۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

من از شما می پرسم

امروز یه لحظه به خودم اومدم دیدم چقدر وضعیت فاجعه باری داریم ما. من اصولا آدم امیدواری هستم. یعنی اگه امیدوار نبودم که خیلی وقت پیش باید خودمو از پل بروکلین می انداختم پایین اسمم می رفت تو روزنامه. جوان ناکام. ده سال بعد میگن عجب عاشق بدبختی بود حیوونی.  بعد ولی... واقعا عجب وضعیتیه بچه ها. یعنی کلا تدبیر و امید و خلاصه الله اعلم. سرفه کنین هوا آلوده اس. داشتم فکر می کردم که نکنه چهار سال تب کنیم آخرش بریم مرحله آخر ولی غوله بخوردمون. حالا ملت برن کامنت بذارن پای صفحه ی مسی. من دو سال نیویورکو متر کنم دنبال یه نفر. دو سال قبلشم خونه مو آتیش بزنم.مسلمونا گریه کنین. به این چیزا فکر می کردم که دیدم نه! بهتره به خودم نیام. بهتره برم پارتی مثه دیشب تا خرخره عرق بخورم بعدش تو مترو از خودم بپرسم خب مرد مومن این چه کاریه خوب؟ تو برو فیلمتو بساز پارتی کردن و عرق خوردن بهت نیومده خوب! تو که خجالت می کشی تو خیابون ساعت چهار صبح بالا بیاری باید بشینی قهوه تو بخوری. اینه که من همیشه تو کافه های نیویورکم. اونم یه کافه ی خاص. همونجایی که آبی رو دیدم. من اصولا آدم حوصله سر بریم. نه پارتی میرم نه میخونه. عشق زندگی من کتاب و فیلم و بستنیه. شایدم باغ وحش. ولی خب اون که دیگه نیست. موهای قرمزش تو اینستاگرامم هست ولی. بچه ها بذارین به خودمون نیایم. بریم کامنتای صفحه ی مسی رو تماشا کنیم به محمود فکر کنیم و اشکمون در بیاد وقتی ساعت پنج صبح خورشید نیویورک میاد بالا و می بنیم جای یکی کمه. جای پدر و مادر که شش ساله نیستن. جای برادر. جای باغ وحش. جای لیلا. جای کتابام. جای آبی. بعد که اشکاتونو پاک کردین به این چیزا فکر کنین. به اینکه واقعا مشکل جوان های ما اینه؟ من از شما می پرسم. داره چی میشه؟ من از شما می پرسم...ما به کجا می رویم؟ بطری رو بده من ببینم

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

OBSESSION IN NEWYORK چگونه زندگی خود را به گا دهیم

داشتم با سبا حرف می زدم
وسط صحبت قلم نقاشیشو گذاشت رو میز و
برگشت گفت: دیدی؟ دو سال پیش گفتم بیا منو بگیر
نیومدی. لگد زدی به بختت. حالا برو اینقدر دنبال این دختره
واگنای متروی نیویورکو متر کن.
ساکت بودم. راس می گف خب
منتها قضیه اینجاس که من دلم کلا دریاس
اگه نمی دونستین
بعد گفتم خب من اون موقع عاشقت بودم.
بعد تو گذاشتی رفتی. خب نمیشد
خنده ام گرفته بود. همینطو الکلی
کاشکه باغ وحشم می فهمید. حالا دیگه موهاش این روزا آبیه. کاش لیلا هم می فهمید
کاش کلا همه حرف همو می فهمیدن
***
پرسیدم خودت نمیای اینجا؟
ساکت شد
***
شب که میشه راه می افتم خیابونای نیویورکو متر کردن
شاید که راهمون به هم بخوره
بعد که همو دیدیم
من تو چشاش نگاه کنم
اونم تو چشام نگاه کنه
بعد وقتی من بگم
سلام باغ وحش دلم خیلی خیلی خیلی خیلی برات تنگ شده
اون برنگرده مثه دفعه آخر بگه: سلام
و بعد بره
آخه آدمم اینقدر عن؟
ولی خب
بچه های توی خونه
من فکر کنم
دیگه کم کم
واقعا
دچار آبسشن شدم
چی کار کنم؟
به کی پناه ببرم؟