۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

خداحافظ رفیق( به یاد کسی که اشتباهی شهید شد)

هی رفیق, می دانی دو سه سال می شد که ندیده بودیم یکدیگر را. انگار قسمت همین بوده, لابد دنیا انقدر پلید شده که پشت گذر تلخ این همه ثانیه چهره ی تو را, با چشمان بسته و سینه ی دریده و فواره ی خونی در پی فریاد انسان هایی که خدا را- در نیمه شبی که آمدن صبحش را هیچ امیدی نیست- بلند بلند صدا می کنند بر من تحمیل کرده.
هی رفیق, می دانی دو سه سالی می شد ندیده بودیم یکدیگر را. بالاخره چند روز پیش چهره ات را دیدم, در صفحه ی خاک خورده ی خیابان و دست بند س ب ز ی که بر میله ی زندان چفت شده. با خون, و ناله ی صد ساله ی یک ملت.
هی رفیق, خاطره ها داشتیم ,نه؟ یادم نمی آید. راستش دیگر مهم نیست. می دانی , من دیگر اشک نمی ریزم برای مملکتم . بس است انگار, راه به سوی گذشته نداریم, باید جلو رفت, فدا کرد هر چه هست و نیست را, تا دیگر تو را تکرار نکند. تا دیگر خونت آسفالت خیابانی که صدها بار طی اش کردیم را رنگی نکند. چهره ات در تاریخ ثبت شد. آرزوها داشتی انگار. شاید یک روزی می آمدی اینجا, جایی من هر روز و هر ثانیه از آن دورتر می شوم.
هی رفیق, نمی دانم کجای تنت را نشانه رفتند. هرچه بود, گلوله هاشان بر قلبم فرو آمد. دیگر بغضی که هفته ی پیش دامنم را گرفته بود از پس این روزها دوان دوان سوی آینده رفته. که تکرار شود, و تکرار کند ما را. و شیون های انسان هایی که کنارت خدا را صدا می زدند. نه , فرصت نشستن و گریستن نیست. باید به جلو تاخت...باید خود را در ذات درد-که عجیب بی صداست-تمام کرد.
هی رفیق, می دانی...دلم برایت تنگ شده بود. حیف, بد جایی همدیگر را دیدیم. می دانی, شاید اشتباه بود. اصلا انگار دوستیمان اشتباه بود. یا نه...شاید گلوله ها اشتباه می کنند. چقدر بچه بودی آن روزها.
بوی یاس می آید, بوی شکستن, بوی خون, وحشت, و مرگ که همراه ما تکرار می کند زندگی را.
خداحافظ رفیق.

۱ نظر:

کاویان گفت...

اشکم و در آوردی، عالی بود،...

"هی رفیق, خاطره ها داشتیم ,نه؟ یادم نمی آید."