۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سفر

الان مثلا رفته ام سفر، که خیالم راحت باشد، و فکر نکنم به هیچ.آخر فکر کردن هم نمی خواهد. یک مشت شعر و ترانه را ریخته ایم روی صفحه و خیال می کنیم این جورچین به جایی می رسد. نه عزیزم! نه، بگذار امشب را هم تا صبح بیدار بمانم. حالا که دیگر کسی از ما خبری نمی گیرد. آدم ها می آیند و می روند و این گوشی موبایل زنگ نمی خورد. صفحه وبلاگ که دیگر پیشکش روی ماه تو. مادرجان می پرسد چرا نیمه ی خالی لیوان را نگاه می کنیم. دقت کردی؟ می کنیم. گفت به تو هم بگویم که خطرناکی، خوب، هستی دیگر!
شب را باید از تو پس گرفت. تیغ را، مرگ را، و شرمی که ماند روی پیشانی هایمان. بگذار برایت برقصم. تماشا کن. باید ایستاد و خندید به اینکه تاریخ، ما را به هیچ هم نگرفته است، و ما چه خود را بزرگ می بینیم این روزها. تقویم را ورق بزن، و به بیست و چهارم مارس دو هزار و نه خیره بمان. خیلی ساده است، نه؟ ولی من هیچوقت این روز را فراموش نخواهم کرد. ارزش نداشت معادل تاریخ خودم را برایت پیدا کنم.
از اتاق های هتل بدم می آید. قبلا اینطور نبوده ام. الان مثلا رفته ام سفر، که خیالم راحت باشد، و فکر نکنم به هیچ، مثل تاریخ. اما باور کن از این اتاق های کوچک، از این تخت های نرم که تو در آغوششان خوابیده بودی بدم می آید.عزیزم، تو از کلمه های خفت بار و باتوم های لرزان آن بسی جی که ریش هایش از پانزده سالگی به یادگار مانده هم بدتری.
تنها نتیجه این سفر شاید این باشد که بفهمم از هتل ها بدم می آید.

هیچ نظری موجود نیست: