۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

دختر مو قرمز شهرمون ( دخترصحرای سابق)

حالا که‌ آسمون خدا آبی نیس
قرمزه
که یعنی باس همین زودیا برف بیاد
حالا که رودخونه های نیویورک
یکی یکی یخ بستن و خیابوناش هم
مثل دستای تو سردن
 من فکر می کنم
که شاید آسمون قرمز قبل برف
فقط واسه شبای تهران بود
****
یا اینکه اینا همه اش دروغه
عشق منم زیادیه
امشب ولی آسمون خدا قرمزه
و من فکر می کنم که
یه روزی می رسم
به چشای تو و دستای مادرم

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

یلدای همیشگی زری خانم

ترس بر روزهای سرد نیویورک سایه انداخته:
اینکه من هم سرنوشتی مثل دکتر در پیش داشته باشم.

زری خانم -همسرش- می گفت
دکتر دیگه اون آدم قبلی نبود.
ده سال آخر زندگیشان با هم به تلخی گذشت و تا دم مرگ هم از شادی در چهره اش اثری نبود.
اینجاست که من وارد داستان شدم--گاهی اوقات حس می کردم که من تنها دوست دکتر بودم. یا شاید بر عکس.

دکتر بیش از حد دلتنگ بود و درگیر خاطرات- از احمد آباد تا پاریس.
آخرین دیدارمان به سکوت گذشت/ سیگاری دود کردیم و دکتر برای بار دهم از عشقش به شوبرت گفت.
گفتم دلم خیلی شکسته٬ پشت سر هم.
این تلاش شکست ناپذیر برای پیدا کردن قطعاتی از گذشته در آدمهای مختلف.
خندید.

میدونم ریدن تو قلبت اما چاره ای نیس. سالهاس که دیگه عاشقا کس شعر شدن
عصر همان روز دکتر مرد. طوفان عظیمی نیویورک را در بر گرفت.
احساس می کردم دلم برای کسی تنگ خواهد ماند.

دکتر مرد و زری خانم تنها تر شد و اینگونه بود که دیگر دل جفتشان برای ایران تنگ نشد.

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

جیم جارموش افسرده

من یه گهی خوردم قبول کردم که باهاش دوست بمونم. آخه یعنی چی که آدم بریک آپ بکنه و بعد دوست بمونه؟
بعد یعنی چی که من می رم کنسرت جیم جارموش اونم باس بیاد؟
تازه بدون هیچ هماهنگی قبلی. ای فاک.
سگ تو روح این زندگی--دیشب حتی جیم هم خوشحال نبود. می خواستم بپرم بغلش کنم اما غم می بارید از چهره اش. یعنی جیمم با یکی بریک آپ کرده و الان با هم دوستن فقط؟
دیشب خیلی عرق خوردم. خیلی فکر کردم که باس برم رو پل بروکلین با دلفینا بای بای کنم و بعد بپرم پیششون. بعد نامه نوشتم واسه بابا ننم. نامه نوشتم واسه خودش.
بعدش حس کردم گیر کردم تو یه باتلاق و دارم فرو می رم و هرکاری می کنم آخرش همه با هم دوستن.
سگ تو روحش. سگ تو دوستی و تصمیم های بالغانه و از سر فکر و محبت و تجربه.

پشت سرم واستاده بود و من هیچی نمی گفتم٬ ساکت بودم همینطوری و به قطعه های بزرگ یخ خیره مونده بودم. یاد فیلمای تارکوفسکی افتادم. گریه ام گرفته بود. کدوم آدم عقل سلیمی می خواد که همه چی رو آروم پیش ببره و بعد که رسید به مقصد میگه که نه نمی خوام--بیا دوست بمونیم. وات ده فاک؟ من فکر کردم یه چیز خیلی خفنی داریم اینجا که میشه خفن ترش هم کرد.

من همینطوریش زیر قرض و وامم واسه فیلم و این همه الکل.
کسکشا ویسکی رو گرون کردن٬ این همه مالیات روی سیگار و الکل و روی شکستن دل ملت هم میذاشتن الان وضعیت همه خیلی خیلی بهتر می بود.

نه می خوام دوستش باشم نه می تونم دوستش نباشم. خدایا این اره چی بود که کردم تو کون خودم؟ چطوری میون این همه اره ای که گیر کرده جا پیدا کردم براش؟

پی نوشت: من احتمالا بای-پولارم. کمک؟

۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

چی شد؟
- نمی دونم.
(سکوت)
- سیگار داری؟
****
وقتی که گردنتو بو کردم حس کردم ما جفتمون کشتی شکسته ایم. شاید ما اصن نباس با هم باشیم. شاید دو نفر نباس بفهمن که عاشق هم شدن. انگار وقتی که بهفمن دیگه کارشون تمومه. حتما باید همینطور باشه.
****

۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

از این سر رود٬ سرود بدرود

شاید تو هم روزی٬
شاید وقتی همه چیز
در غباری از دوری
****
و چشهمای شیدایی
****
                                                             لیلا
بنگر بر این دستم