستم بهت بگویم دوستت داشتم. من برهنه ام. نه آن برهنه ای که تو فکر می کنی. نه آنگونه که بودیم.

---------
پی نوشت: در چند جا از متن "پستچی در نمی زند" در وبسایت تهران اونیو استفاده شده.

هیچ نظری موجود نیست: