۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

این کلیشه های رویایی

-پاشو صبح شد. پاشو.
+نمی خوام.
- پاشو عزیزم. کار داریم ها.
+ نمی خوام. حالم بهم می خوره وقتی دوباره بیدار میشم.
- پس...چرا می خوابی؟ اگه نمی خوای بیدار شی.
+ چون وقتی خوابم... اون موقع ها همیشه کنار توام.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

خبر بد

میگن لولو رو گرفتن :(
"ارتباط نامشروع با یه ممه خیابونی"
اینگد هی گفتین ممه رو بردش بردش، جنبه ندارین چه. خوب دلش خواس ببره، شما به زندگی خصوصی مردم چکار داشت؟... من می شناختمش بچه با حیا و با ادبی بود. چرا پشت سر مردم ایگدر حرف در میاره؟
خودش میگه تو پاچه ام کردش، میگه همه اش زیر سر گودر بودش.
مملچته داریم؟
ماموت. تو بگو.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

حالا ببین

محاکمه ات رو خودم تو اتاقمون، تو خیابون، یا حتی بالای تپه های عباس آباد بر پا می کنم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

به سوگواری زلف تو

سه چهار هفته است که تمرکزم را به طور کامل از دست داده ام. شبها توی راهرو های برج قدم می زنم و فراموش می کنم ورودی خانه ام کدام است یا اصلا کی از کنارش عبور کرده ام. بعد کلید را فرو می کنم توی قفل و کمی می چرخانمش...
غریبه ای در را باز می کند. می گویم ببخشید اشتباه شده. نوشته هایم هم چنگی به دل نمی زنند. پر از اشتباهات مهلک ساختاری.
ولی عادت کرده ام. تنها نگرانیم این است که مبادا دفعه ی بعد خودم آن غریبه ای باشم که در را به رویم باز می کند. سعی می کنم لبخند بزنم اما نمی شود...در را می بندد. من چشمانم را می بندم و خیال می کنم کسی دنبالم است و بعد می فهمم خودم جایی توی تاریکی روی هوا معلقم و دستم را دراز کرده ام انگار که می خواهم گردنم را محکم بگیرم. تو نمی دانی، ولی وقتی چشمانت را می بندی دنیا واقعا سیاه می شود و بعد دیگر کسی نیست. ولی فقط تو اینطور نیستی...هیچکس نمی داند.
"تق. شکست. پسر. شکست."
یکی توی گوشم می خواند
i wonder have you seen the sky and felt this weight upon your open eyes
بعد فرار می کنم و می روم بیرون و ابرهای قرمز را تماشا می کنم که هر از گاهی روی شب های این شهر سایه می اندازند. انگشتانم می لرزند. ف. می گوید همه آدم های کمخواب اینطور اند. نمی دانم. دلم بیش از حد تنگ شده. آغوش من مثل چشم هایم جای کسی را کم دارد. اینقدر که وقتی شهر را تماشا می کنم نور ها و چراغ ها را نمی بینم. من جای خالی اش را نگاه می کنم که هر روز بزرگتر می شود و دنیای مرا می خورد. می گویند سطل رنگ سفیدت را بردار و خالی اش کن روی تصوراتت...ولی من به همه رحم می کنم جز به خودم.
عرق روی پیشانی ام را پاک می کنم. اشکهایم را ولی می گذارم برای باد.

ولی چرا؟

تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی. تو حرف نمی زنی

منظره ی زنی که دیگر نیست

برداشت دوم(چشمانش)

با گونه های خشک
تن برهنه
لبان سرخ
و سر انگشتان خونی
....
لبخند می زند.
....
"او که به حال همه زندانیان گریسته. جز من که در او حبس ابد شده ام."


*خط آخر از علیرضا روشن