۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

برای آنهایی که رنگ ها را فریاد می کنند

گلچهره ی من. اشک هایت را با چه پاک کنم؟ چه بگویمت که هیچ نمی دانم از این همه اتفاقی که پشت سر هم دارد میافتد. این سیل که هیچ قصد آرمیدن ندارد. انگار من و تو و ده ها ملیون آدم را با خود خواهد برد, سوی ابدیت.
گلچهره ی من. آنهمه موسیقی که برای تو ساخته ام همه رنجانیدن صد کلمه ایست که بی محابا در ذهن تکرار می شود. دلیل ندارد, هدف ندارد. همه بودن رنگیست که برایش خون فشاندیم. خون فشاندند.
همه فرصت زندگی را دست و زبان بسته شکستیم. دست و زبان بسته شکستند, ما را. که هیچ نداشتیم در سر جز تقلای از در برون رفتن. فکر ماندن در هرم مکانی که نفس هایش صد حضور تاریک شیطانی بود "کلاه بوقی منگوله دار" بر سر می خواند ما را.
و همه اینها , نظاره گر بودند. مرگ ما را . که ناله می کردیم "نجات دهید, نجات دهید."
اما آنها رفته بودند, تا هیچ برنگردند سوی ما. هیچ نفهمند چه رفته است بر تن های له شده ی مردمانی که رنگ ها را فریاد می کردند.
مردم عزیز اند. همه آنها که رفته اند. همه آنها که مانده اند. تک تک آنهایی که گلوله را در گردن رفیقشان دیدند و شیون می کردند رنگ
را...
امید را
و ماندن را...
تا بمانیم و برقصیم در سیلی از گلوله که بی امان می بارد بر رگ های پاره ی گردن.
گلچهره ی من, کاش این بزم را پایانی بود.
آسمان آبیست, و آرام.
تک پرنده ای پرواز می کند دریای خون را
و من دوباره عاشق شده ام.
گلهچهره ی من. سهم ما از زندگی رنج است. درد است. اشک است. و نه بیشتر.

هیچ نظری موجود نیست: