۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

یلدا

یلدا که بشود ما رفتنی خواهیم شد. هر دو مان، بالاخره خواهیم گریخت از این رویای سرد و تاریک، که مزبله ی احساسات خرد شده ی کودک دیروز است. خیلی وقت است نه در کابوس هایم بوده، نه در رویاهایم. تنم عطر زلفش را فراموش کرده. طعم سیگار بعد از اولین هم خوابگی را نیز. شب بعد از فهمیدن رازهای تنش رویای دختری را دیدم که پیوسته دستم را روی سینه اش می گذاشت و می خواست من تپش قلبش را حس کنم، و بفهمم که وجود دارد. اما من- متکبرانه- تنم را برهنه نکردم و نخواستمش که این همه رویا را زندگی کند. بعدها فهمیدم که او آن دختری نبود که لحظه ها را به آنی زیر پای گذاشته بود همه ی وجودش خاطره ی لحظه ای بود که سنگینی تن اش را روی سینه ام حس کردم. شیرین بود. غریب بود. اما از حقیقت تجاوز نمی کرد. اثیری نبود مثل سبزی چشمانش. دردش که طغیان کرد چشمانم را بستم که سقفی که فرو می ریخت را نبینم. دست می ساییدم بر لبه ی پنجره که باز مانده بود و قطرات باران را خوشامد می گفت که از آسمان خاکستری آهسته توی اتاق سرک می کشیدند که تن هایمان را ببینند. دستش را روی شانه ام گذاشته بود و دسته دسته موهای مرا میان انگشتانش می گرداند و می گفت سیاه اند. تاریک اند. کسی ما را نمی دید. نمی دانم، چشمانم و دستانم گره شده بود بر کمر و چهره اش که گلگون بود و نم اشک و عرق را در خود داشت. لبخند زدم، هیچ نمی گفت و آرام بود. انگار همه ی طوفان برای نابودی کشتی ذهن من بود که در دریای یخ زده ی قلبش تقلا می کرد. تاریک بود؛ نه آنقدر که لبانش را نبینم. بی صدا بوسه می دزدیدم و هیچ کلامی نمیافتم که ارزش گفتن داشته باشد،چه، که توصیفی نداشت آن دیوانگی. اشک هایش که نمی دانم چطور خشک شده بود را پاک کرد و پرسید چگونه ای دلبرم؟
و من پاسخی نداشتم. سکوت برای آسمان بود و پرندگانی که سوی شرق می رفتند. جایی که هر شب ما را فرا می خواند. من آسمان بودم و او از من کلام می خواست که ببارانم بر لبش و سرخی گونه ها و سپیدی سینه. ثانیه ها می گذشت، منتظر بود و من چون ابراهیم مغموم در آتش سلسله ی مویش می سوختم و لب از لب نمی گشودم که این آتش بر من بهشتی نبود که ابراهیم را در بر گرفت.
می سوختم و تنم می لرزید و نمی دانستم تاریک که بشود او خودش را روبرویم خواهد گشود و خواهد نشست پشت سرم تا آخرین بوسه ها را از لب برباید و نرم نرم سکوت را عاشق کند و بگذارد من بر حلقه ی تن اش آنقدر بکوبم تا ناله ی چند هزار سال انسان را یاد آور شود. دریا شدم. دلم، تنم، روحم، و دریا از آن چشم هایش بود. لب هایش را یافتم. بوسیدم. آنقدر که سیر شوم از هرچه بود و نبود در ارث خاطره ی آن عصر که ثانیه ای بود و قرنی شد و عمری طول کشید.
در آغوش هم می گریستیم و من می لرزیدم، و انگشتانم یخ زده بود. دود سیگارش را فوت می کرد سمت سپیدی دیوار که بر سرمان آوار شد. آسمان تاریک بود و من نمی دانستم یلدا که بشود ما رفتنی خواهیم شد. هر دو مان. حالا که دیگر حتی نیم نگاهی هم به یکدیگر نمی اندازیم.

هیچ نظری موجود نیست: